مشکل ما خوانندههای سادهدل با آگاتا کریستی بر سر اعتماد است. اینکه ما به نویسنده و روایتش اعتماد میکنیم، سایهروشنهای واقعیت را با همان طرحهای او میبینیم و و او هم البته نامردی نمیکند و دستآخر میگذارد توی کاسهمان، آنوقت ما میمانیم تک و تنها به همراه صدای خنده ریز و تمسخرآمیز نویسنده که از لابهلای سطرهای پایانی، تمام آن اعتماد سادهلوحانه ما به خودش را ریشخند میکند.
خودم هم نمیدانم که چه شد دو کتاب از پنج کتاب سهمیه کتابخانه مرکزیام (یعنی بخش عمدهای از همهچیز) را خرج کریستی کردم. من از آن جناییخوانهای تیر نیستم، گهگاه لبی تر میکنم البته، آنهم به سلامتی بزرگترین عشق فلسفیام، ویتگنشتاین، که یکبار در توجیه علاقه وصفناشدنیاش به داستانهای پلیسی و خشن آمریكایی، گفته بود: «در داستانهای پلیسی فلسفه بیشتری وجود دارد تا در مجلات آكادمیك فلسفه».
داشتم میگفتم، گذشته از هوسی خواندنم، هیچوقت سراغ آگاتا کریستی نرفته بودم. پوارو را یادتان میآید؟ با آن قد کوتاه و هیکل فربه و سبیلهای عتیقه؟ سلولهای خاکستری را یادتان هست؟ به خاطر همه این جزئیات تصویری به یاد ماندنی بود که از ترس تکراری خواندن به سراغ کتابهای کریستی نمیرفتم. اما خب چکار کنم، روزهای آخر بود و من پیشنهادهای شاهکاری نداشتم که بهعنوان عیدی تقدیم خودم کنم، در نتیجه اولین پیشنهاد مکتوب را که در یکی از این ویژهنامهها آمده بود چسبیدم و فکر کردم شاید کریستی بتواند زندگی من را هم مانند زندگی نویسنده آن یادداشت تغییر دهد.
القصه، این شب عیدی را با دو کار از کریستی سر کردم، یک رمان با عنوان «پرده» (یا همان «غروب استایلز») که از قرار معلوم آخرین رمان از مجموعه پوارو است و در همین رمان است که عاقبت او هم دستش را از این دنیا کوتاه میکند و دیگری مجموعه داستانی با عنوان «شاهد برای تعقیب».
رمان «پرده» بیاغراق یکی از بهترین جناییهایی است که تا به حال خواندهام، اینهمه موشوگربهبازی نویسنده (در لباس پوارو) با خوانندههای از همهجا بیخبر (کم و بیش همان استینگز سادهدل) پدیدهای بود در ابعاد خودش. اینکه چگونه از «اعتماد» ما به پوارو هم سوء استفاده میکند و دست همهمان را یکجا میگذارد توی پوست گردو، دستآخر هم به همان شیوه همیشگی، در کمال آرامش و خونسردی، سادهلوحی بیآزارمان را شرح و تفصیل میدهد و.... گفتم که، مشکل ما خوانندههای سادهدل با کریستی بر سر اعتماد است. البته ناگفته نماند این چاپ و ترجمهای که دست من بود (ترجمه بهرام افراسیابی، نشر راد، 1372)، از اساس روی اعصاب آدم پیادهروی میکرد. آنقدر پاراگرافها درهم برهم بود که بهجای اینکه حواست را جمع داستان نفسگیر کنی، هی باید چرتکه میانداختی و پاراگرفها را میشمردی تا بلکه از محتوا و ترتیبشان حدس بزنی که گوینده این جملهها کیست.
«شاهد برای تعقیب» مجموعه داستانهای جنایی است و به نظرم بههیچوجه در حد و اندازههای رمانی که خواندم، نبودند به جز یکی که در نوع خودش شاهکار محسوب میشود؛ همان داستان اول با عنوان «شاهد برای تعقیب» که همه را فریب میدهد. قاضی و دادگاه که سهل است، همانموقعی که وکیل بینوا پس از اولین فریبخوردگی دارد برای دقت و زیرکی در کشف نهایی خودش نوشابه باز میکند، نویسنده (در لباس رومین هیلگر) با همان لبخندهای نیشخندآمیز توی ذوقش میزند و آشکارا سادهلوحی مفرطش را به رخش میکشد. باور بفرمایید در همین سی صفحه ناقابل آنقدر پشت سر هم رو دست میخورید که دستآخر یقین میکنید که در این موارد ابلهی بیش نیستید. بقیه داستانهای این مجموعه قوت اولی را ندارند، برخی متوسط و برخیشان آشکارا ضعیفاند. اما باور کنید خواندن تمام آن 270 صفحه ناقابل میارزد به خواندن همان 30 صفحه اول.
No comments:
Post a Comment