Wednesday, April 4, 2007

تصمیم کبری

تا قبل از اینکه آدمیزاد حق انتخاب از میان گزینه‌های بیشمار را پیدا کند، نالیدن از محدودیت‌های ریز و درشت، یک عادت معمولی این جانور دوپا است اما به محض اینکه فضایی برای انتخاب به وجود می‌آید، کم‌وبیش و حتی شاید ناخودآگاه، الگوهای ازپیش تعیین‌شده و آشنایی را ترجیح می‌دهد که قبلا امتحان‌شان را پس داده‌اند (چیزی در مایه‌های همان گریز از آزادی معروف اریک فروم).

به نظرم وبلاگ هم یکی از همان معدود فضاهایی است که امکان انتخاب با گزینه‌های نسبتا فراوان را پیش‌روی هر یک از ما قرار می‌دهد. ما می‌توانیم انتخاب کنیم که یک وبلاگ کاملا تخصصی درباره خورد و خوراک نوع خاصی از ماهی‌های خانگی آکواریومی بسازیم یا یک دفترچه خاطرات شخصی از نوع همان تقویم‌هایی که پیش از این صفحات‌شان را با خودکار بیک سیاه می‌کردیم. می‌توانیم مقالات بلند یا یادداشتهای کوتاه سیاسی- اجتماعی-اقتصادی-فرهنگی‌مان که قابلیت چاپ در نشریات را دارند، به هر دلیلی در وبلاگ بگذاریم یا به طرح ایده‌های خام فلسفی-جامعه‌شناختی-اقتصادی و غیره اکتفا کنیم. من در اینجا قصد تیپ‌بندی وبلاگها و ذکر مصداق برای هر نوع را ندارم، دروغ چرا، عرضه‌اش را هم به همچنین، گرچه به نظرم پژوهش جامعه‌شناختی جالبی می‌تواند باشد و حتی بعید نیست که انجام هم شده باشد. به‌هرحال بنده شخصا بعد از سیزده روز کلنجار رفتن با خودم (که یک نمونه معمولی‌اش را در پست پیش ملاحظه فرمودید)، بالاخره موفق به اخذ یک تصمیم نیم‌بند شدم.

خب طبیعتا واضح و مبرهن است که وبلاگ من یک وبلاگ تخصصی نیست که مثلا به یک حوزه نظری خاص مانند جامعه‌شناسی محدود شود. من خودم از این دست وبلاگ‌ها و سایت‌ها بهره‌های فراوان برده‌ام اما تنها با فواصل طولانی و بنا بر نیازم به آنها مراجعه می‌کنم. ایضا دلیلی نمی‌بینم معدود مطالب منتشر شده‌ام یا گزارشهای درسی اندکی به‌درد بخورم را اینجا کپی‌پیست کنم. به نظرم چنین کاری حداقل برای آنهایی‌که در این مملکت زندگی می‌کنند و با اسم و رسم حقیقی‌شان هم می‌نویسند، تا حدی هرز بردن امکانات چنین فضایی است. به نظرم جای چنین مطالبی در نشریات ویژه‌ای است که مخاطبان و علاقمندان مشخصی دارد.

وبلاگ من یک دفترچه خاطرات شخصی هم نخواهد بود گرچه عمده وبلاگ‌هایی که من با فواصل کم به آنها سر می‌زنم و نوشته‌هایشان را دوست دارم گرایش پررنگی به شخصی‌نویسی دارند. من این وبلاگها را می‌خوانم به همان دلیلی که هفته‌ای چند رمان می‌خوانم و فکر می‌کنم این نوع ادبیات نیاز جامعه مدرن تخصصی‌شده‌ای است که ما را از تجربه سبک‌های دیگر زندگی محروم ساخته است، سبک‌هایی گاه کاملا متفاوت با سبک زندگی ما. البته مهارت نویسنده چنین وبلاگ‌هایی در نثر و نوشتار، یکی از ملزومات انکارناپذیر چنین شخصی‌نویسی‌هایی است تا آنها را از حالت بیان کشدار و کسالتبار جزئیات ملال‌آور و بی‌معنای روزمره‌گی فراتر برد.

آن چیزی که بالاخره پس از کش‌ و واکش‌های بسیار میان پاره‌های مختلف ذهنم، توافق نیم‌بندی بر سر آن حاصل شد چیزی است در مایه‌های یک نیمچه روزنامه که مطالب روزانه‌اش سعی می‌کند در طولانی‌مدت تنوع لازم برای بقا را حفظ کند. ساده‌اش کنم شاید کوتاه هم بشود: می‌خواهم در عین بها دادن و پررنگ نمودن تفاوت‌های مشخص میان پستهای مختلف، یک توازن و برابری و عدالت را هم حفظ کنم. نمی‌خواهم هیچ‌کدام از گرایش‌های مختلف را در دیگری ادغام کنم برای اینکه در نهایت وبلاگی یک‌دست بسازم. اتفاقا می‌خواهم به هر کدام آزادی دهم تا آخرین حد تلاش خود را برای نمایش خودشان در اینجا بکار برند. چیزی که حداقل در تقابل با تاریخ سیاسی- اجتماعی جوامع است: تاکید بر تفاوت معمولا پدیدآورنده نابرابری، فقر و حاشیه‌نشینی یک عده در قبال ثروت و جلوه‌گری عده دیگری بوده است و تلاش در جهت حاکم کردن برابری معمولا به تمامیت‌خواهی بدترکیب و یکسان‌سازی‌های بی‌معنا منجر شده است. حالا تاریخ سیاسی- اجتماعی لابد یک فکری به حال خودش می‌کند، من فعلا همین وبلاگ خودم را بچسبم و عدم تلازم منطقی تفاوت و نابرابری را نشان دهم، از سرم هم زیاد است.

پی‌نوشت1: همان کلاس دوم دبستان هم تمام مدرسه را برای یافتن یک دانش‌آموز که اسمش کبری باشد، زیر و رو کردم؛ بعدها هم فکر می‌کردم حالا بین همه آن داستان‌های خنک کتاب فارسی دبستان، قهرمان یکی‌اش دختر بود، عدل باید اسمی به این عتیقه‌ای می‌داشت که به قول مادر بزرگم توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی‌شود. کار خدا بود شاید که حالا بعد از 16،17 سال فهمیدم چه اسم بامسمایی بوده است «کبری» وقتی قرار بوده است دنباله «تصمیم» بیاید. تصمیمی ساده و پیش‌پاافتاده اما برای یک دختر هفت، هشت، چه فرقی می‌کند شاید اصلا بیست و پنج ساله به اندازه کافی «بزرگ».

پی‌نوشت2: بنده همین‌جا در حضور قادر متعال صادقانه اعتراف می‌کنم که از گذاشتن این پست لوس و بی‌مزه، غرض و مرض خاصی هم داشته‌ام که مربوط است به حمایتم از برخی عقاید و نظریات سیاسی- اجتماعی خاص و مخالفتم با دسته‌ای دیگر از همین قماش. اما از آنجایی‌که فعلا اوضاع برای افشاگری‌های فزاینده مناسب و مطلوب نیست، بقیه مطالب را درز گرفته و به آینده‌ای خیلی دور، خیلی نزدیک واگذار می‌کنم.‏

Tuesday, April 3, 2007

یک‌بار برای همیشه

من: ببین، شوخی که ندارم، خرده برده‌ای هم ندارم از کسی؛ پس چرا باید هی حرفهایم را بدهم دست تو که صدجور ایراد بنی‌اسرائیلی ازشان بگیری و هزارجور بهانه بیخود بیاوری که این حرفها به درد خواننده و جامعه نمی‌خورد؟ مگر تو وکیل وصی خواننده و جامعه‌ای؟ آدم زنده که وکیل وصی نمی‌خواهد، خواننده خودش زبان دارد می‌آید اینجا نظر می‌دهد، به حدس و گمان‌های جنابعالی هم نیازی ندارد. از این گذشته، اصلا مگر تو کی هستی که فکر می‌کنی می‌دانی چه چیزی به درد خواننده و جامعه می‌خورد یا نمی‌خورد؟ نه خوب تار می‌زنی، نه قشنگ می‌خوانی، خونت را هم من دیده‌ام، رنگین‌تر نیست؛ تو هم یکی هستی مثل من. آنقدر هم سنگ تجربه‌هایت را به سینه نزن، همه‌اش مال خودت، من اصلا می‌خواهم سرم را بکوبم به سنگ، تو را سنن؟ اصلا می‌خواهم...

خودم: باشه، آروم باش.

من: آرام باشم؟ آرام باشم که چی بشود؟ فکر کردی من‌ هم مثل توام که خودم را تا خرخره بدهکار خودم کرده باشم؟ بدهکار همه آن آرزوهای بزرگ بشردوستانه، آرمان‌های سیاسی، جاه‌طلبیهای علمی و فرهنگی و هزار جور زلم زیمبوی پر زرق و برق و سنگین و بی‌خاصیت دیگر؟ بدهکار...

خودم: صدایت را بیاور پایین، خوب نیست جلوی مردم، آبروی هر دویمان را می‌بری.

من: بگذار بشنوند، من صدسال سیاه نمی‌خواهم این آبرویی را که بخواهد با این چیزها بر باد رود. برداشته‌ای دم عیدی مرا با هزار دنگ و فنگ آلاخون والاخون کرده‌ای به امید وعده وعیدهای آنچنانی، هی گفتی: «بیا برویم این خانه جدید بهتر است، آدم می‌تواند نفس بکشد»، هی نشستی زیر پایم و توی گوشم خواندی که: «تاکی می‌خواهی مثل دزدها و جانی‌ها، یواشکی و با نام‌های جعلی توی آن خانه‌های زیرزمینی بنویسی». برداشتی مرا آوردی اینجا که حالا مثلا خیلی بزرگ و وسیع است و به اندازه تمام آدمهای روی زمین جا دارد. مرا آوردی اینجا که سیزده روز تعطیلی مفت و مجانی را هی بچپیم اینجا و تمام‌مدت مثل عروسکهای خیمه‌شب‌بازی، با لبخندهای مصنوعی مخصوص مهمانی، بنشینیم و قهوه تلخ بخوریم و گپ روشنفکری بزنیم که آره من دیشب فلان کتاب را خواندم و تو هم جواب دهی که من هم بهمان فیلم را دیدم و همینطور الکی سر هم را شیره بمالیم؟

خودم: خب اشکالش کجاست؟ اصلا مشکل تو چیست که دوباره خانه را گذاشته‌ای روی سرت و کولی‌بازی بیخود در می‌آوری؟

من: من؟ مشکل من؟ من نمی‌گویم «مشکل»، اینها کلمه‌های تواند، مال خودت، من می‌گویم نفس‌تنگی، می‌گویم حرفهایی که تا نک زبانم، تا لبهایم آمده‌اند و همان‌جا ماسیده‌اند روی لبه همان فنجان‌های قهوه تلخ، من می‌گویم...

خودم: ببین، احساساتی نشو، حاشیه هم نرو، رک و پوست‌کنده بگو حرف حسابت چیست؟

من: حرف حسابم؟ من اصلا نخواهم حرف حساب بزنم چه کسی را باید ببینم؟ مگر من شرط نگذاشتم که اینجا هم همان بهاره بمانم، نشوم مثل تو، خانم آروین، مگر نگفتی اینجا کسی غریبه نیست؟ پس چرا نمی‌گذاری بگویم...

خودم: چه چیزی را بگویی عزیزم؟ حوصله همه را سر بردی، به خاطر خدا برو سر اصل مطلب.

من: من دلم می‌خواهد همین حرفهای الکی خودم را بزنم، دلم می‌خواهد بگویم که امسال سر سفره هفت‌سین، همینطور بیخودی به دلم افتاد که امسال سال خیلی خوبی است، سالی که اتفاقهای مهمی در آن می‌افتد، نمی‌دانم برای چه کسی، شاید برای من، شاید برای همه.

دلم می‌خواهد بگویم که از بعد از همان شبی که همه فامیل، خانه دخترعمه‌ام دور هم جمع بودیم، تیر غیب خورده‌ام، یک مرض بی‌نام و نشان گرفته‌ام که هم مثل بید می‌لرزم، هم انگار که دم کوره نانوایی باشم شرشر عرق سرد می‌ریزم، بدون اینکه تب داشته باشم یا آبریزش یا ...می‌خواهم بگویم بازهم مثل همیشه آنقدر دهاتی‌بازی درآوردم و دکتر نرفتم و هی سر خود قرص و کپسول خوردم تا بالاخره یک کپسول زیادی قوی کار دستم داد و اوضاع شد قوز بالای قوز.

اصلا می‌خواهم بگویم که به این دل‌دل‌کردن‌ها اعتماد نکنید چون اگر قرار به این چیزها بود باید این به دل افتادن دومی روی آن اولی را کم می‌کرد برای اینکه همین امسال که اوضاع من اینقدر قاراشمیش بود، برای اولین‌بار سیزده‌ام هم به‌در نشد چون عدل همین دیروز باید یک‌جای آسمان پاره می‌شد و...

خودم: اِ، یعنی‌چه؟ حالا هرچی من هیچی نمی‌گویم...

من: مثلا می‌خواهی چه بگویی؟

خودم: خب زشت است دیگر...

من: چی‌اش زشت است؟ نگذار بگویم آن اصطلاح معروف مادربزرگم را که در اینجور مواقع می‌گفت...

خودم: هیس، نگو عزیز من، من که چیزی نگفتم، فقط خواستم بگویم اینطور حرف زدن برازنده یک خانم جوان تحصیلکرده و محترمی مثل...

من: هندوانه‌هایت را برای خودت نگه‌دار، لازمت می‌شود پیش در و همسایه، من اصلا نخواستم، این خانه جدید مال خودت، اصلا من...(می‌زند زیر گریه)

خودم: آخر بنشینی اینجا و آبغوره بگیری، حرفهای ماسیده و الکی‌ات پا درمی‌آورند می‌روند توی چشم و گوش خواننده؟ بلند شو بیا، آخرش که کار خودت را کردی با این گرد و خاکی که راه انداختی، بلند شو بیا...

من: (همینطور که هق‌هق می‌کند) نمی‌آیم، برو خودت بنویس، راجع به... چه می‌دانم، راجع به همان کتابی که می‌خواندی، سلاطین و چی بود؟ من هم می‌روم...

خودم: کجا می‌روی؟ کجا را داری که بروی؟

من: (چند ثانیه‌ای همینطور خیره خیره نگاهش می‌کند و بعد بغض می‌کند)خیلی پستی، همیشه به اینجا که می‌رسیم باید این تنهایی وامانده را بکوبی توی صورت من...

خودم: خب چکارت کنم، خودت مرا به اینجا می‌رسانی، خودت این تنهایی‌ات را کرده‌ای خوره روحت، خودت چماقش کرده‌ای و داده‌ای دست من وگرنه مگر من تنها نیستم؟ مگر من به غیر از تو کس دیگری دارم؟ مگر من جایی دارم بروم؟ اما مرگ یک‌بار و شیون یک‌بار؛ یادم نمی‌آید کی و کجا بود اما یک‌بار برای همیشه با تمام وجود حسش کردم، روبرو شدم بالاخره، آنقدرها هم که فکر می‌کردم هولناک و بی‌ترحم نبود، مثل خودم بود، مثل تو، به‌خاطر همین گذاشتم بماند، گذاشتم جاری شود در تمام رگ و ریشه‌های روحم، حالا برای همیشه باهمیم، جدانشدنی، مثل من و تو.

تو هم اینقدر خودت را لوس نکن جلوی مردم، اصلا من به کنار، تو خودت احیانا، اگر آن حرفهای قلمبه شده توی گلویت اجازه داد، یک وقت یک سری به خودت بزن، کلاهت را قاضی کن و ببین جزئیات نک‌و‌نال تو از زمین و زمان و روزگار چه دخلی به مهمان خواننده‌ای دارد که برای خواندن یک چیز دندان‌گیر بلند می‌شود می‌آید اینجا، آخر مگر مردم وقتشان را از سر راه آورده‌اند عزیز من؟

من: چقدر امروز مهربان شده‌ای، چقدر عزیز من عزیز من می‌کنی، این خانه جدید هیچ‌چیز هم که نداشته باشد می‌ارزد به همین‌که دیگر نمی‌توانی مثل آن خانه‌های قبلی که هیچ‌کس نمی‌شناختت و صدایت را نمی‌شنید، بدوبیراه بار من کنی و با آن زخم‌زبان‌های برنده‌ات همه‌چیز را در همان لحظه اول بند بیاوری. حالا صدایت را می‌شنوند، خوبیت ندارد درون و بیرونت اینهمه توفیر داشته باشد، این است که حالا یک ساعت است داری با من یکه‌به‌دو می‌کنی، حالا حتی برای من‌هم ماسک متانت و وقار می‌زنی، چقدر دلم برایت می‌سوزد، چقدر تنهاتر شده‌ای، من تنها شنونده همه آن...

خودم: بس است دیگر، حالا که به قول خودت یربه‌یر شدیم، بلند شو برویم، آدم رخت‌های چرکش را که جلوی روی مردم نمی‌شوید.

من: اما ما که مسئول زاویه دید چشم‌وچار خلق‌الله نیستیم، اینجا حیاط خلوت خانه ماست، آدم توی حیاط خلوتش البته حمام نمی‌کند اما حق دارد عصرها، یک فرشی پهن کند، فواره حوض را باز کند، تخمه‌ای بشکند، ماجراهای خنده‌دار روز، اشتباه‌های لپی خودش را تعریف کند و قاه‌قاه بخندد، بغض کند، اصلا هیچ‌کاری نکند، همین‌جور بنشیند و به دیوار روبرویش خیره شود، حق این‌کارها را که دارد، ندارد؟

خودم: بلند شو برویم، حوصله من و خودت و همه را سر بردی، آره عزیز من، تا دیگران هستند، حتی نه خود واقعی و گوشت و پوست و خون‌دارشان، همین فکر و تصویر و خیال مجازی‌شا‌ن هم که باشد، من و تو و هر آدمیزاد دیگری همه‌جور حقی دارد و در همان‌حال هیچ‌حقی هم ندارد؛ خیلی زود است این چیزها را بفهمی، خیلی زود.

من: حالا مثلا الان خیلی فلسفی و حکیمانه حرف زدی که من‌هم باز مثل همیشه خر شوم و دهانم را ببندم دیگر، آره؟

خودم: نه عزیز من، من همان اول باید می‌گذاشتم حرف آخر را تو بگویی، من هم اگر مثل بقیه می‌گذاشتم حرف آخر را بچه بزند این‌همه قشقرق بی‌معنا راه نمی‌انداختی.‏

Monday, April 2, 2007

شیطان و خدا: ما و خدا

اگر سارتر را بشناسید، از همان صفحات اول این نمایشنامه طولانی می‌فهمید که «شیطان و خدا» در چه مایه‌هایی است. همان مصائب بی‌پایان انسان و تنهایی‌اش در جهانی که خداوند رهایش کرده است یا آنطور که سارتر پیازداغش را زیاد می‌کند، در جهانی بدون خدا.

گوتز، قهرمان نمایشنامه، چه زمانی که بدی را انتخاب می‌کند و چه زمانی‌که خوبی را برمی‌گزیند، در جهانی لبریز از شر گرفتار می‌شود و در جستجوی ارزشهای از دست رفته در جهانی تباه شده شکست می‌خورد. شکستی که از پیش محتوم است.

در مصاحبه‌هایی که در انتهای کتاب آمده است، سارتر اعتراف می‌کند که نمایشنامه را با الهام از اثری از سروانتس نوشته است با این تفاوت که در اثر سروانتس معجزه رخ می‌دهد و در نمایشنامه سارتر که در همان حال و هوا یعنی در قرن شانزدهم و در جهانی سراسر مذهبی اتفاق می‌افتد، از معجزه خبری نیست. گوتز خود را فریب می‌دهد، تقلب می‌کند چون دوست دارد معجزه رخ دهد اما به گفته خود سارتر، شیطان و خدا روایت معجزه‌ای است که هرگز رخ نمی‌دهد.

با این‌حال، گرچه نمایشنامه در سیر تحولات و اتفاقاتی که در نهایت فقط و فقط به وجود انسان، با همه نسبیت‌ها و خطاهایش ختم می‌شود، به محکومیتش به آزادی و انتخاب و مسئولیتش در برابر آنها، به اصالت شر و اخلاق و عمل مبتنی بر آن (کم و بیش همان ترجیح ژان ژنه بر بودلر) نسبتا قوی عمل می‌کند اما به نظر من سارتر با مساله «ایمان» زیادی ساده‌لوحانه برخورد می‌کند. مواجهه‌ای پراگماتیستی و دنیوی با ایمان که هیچ ربطی به عمق آن «جهش غیرعقلانی(فراعقلانی)» ندارد. شخصیت هاینریش به هیچ‌وجه قدرت بازنمایی یک مومن را ندارد و درست همین پاشنه آشیل نمایشنامه است که آنرا به اثری سوگیرانه و تا حدی تصنعی تبدیل می‌کند. صدای عقاید سارتر بلندتر از آن است که اجازه شنیدن عقاید مخالف را هم به خواننده بدهد. اگر سارتر در کنار همه آن شخصیت‌هایی که به نوعی از ایمان خود مایوس و سرخورده می‌شوند، جایی برای یک مومن واقعی هم باز می‌کرد، آنوقت نمایشنامه شاید به چیزی در حد و اندازه‌های یک شاهکار تبدیل می‌شد. همه آن فجایع هولناکی که علی‌رغم انتخاب بدی یا خوبی، هر دو، رخ می‌دهد، دلیل موجهی برای به فراموشی سپردن ایمان نیست چون به تعبیر کیرکگارد، «ایمان» اتفاقا تنها با مقوله «علی‌رغم» معنا می‌یابد نه آن‌طور که سارتر انتظار دارد با معجزه‌ای برای از میان بردن شر.

سارتر در یکی از همان مصاحبه‌های آخر کتاب واکنش منفی منتقدان به اجرای نمایشنامه را به این امر مضحک نسبت می‌دهد که «ما به ندرت منتقدی داریم که باطناً خداپرست نباشد». و به نظرم این یعنی پاک کردن صورت مساله. یک اثر هنری قرار نیست تنها همدلی و تحسین کسانی را برانگیزد که از پیش عقاید و دیدگاهی موافق با عقاید و دیدگاه خالق اثر داشته‌اند. هنری بودن یک اثر اتفاقا در نمودار ساختن جنبه‌هایی از جهان است که تابحال توسط دیگران، به عامترین معنای کلمه، دیده نشده است. هرچقدر یک اثر بیشتر بتواند مخاطبش را در لذت کشف جنبه‌های فراموش شده یا نادیده گرفته شده جهان شریک کند، بیشتر به وجه هنری خود نزدیک شده است.

Sunday, April 1, 2007

ار دیگر شهری که دوست می‌داشتم*

حالا دیگر تهران خیلی گل و گشاد شده است. خیلی بیشتر از آنکه بشود همه جاهایش را دید و شناخت، خیلی بیشتر از همیشه خاکستری و سیمانی شده است. اما هنوز هم شهر من است. شهری است که در آن همزمان با خیابانهایش قد کشیده ام، ویران شده‌ام و هرچند وقت یکبار کوچک و وسیع شده‌ام.

هنوز هم خیابان‌های آشنایش هر کدام بوی خودشان را دارند، در هر کدام که راه می‌روم، حال و هوای بخشی از سالهای زندگیم، از زیر خروارها فراموشی سر بیرون می‌آورند. شاید باورتان نشود اما ممکن نیست از کنار پارک شهر رد بشوم و یاد تابستانهای گرم و عرق‌کرده 18،17 سالگی‌ام نیفتم، همان زمان‌هایی که حرص کتاب‌های روانشناسی و فلسفه عامه‌پسند داشتم و هیچ در حال و هوای دخترهای همسن و سالم نبودم که به بهانه کنکور می‌آمدند کتابخانه یکی از بزرگترین و قدیمی‌ترین پارک‌های شهر و عشق‌های کوچک آن سالهایشان را مزه مزه می‌کردند. هیچ حالیم نبود که یک خیابان آن طرف‌تر بازار تهران است، با همان بوی نای کوچه‌های تودرتویش، که پر از زنانی است که اصلا از چانه‌زدن لذت می‌برند. بعدها، خیلی بعدتر بود که برخی همکلاسی‌های عادی‌ترم مرا هم پشت ویترین طلافروشی‌ها نگه می‌داشتند و رویاهای سفید دخترانه‌شان را در حلقه انگشترها و گوشواره های زرد قاب می‌گرفتند.

من به همین چیزهای ساده و عمیق و فراموش‌نشدنی است که می‌گویم: «تجربه شهر» و فکر می‌کنم شهری که در آن به دنیا می‌آییم ، لی‌له بازی می‌کنیم، دبیرستان می‌رویم، نگاهمان گره می‌خورد، اشک می‌ریزیم و دخترانه‌گی‌مان را زنانه می‌کنیم، شهر ما می‌ماند و این یعنی اینکه هر جا هم که برویم دلمان حتی برای جویهای شهرمان هم تنگ خواهد شد.‏