Wednesday, April 27, 2011

ناشی‌گری‌ سیاسی

به گمانم اجماع وجود داشته باشد میان دوستان سبز که عجالتا، مطالبه‌ی اصلی و کوتاه‌مدت جنبش سبز رفع حصر از رهبران جنبش و آزادی زندانیان سیاسی است، عرض کردم کوتاه‌مدت، البته مطالبات بلند مدت هم به جای خود اما قاعدتا به لحاظ منطقی و زمانی دست‌یابی‌ به مطالبات کوتاه‌مدت در الویت است. پس قاعدتا هر نوع کنش‌گری سیاسی – رسانه‌ای باید در راستای تحقق این مطالبات جهت یابد. حال مروری کنیم بر کنش‌گری سیاسی – رسانه‌ای رسانه‌های به اصطلاح سبز در چند روز اخیر، به گمانم نتیجه‌گیری دور از واقعی نباشد اگر بگوییم بیش از هفتاد درصد مطالب و اخبار جدید این رسانه‌ها در چند روز اخیر، حول تنش میان رئیس‌جمهوری و رهبری در ایران منتشر شده است، یعنی تا ریزترین شایعات و حرف‌های درگوشی و خاله‌زنکی (عمو مردکی؟:) در باب غائله‌ی اخیر را در این رسانه‌ها پیدا می‌کنید، از انتشار غیراخلاقی پست رمزدار فلان وبلاگ‌نویس اصول‌گرا تا شایعه‌ی دیدار مقامات فلان و بهمان با احمدی‌نژاد؛ درواقع رویکرد این رسانه‌ها عمدتا در جهت بزرگنمایی اختلاف و تنش بوده است، حالا سوال این‌جاست که این بزرگنمایی اختلاف چه ربطی به آن مطالبات پیش‌گفته دارد؟ یعنی بر فرض که دعوای رئیس‌جمهور و رهبری خیلی هم جدی، چه چیزی از این دعوا قرار است عاید ما شود که بیاییم همه‌ی امکانات رسانه‌ای‌مان را در اختیار انتشار بدون دفع‌الوقت اخبار و شایعات ریز و درشت پیرامون آن قرار دهیم؟ نه، جدا کمی فکر کنید ببینید جز احساسات‌گری کودکانه و مثلا انتقام‌گیری بچه‌گانه از یکی از طرفین، چه منطق و استدلالِ معطوف به نفع و هدف سیاسی می‌تواند پشت این سیاست رسانه‌ای باشد؟

این درحالی است که نفع اصلی چنین سیاستی مستقیما متوجه دولتِ به قول دوستان کودتا می‌شود ولاغیر. چطور؟ می‌دانید که رسانه‌های رسمی در ایران بنابر فرمایشات صریح رهبری از دامن زدن به تنش و دودستگی منع شده‌اند، چرا؟ خیلی ساده است چون هرچقدر دعوا پررنگ‌تر و بزرگ‌تر جلوه داده شود، قطب احمدی‌نژاد موفق به امتیازگیری‌های بیشتری می‌شود، هرچقدر هوچی‌بازی‌های رسانه‌ای پیرامون قهر و اختلاف رئیس‌جمهور بیشتر باشد، احمدی‌نژاد بیشتر می‌تواند قطب رهبری را برای کوتاه آمدن از مواضع‌اش یا دست‌کم دادن امتیازهای متقابل تحت فشار بگذارد. اتفاقا اگر مثلا خبر حضور نیافتن او در جلسه‌ی هیات دولت با بی‌تفاوتی مواجه شود، آن‌وقت دیگر بعید است امتناع او از حضور در جلسه‌ی هیات دولت حربه‌ی خیلی کارآمدی تلقی شود چون خیلی ساده کسی محل‌اش نگذاشته است. این‌جاست که در شرایطی که خبرگزاری رسمی دولت (ایرنا) هم "مجبور" به سکوت شده است، رسانه‌های سبز ما در ایثاری همزمان تراژیک- طنزآمیز شده‌اند عمله‌ی رسانه‌ای و بی‌جیره و مواجب جناب احمدی‌نژاد و آن‌چنان شایعات مبنی بر امتیازخواهی‌های حریصانه‌ی او را با آب و تاب نقل می‌کند که هرکس نداند فکر می‌‌کند جناب احمدی‌نژاد زیرزیرکی و پنهانی قول عایدی درخشانی را در ازای این هوچی‌بازی‌های رسانه‌ای داده است. این درحالی است که شخصا اطمینان دارم این سیاست نابخردانه‌ی بازی به نفع رقیب و نقش‌آفرینی گروتسک‌وار به نفع احمدی‌نژاد، بیش از هر چیز نشانی تاسف‌بار از عمق ناشی‌گری سیاسی است.

پی‌نوشت 1: البته که همه‌اش هم ناشی از هیجان و احساسات زودگذر نیست، معنی ندارد که این‌همه آدم یک‌هو و بدون هماهنگی قبلی فقط بر اساس هیجان و احساسات و بدور از عقلانیت سیاسی عمل کنند، دست‌کم معنای جامعه‌شناسانه ندارد. در جای دیگری نشان داده‌ام که شباهت ساختاری سبزها و قطب احمدی نژاد باعث این بازی عجیب و تاسف‌آور به نفع رقیب است اما راستش با این‌که خودم به عنوان یک جامعه‌شناسی خوانده، تاثیر تبینی «نقش» و «جایگاه» و مولفه‌های ساختاری را نسبت به تاثیر خواستِ آگاهانه در کنش افراد بیشتر می‌دانم، با این‌که بنابر خوانده‌های جامعه‌شناسی، تمرکزم بیش از هر چیز بر «پیامدهای "ناخواسته‌ی" کنش انسانی» است اما راستش باز هم از تحقق عملی این فرضیه‌های نظری در واقعیت یکه می‌خورم. آخر چطور نمی‌شود آدم‌ها را متوجه پیامدهای ناخواسته‌ی کنش‌شان کرد، پیامدهایی که در تضاد آشکار با خواست‌ آگاهانه‌شان قرار دارد. واقعا چطور نمی‌شود؟ یعنی واقعا جامعه‌شناسی تا به این اندازه واقعی است، تا به این اندازه‌ای که منِ جامعه‌شناسی خوانده را هم به حیرت وادارد و البته به یاس؟

پی‌نوشت2: حالا دوستان لابد یقه‌مان را می‌گیرند که همین‌طور فقط نقد سلبی نکن، پیشنهاد ایجابی هم بده، خب رسانه‌اند دیگر، اخبار مملکت را که به اعتراف خودت در رسانه‌های رسمی هم سانسور شده پوشش ندهند، کمثل بی‌بی‌سی فارسی اخبار عروسی شاهزاده‌ی بریتانیایی را پوشش بدهند؟ در این‌ یادداشت گودری نظر شخصی‌ام در باب موضع سبزها در این دعوا را شرح داده‌ام، طبعا به نظرم سیاست‌ رسانه‌ای باید پیرامون این موضع و بیش و پیش از آن، هرچه پررنگ‌تر کردن و مانور دادن روی مطالبات کوتاه مدت پیش‌گفته سامان یابد، ممکن است تاثیر زیادی روی تحقق‌شان نداشته باشد اما دست‌کم از کمرنگ‌ شدن و از یاد رفتن‌شان هم جلوگیری خواهد کرد، مضاف بر این‌که لااقل بی‌جیره و مواجب (بخوانید بدون هیچ‌گونه امتیازگیری جدی) در جهت نفع‌رسانی به جناب احمدی‌نژاد و موفقیت‌اش در امتیازگیری از قطب مقابل‌اش هم کار نکرده‌ایم.

پی‌نوشت3: مدت‌ها بود پستی را این‌طور یک‌نفس ننوشته بودم، معمول‌اش این است که اول یک طرح اولیه می‌نویسم، بعد به مرور تکمیل‌اش می‌کنم و گاه آن‌قدر این مرور و تکمیل وسواس‌گونه طول می‌کشد که کل متن سالبه به انتفاء موضوع می‌شود به اصطلاح، حالا بعد از مدت‌ها دو روز است هی متن می‌نویسم بدون طرح‌های مفصل ذهنی، بدون تعلل و وقت‌کشی، همین‌طور یک‌نفس، بس‌که پریشانم؟ بس‌که مضطربم؟ بس‌که ناتوانم از سر سوزنی تاثیر بر واقعیت؟

Saturday, April 16, 2011

وقتی حواس‌مان نیست

بداهت دارد، نیست؟ به نظرم بدیهی می‌آید که تحریم یک فیلم به معنای دعوتِ "دیگران" به خودداری از تماشای آن، نه فقط عملی غیردموکراتیک است، بلکه بیش و پیش از آن، عملی غیراخلاقی است. به نظرم در باب تماشای یک فیلم آدم تنها می‌تواند بگوید من "شخصا" به دیدن این فیلم تمایلی ندارم چون بر مبنای خوانده‌ها و شنیده‌هایم از این طرف و آن طرف حدس می‌زنم این فیلم با سلیقه‌ی سینمایی و ذائقه‌ی فرهنگی‌ام سازگار نباشد یا به زبان خیلی ساده‌تر چون خوشم نمی‌آید، حالا یکی در بیاید مثل پدر و مادرها گیر بدهد به آدم که چیزی را که ندیده‌ای چطور راجع بهش نظر می‌دهی و می‌گویی خوشت نمی‌آید، ایراد بی‌موردی گرفته است قاعدتا، آدم هر چیزی را که نباید شخصا ببیند و بشنود و تجربه کند به اصطلاح، گویا روزنامه و مجله و منتقد سینما و چه و چه به کار همین می‌آیند که ما را از آزمون و خطاهای بی‌شمار معاف کنند و کمک کنند وقت و انرژی محدودمان را در باب آن‌چه واقعا به آن علاقه داریم صرف کنیم، این است که به نظرم این نوع استدلال شخصی برای امتناع از دیدن یک فیلم منطقی و قابل پذیرش است اما دقیقا بر همین مبنا، به نظرم می‌رسد کمتر منطق و استدلالی است که دعوتِ دیگران به ندیدن یک فیلم را عقلانی و اخلاقی جلوه دهد، به خصوص اگر از جنس دلایل و استدلال‌هایی باشد که این روزها دوستان برای تحریم اخراجی‌های 3 پیشنهاد می‌کنند و به نظرم می‌رسد سر سوزنی توجیه عقلانی – اخلاقی ندارند. آخر خودتان فکر کنید، یعنی چه که نباید این فیلم را دید چون کارگردان و سازنده‌اش سوابق فلان و بهمان دارد؟ از جنس همان استدلالی که می گوید مردم نباید این فیلم را ببینند (همان توقیف مشهور منظورم است) چون سازنده‌اش یک لیبرال منحط است و اسنادش هم در قالب آثار و نوشته‌های سابق کارگردان در فلان روزنامه و بهمان مجله موجود است. یا این‌که نباید به دیدن این فیلم رفت چون فیلم یک سری ارزش‌های خاص و آدم‌های محترم را به سخره می‌گیرد، یعنی چه؟ مجددا مشابه همان استدلالی که می‌گوید مردم نباید این فیلم را ببینند (همان توقیف کذا) چون فیلم رواج‌دهنده‌ی یک جور فمنیسم مخرب است و فلان شخصیت‌اش زیر سوال برنده‌ی بهمان ارزش انقلابی یا مذهبی یا فرهنگی و امثالهم است و کنایه به فلانی می‌زند و الخ، واقعا خودمان شرم نمی‌کنیم بعد از عمری نقد و مبارزه‌ی خستگی‌ناپذیر با تفکری که یک فیلم را مصداق "تهاجم" فرهنگی و "براندازی" و "جنگ" نرم و امثالهم می‌داند، حالا ما خودمان شده‌ایم مصداق عینی همین تفکر؟ خجالت نمی‌کشیم واقعا؟ در قله‌ی این تراژدی طنزآمیز هم البته کسانی قرار دارند که لابد در جهت شلیک تیر نهایی اقناع رو به مخاطب می‌گویند، خون داده‌ایم شهید داده‌ایم می‌فهمید یعنی چه؟ کانّه خود ده‌نمکی است که در شلمچه می‌نویسد آدم برفی مصداق پای‌مال کردن خون شهداست و ته‌اش هم سر خواننده‌اش فریاد بکشد خون داده‌ایم، شهید داده‌ایم می‌فهمید یعنی چه؟ این‌همه سال خودمان را ریز ریز کردیم که امثال ده‌نمکی چماق‌شان را بگذارند زمین و دوربین و قلم و امثالهم دست‌شان بگیرند و حرف‌شان را بزنند، حالا که خودمان و ارزش‌های‌مان یک‌سویه و گیرم حتی ناجوانمردانه مورد هجوم قرار گرفته‌ایم و دست‌مان هم به جایی بند نیست، به شیوه‌ای آشکارا غیراخلاقی به طرف می‌گوییم بس کن این ریاکاری‌ها را، برو همان چماقت را بردار بیشتر بهت می‌آید، شرم‌آور است واقعا. دموکراسی‌ و تکثرگرایی‌ای که تنها وقتی به‌کار می‌آید که ما نه در موضع ضعف بلکه در موضعی برابر و نسبتا قدرت‌مند قرار داشته باشیم، به نظرم بدیهی است که این‌جور دموکراسی‌خواهی و تکثرگراییِ مقطعی و بسته به شرایط، بیشتر به یک‌جور ژست بی‌مایه شبیه است تا یک مطالبه‌ی جدی و همیشگی.

همچنین است در مورد بحث‌های پیرامون پذیرش پیشنهاد کار کردن در یک روزنامه، باز هم من می‌توانم تصمیم "شخصی" یک فرد را برای امتناع از کارکردن در یک روزنامه‌ی خاص درک کنم، می‌توانم بفهم‌ام که یکی بگوید من پیشنهاد احتمالی فلان روزنامه را نمی‌پذیرم چون به نظرم، "شخصا" این روزنامه ابزاری برای عوام‌فریبی است و آدم‌هایی که یک روز سیب‌زمینی در خانه‌های مردم خیرات می‌کردند و به دنبالش رای از آن‌ها طلب می‌کردند، حالا افتاده‌اند به ژست آزادی‌های فرهنگی - هنری و لذا به جای گونی سیب‌زمینی، روزنامه شده است ابزار عوام‌فریبی، من این استدلال را خیلی خوب می‌فهم‌ام و همین است که می‌توانم بگویم اگر روزنامه‌نگار بودم، احتمالا موضع‌ام به چنین موضعی نزدیک بود. اما برخلاف بسیاری از دوستان بعید می‌دانم اتخاذ این موضع شخصی را وظیفه‌ی اخلاقی عام می‌دانستم، به هیچ‌وجه، به نظرم تعمیم نابجای مواضع شخصی و استدلال‌های همراهش آشکارا غیراخلاقی است. یعنی چه که همه بر سر یک چنین موضعی اجماع کنند؟ آدم‌ها دلایل دیگری دارند، می‌گویند باید از همین آب باریکه استفاده کرد چون برخلاف آن‌چه صاحبان عوام‌فریب یک روزنامه فکر می‌کنند، پیامدهای ناخواسته‌ی انتشار یک روزنامه‌ می‌تواند زیرآب زننده‌ی هر نوع عوام‌فریبی در این شکل باشد، استدلال‌شان البته برای من، شخصا قابل پذیرش نیست اما اخلاق حکم می‌کند تا وقتی آن‌ها با نیتی غیر از قصد و هدفِ غیراخلاقی عوام‌فریبی، پیشنهاد کار در یک روزنامه را می‌پذیرند، اخلاق حکم می‌کند من به صداقت آن‌ها در بیان نیت‌شان باور داشته باشم و به انتخاب شخصی آن‌ها که متفاوت از انتخاب من است احترام بگذارم. متوجهید اصل مشکل‌ام کجاست؟ آن‌جایی که شما صرف کار کردن در یک روزنامه را با اطمینان و به صورت عام مصداق عوام‌فریبی و بالتبع غیر اخلاقی بدانید، دقیقا مشابه همان استدلالی که یک مدعی‌العموم علم می‌کند که با اطمینان به این‌که نظر و موضع شخصی‌اش در باب یک نوشته یا نشریه نظر و موضع عموم شهروندان یک جامعه درباره‌ی آن است، یک نوشته یا یک روزنامه را مصداق تشویش اذهان "عمومی" ببیند. این بازتولید تراژیک اقتدارگرایی در قالب تعمیم نابجای امر و موضع شخصی به "همه"، این استفاده‌ی عمیقا غیراخلاقی و چماق‌گونه از اخلاق است که تکان دهنده است، آدم البته می‌تواند با نقد استدلا‌های دیگران به آن‌ها "تلنگر" اخلاقی بزند اما قضاوت اخلاقی آن‌هم در این شکل تند و تیز فحاشی‌های زشت و بی‌معنی، دقیقا مصداق خود و استدلال و موضع شخصی را معیار قضاوت در باب عالم و آدم قرار دادن است؛ هولناک‌ترش آن‌جاست که برای این قضاوت‌های آشکارا غیراخلاقی دنبال ظاهر تئوریک و مثلا فرهیخته هم می‌گردند و "مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری" آرنت را جزوه می‌کنند می‌زنند زیر بغل‌شان، انگار وحی منزلی باشد با عنوان مسلمانی در عصر غیبت مثلا. حالا بنده به انتقادات مهم و اساسی وارد به خود رویکرد آرنت و مهم‌تر از آن و با فرض پذیرش آن حرف‌ها، به بی‌ربطی‌اش به این مورد خاص نمی‌پردازم عجالتا، بحث مفصل می‌طلبد درواقع، فقط خواستم بگویم چطور وقتی آدم‌ها کم‌وبیش به لنگ زدن اخلاقی مواضع و قضاوت‌های‌شان در باب دیگران شهود پیدا می‌کنند، به نام‌های بزرگ و حرف‌های نامربوط آن‌ها به مساله‌ی خاص‌شان چنگ می‌زنند. خلاصه کنم، کار در یک روزنامه را نه به عنوان موضع شخصی بلکه "به صورت عام" غیراخلاقی و مصداق همکاری در جهت عوام‌فریبی و فاشیسم و در حالت مضحک‌ترش نادیده گرفتن خون کشته‌ شده‌ها و امثالهم تلقی کردن و با این تعمیم نابجای موضع شخصی، دیگران را به انجام کنش غیراخلاقی متهم کردن، دقیقا مشابه همان رویکردی است که انتشار یک روزنامه را از سوی یک یا چند نفر به نام "مدعی‌العموم" مصداق تشویش اذهان عمومی و زیر سوال بردن ارزش‌‌ها و پایمال کردن خون شهدا و مشابه موضع تند و تیزتر و البته غیرعقلانی‌تر – غیراخلاقی‌ترِ دوستان که کار کردن در یک روزنامه را با کتک زدن ملت وسط خیابان و بگیر و ببندشان قابل مقایسه می‌دانند، نوشتن و انتشار یک روزنامه را با جنگ و براندازی البته به صورت نرم‌اش و محاربه لابد به صورت نمادین‌اش قابل مقایسه و مشابه می‌داند. چنین تشابه مایوس‌کننده‌ای نشان می‌دهد که چرا همه‌ی آن ژست‌های تکثرگرایی و احترام به انتخاب شخصی تنها مناسب زمانی بود که ما هم قادر به انتخاب شخصی باشیم و اگر این امکان به هر دلیلی از ما سلب شد، ما هم می‌توانیم هرجا دست‌مان رسید این امکان را از دور و بری‌هایی که دست‌کم زورمان به لحاظ کلامی بهشان می‌رسد، سلب کنیم؛ رویکرد و رفتاری که بیش از هر چیز به نظرم شرم‌آور می‌آید چون خیلی پر سروصدا و با قوت تمام مشغول نقض همان اصول و قواعد اخلاقی‌ای است که خود را به همین اندازه پرسروصدا و مثلا شجاعانه مدافع و حامی‌شان دانسته بود.

پی‌نوشت ۱: به ساره می‌گویم ولی آخر خیلی عجیب است، می‌دانم بداهت دارد، می‌فهم‌ام غیراخلاقی بودن این رفتارها و رویکردها بیش از حد آشکار است، ولی آخر یک آدم‌های معقول و متشخصی پشت این‌ رفتارها و مواضع و رویکردها ایستاده‌اند که علی‌رغم همه‌ی بداهت و روشنی مساله باز آدم شک می‌کند، آدم‌هایی که شخصا فکر می‌کنم صفت "آدم خوب" واقعا شایسته‌شان است چون اصلا یادم نمی‌آید از این آدم‌ها رویکرد و منش و موضع غیراخلاقی دیده باشم، یک‌جور عجیب و تکان‌دهنده‌ای است ماجرا و این‌جاست که ساره یک جواب هوشمندانه و انصافا قانع‌کننده تحویلم می‌دهد، چرا به فکر خودم نرسیده بود این‌که اخلاقی رفتار کردن می‌تواند از سر یک‌جور به اصطلاح جامعه‌‌شناس‌ها، یک‌جور جامعه‌پذیری ناخودآگاه باشد نه از سر یک سیستم اخلاقی منسجم که از بروز این ناسازگاری‌های تکان‌دهنده جلوگیری کند.

پی‌نوشت ۲: شخصا می‌خواهم اخراجی‌های 3 را ببینم نه به این دلیل که با سلیقه‌ی هنری‌ام جور است که نیست، می‌خواهم ببینم چون به نظرم کسی که دغدغه‌ی مطالعه و کشف مولفه‌های فرهنگ عامه‌پسند را دارد باید فیلمی را ببیند که در این اوضاع ورشکسته‌ی سینمای ایران می‌تواند بالای یک میلیارد تومان بفروشد و صدالبته تعجبم از دوستان پرشمار مطالعات فرهنگی است که قاعدتا بر مبنای فرض‌های بنیادین حوزه‌ی مورد مطالعه‌شان باید "فرهنگ عامه‌پسند" را جدی بگیرند و اصلا کک‌شان هم بابت دیدن و تحلیل کردن اخراجی‌ها نمی‌گزد. مجددا بدیهی است که برای دیدن این فیلم پول بلیط می‌دهم، به آن یکی پیشنهاد وقیحانه‌ی کپی غیرقانونی و استدلال پر نکردن جیب امثال ده‌نمکی دیگر نپرداختم چون واقعا کسی که بعد از این‌همه سال خفه کردن خودمان بابت کپی‌رایت هنوز در باب عمومیت آن، دو به شک است و فکر می‌کند بستگی دارد کپی رایت چه فیلمی و چه کسی، چنین کسی نمی‌تواند خواننده‌ی این‌جا باشد قاعدتا.

پی‌نوشت ۳: هی هرچه بیشتر می‌گذرد این‌ تلاش برای شکل دادن به شهروندان اخلاق‌مدار و جامعه‌ی اخلاقی هم هرچه بیشتر به شکل زلم زیمبوی از مد افتاده‌ی دوره‌ی خاتمی به نظر می‌رسد، یعنی با این حجم از بی‌اخلاقی‌های آشکار و مکرر از سوی دوستان جنبش سبز است که این‌جور سیاه شده و ناپیدا جلوه می‌کند. این است که من حدس می‌زنم این‌ دو موردی که این اواخر یعنی یک ماهه گذشته پیش آمد، تنها نشانه‌های یک بیماری پیش‌رونده و چه بسا از پادرآورنده‌ی بی‌اخلاقی‌ است، این است که به نظرم باید یک‌جور پیشگیری پیش از وقوع را جدی گرفت و مثلا به مصادره‌ی احتمالی و سوءاستفاده‌ی آشکارا غیراخلاقی حامیان جنبش سبز از اعتراضات احتمالی اقتصادی اقشار متوسط به پایین در ماه‌ها و سال‌های آینده هشدار داد، این‌طور پی‌نوشتی و از جنس اشارت یک جمله‌ای هم نه، خیلی هم مفصل و جدی و چه بسا گزنده.

Friday, April 1, 2011

اهمیت اقلیت بودن

لااقل به سه دلیل حامیان جنبش سبز باید حتی اگر به اکثریت بودن و چه می‌دانم بی‌شمار بودن خود باور دارند، در عصرصه‌ی سیاست ایران بازیگر نقش اقلیت باشند، به نظرم می رسد این دلایل آن‌چنان گسترده‌اند که از طیف واقع‌گرایانه‌ترین (رئالیستی‌ترین) دلایل تا اخلاق‌گرایانه‌ترین آن‌ها (ایده‌آلیستی‌ترین دلایل) را در برمی‌گیرند.

از سر واقع‌گرایانه و بدبین طیف شروع کنیم، به نظرم سبزها در نقش‌آفرینی‌ها و معادلات سیاسی‌شان اعم از موضع‌گیری و انواع کنش‌های سیاسی - اجتماعی باید خود را در قالب نقش و گروه اقلیت در نظر بگیرند چون واقعیت سیاست ایجاب می‌کند وقتی شما تخمین دقیقی از میزان حامیان خود ندارید، بدبینانه‌ترین حالت را معیار کنش قرار دهید تا احتمال شکست را به حداقل کاهش دهید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، این همسر ما که هر از چند گاهی فیل‌اش یاد هندوستان رشته‌ی مهندسی مقطع کارشناسی‌اش می‌کند و هر جای بی‌ربط و باربطی که کم می‌آورد آن لیسانس هوا فضای خاک گرفته را به رخ منِ علوم انسانی می‌کشد به اصطلاح، رهنمود کلیدی‌ای را از درس و مشق‌‌های زمان جوانی‌اش نقل می‌کند بدین مضمون که از آن‌جایی که حوادث سقوط هواپیما به دلیل نقص فنی خیلی کم‌شمار اما بسیار پرهزینه و پرسروصدا برآورد می‌شوند به‌گونه‌ای که رخداد آن‌ها ممکن است کل چرخه‌ی تولید و ساخت یک مدل هواپیما را به تعطیلی بکشاند، طراحان هواپیما این قانون کلیدی‌ را سرلوحه‌ی طراحی‌های خود قرار می‌دهند که if it can fail, it will fail، بله، شبیه همان قانون مورفی خودمان است، این‌که در عرصه‌ی تصمیم‌گیری‌هایی که شکست احتمالی هزینه‌های جبران‌ناپذیری برجای خواهد گذاشت، باید احتمال شکست را به صفر نزدیک کرد آن‌هم با این مکانیسم که همه‌چیز را در بدبینانه‌ترین شکل ممکن برآورد کنیم و هیچ جایی برای شانس و اقبال باقی نگذاریم. سیاست‌ورزی رئالیستی هم کم‌وبیش بر مبنای مشابهی استوار است، این‌که شما همواره باید میزان امکانات و حامیان خود را در بدبینانه‌ترین شکل ممکن برآورد کنید تا احتمال شکست را به حداقل برسانید، طبیعی است اگر شما با تصور یک فوج سرباز به جنگ بروید و بعد یک‌هو برگردید پشت سرتان را نگاه کنید و به هر دلیل قابل درک و غیرقابل درکی ببینید صرفا خودتان و سایه‌تان هستید و شاید چندتایی از وفاداران قدیمی، این برآورد خطا و غافلگیری ناشی از آن کار دست‌تان می‌دهد اساسی به‌گونه‌ای که احتمالا شکست‌تان حتمی خواهد بود، اما از آن طرف، اگر شما با فرض این‌که فقط خودتان هستید و لباس تن‌تان به جنگ بروید و مکانیزم مبارزه را بر مبنای حداقل داشته‌ها طراحی کنید و بعد برگردید ببینید به هر دلیل قابل درک یا غیرقابل درکی یک فوج سرباز گوش به فرمان پشت سرتان است، چیزی که از دست نداده‌اید به کنار، در این حالت اخیر احتمال پیروزی‌تان بسیار بالا خواهد بود. لذا اصول سیاست‌ورزی رئالیستی که کم‌وبیش جهان را در بدترین وضعیت ممکن یعنی حالت جنگ همه علیه همه تصویر می‌کند، ایجاب می‌کند که حتی اگر شما شهودتان بر اکثریت بودن حامیان جنبش سبز استوار است، شرط عقل و احتیاط را به جای آورده و برآوردتان را در بدبینانه‌ترین حالت یعنی حالت اقلیت بودن حامیان قرار دهید تا احتمال شکست در دست‌یابی به منافع و مطالبات‌تان را به حداقل کاهش دهید.

جهان هابزی دوست ندارید؟ اصلا اعتقادی به این فضای "انسان گرگ انسان است" ندارید؟ مگر صفا و صلح و صمیمیت و محبت چه اشکالی دارد که آدم خودش را در این منجلاب بدبینی غرق کند؟ دموکراسی هست بالاخره، قرارداد، توافق، اصول اخلاقی و وفای به عهد، چه کاری است انسان‌ها را این‌همه خودخواه و فارغ از پایبندی به هر نوع اصول اخلاقی تصور کردن. موافقم اما حتی از منظر سیاست‌ورزی خوش‌بینانه‌ی دموکراتیک هم بازی در نقش اقلیت شرط اساسی است، چطور؟ خب حالا من فرصت پیدا کنم با استدلال و استناد مفصل (نه این‌طور ویکی‌پدیایی:) به آرای لاک و میل و امثالهم نشان خواهم داد که چرا تصور دموکراسی به عنوان حکومت اکثریت یک کج‌فهمی اساسی نسبت به این مفهوم است، همه‌ی ارزش دموکراسی و اصلا دموکراسی بودن دموکراسی به حفظ حقوق اقلیت است؛ حکومت اکثریت بدون حفظ حقوق اقلیت فاشسیم است نه دموکراسی، بنابراین اگر حامیان جنبش سبز واقعا به دنبال برقراری دموکراسی "پایدار" به مفهوم دقیق کلمه هستند، باید حتی اگر در اکثریت‌اند نقش اقلیت را بازی کنند و پیگیری منافع و مطالبات‌شان را در قالب پیگیری منافع و مطالبات اقلیت پی بگیرند در غیر این‌صورت و با پافشاری بر بی‌شمار بودن و زیاد بودن و چه می‌دانم اکثریت بودن، فرض هم که به مطالبه‌ای برسند، چیزی که بدست آورده‌اند حداکثر بستری برای ظهور یک فاشیسم است، دموکراسی فقط زمانی محقق می‌شود که در یک جامعه حفظ حقوق اقلیت به بهترین شکلی محقق شود نه این که اکثریت با استفاده از ابزار بی‌شمار بودن خود و زورآزمایی بر مبنای تعداد نفرات، ارزش‌ها و مطالبات خودش را محقق کند. باز هم تاکید می‌کنم که فارغ از این‌که سبزها در اکثریت باشند یا نباشند، پیگیری واقعی تحقق دموکراسی ایجاب می‌کند که آن‌ها در نقش‌آفرینی‌های سیاسی، خود را در قالب اقلیت بازنمایی کنند تا تلاش‌های‌شان در راستای تحقق واقعی دموکراسی جهت یابد نه در راستای تحقق اراده‌ی اکثریت که عملاً هجویه‌ی دموکراسی به شمار می‌رود.

بله، متوجه‌ام، اصلا شما صنمی بین خودتان و این سیاست بی‌پدر و مادر نمی بینید، حالا چه از نوع رئالیسم هابزی باشد چه از جنس خوش‌بینی‌های لیبرال‌منشانه‌ی دموکراتیک، هیچ کدام‌اش آخر و عاقبت ندارد به اصطلاح، این است که آدم شاید فکر کند فقط می‌خواهد یک شهروند معمولی باشد که به اصول اخلاقی پایبند است، همین، حتی در این حالت هم به نظرم می‌رسد آدم باید خودش را در قالب عضوی از یک اقلیت اجتماعی تصویر کند و کنش‌های اجتماعی‌اش را در قالب این تصویر سامان دهد. چرا؟ خب حالا سبزها که البته اکثریت‌اند و بی‌شمار اما این مملکت اقلیت هم دارد به گمانم، اقلیت قومی دارد، اقلیت زبانی دارد، اقلیت مذهبی دارد، به نظرم بازنمایی خود در قالب عضوی از اقلیت از آن جهت کنشی فی‌نفسه اخلاقی است که باعث می‌شود ما خود را در رنج‌های طاقت‌فرسای زندگی اقلیت‌های واقعی سهیم ‌کنیم و بر مبنای این سهم و تجربه‌ی مشترک احتمالا قدمی در جهت کاهش آن رنج‌های ریز و درشت برداریم. ساده‌ترش می‌شود همان استدلال دم‌دستی‌ای که عمری برای روزه‌ گرفتن به خوردمان داده‌اند، این‌که آدم روزه می گیرد تا درد گرسنگان و فقرا را حس کند و بر مبنای این حس و تجربه‌ی مشترک انگیزه‌ا‌ی پیدا کند تا در حد توانش برای کاهش این درد و رنج بکوشد، به قول معروف آدم تا خودش درد گرسنگی واقعی نچشیده باشد، بعید است خیلی دغدغه‌ی سیر کردن شکم گرسنه به سراغش بیاید. حالا این بازی در نقش اقلیت هم از همان جنس است، از جنس چشیدن رنج واقعی زندگی اقلیت و طعن‌های اکثریت و محدودیت‌های چاره‌ناپذیر و ضایع شدن حق و...باید دردش را با پوست و گوشت و استخوان چشیده باشید تا بفهمید ناتمامی ندارد این فهرست بلند بالای سختی‌های اقلیت بودن. این است که می‌گویم اصلا سیاست و ریاکاری‌های ریز و درشت‌اش به کنار، زیستن اخلاقی یک شهروند در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی ایران که اکثریت بودن یعنی برحق بودن، در چنین جامعه‌ای زیستن اخلاقی ایجاب می‌کند که آدمیزاد تا حد امکان خودش را در قالب عضوی از اقلیت بازنمایی و تصویر کند شاید اصلا برای آن‌که بتواند زیرزیرکی و با اتکا به همان قدرت ناپیدای بی‌شمار بودن، چانه‌زنی بر سر حفظ حقوق اقلیت‌ها در جامعه را با قدرت و نفوذ بیشتری پیگیری کند. بدیهی است این ایفای نقش باید چیزی بیش از ادا درآوردن‌های مضحک باشد، با زبان تمثیل و استعاره‌ی روزه بگویم، می‌شود این‌که آدم حواس‌اش باشد روزه‌اش از آن دست اطوارهای مضحک و شرم‌آوری نباشد که آدم دو وعده غذا را با سفره‌های هفت رنگ افطار و سحر طاق بزند و حتی از روزهای معمول هم پر و پیمان‌تر شکم‌اش را سیر کند چیست که حالا دو وعده کمتر خورده و باید جبران کند لابد. ایفای نقش اقلیت هم با یک چنین خطری همراه است البته، با یک جور ادا درآوردن لوس و مسخره، این‌که آدم‌ها به زبان بگویند بله خب ما هم مثل باقی اقلیت‌ها اما به هیچ کدام از لوازم اقلیت بودن تن ندهند و کمثل پر کردن شکم تا خرخره، هرجا که پایش افتاد بر طبل بی‌شمار بودن بکوبند و...می‌خواهم بگویم اقلیت بودن یعنی رد باتمام وجود این تکبر بی‌مایه که ما بر حق‌ایم چون بیشتریم و پذیرش فروتنانه و از دل و جان این‌که هرکس می‌تواند حفظ و رعایت حق و حقوق مشخصی را از دیگران مطالبه کند فارغ از آن‌که یک نفر باشد یا صد نفر.

پی‌نوشت ۱: شاید باید از جای دیگری شروع می‌کردم، شاید باید اول می‌رفتم سراغ "تجربه"‌ی اقلیت بودن و بعد در باب اهمیت‌اش داد سخن می‌دادم، شاید باید اول شرح و تفصیل مفصل می‌دادم در باب این‌که بله، می‌دانم تجربه‌ی خوشایندی نیست، می‌دانم این‌که آدم مدام تک بیفتد و مخالفت که سهل است، کسی اصلا محل‌ آدم نگذارد، می‌دانم تجربه‌ای نیست که آدم برایش سر و دست بشکند، شاید باید تجربه‌ی خودم را ریش‌ریش می‌کردم جلوی بقیه که بله، لااقل من یکی دیگر بهتر از هرکسی می‌دانم چوب دو سر طلا بودن موقعیتی نیست که گر و گر آدم بیاید که ما هم با شما مثلا، هیچ از این خبرها نیست، پیامدِ شخصیِ زیستن در چنین شرایطی هم چندان درخشان نیست لزوما، می‌تواند به یک جور بیگانه‌هراسی منجر شود به اصطلاح، به این‌که آدم از سر ترس و آسیب و فحش و فضیحت شنیدن، بردارد یک پیله بتند دور خودش و اصلا دیگران را طرد کند چون تجربه نشان داده که جز انگشت‌نما شدن و هو شنیدن و مورد تمسخر و ریشخند قرار گرفتن، چیز دیگری نصیب آدم نمی‌شود. البته می‌تواند پیامدهای شخصی درخشان هم داشته باشد بسته به بضاعت روانی آدمی، این‌که آدم محتاط‌تر شود در اظهارنظرهای هیجانی و بدون استدلال چون یک کرور مخالف و منتقد ناهمدل حاضر به یراق ایستاده‌اند تا آدم پایش بلغزد یا از دست‌اش در برود و خلاصه سوتی بدهد به قول امروزی‌ها و همان را گزک کنند برای کوبیدن و له کردن ایده و عقیده‌ی کم‌طرفدار، این‌که آدم شکاک می‌شود خیلی، هی به خودش نهیب می‌زند که نکند تحت‌تاثیر جمع و برای خوشایند آن‌ها و ترس از ناخوشایندی‌های پر سر و صدای‌شان است که حرفی می‌زند یا به عکس از ابراز عقیده‌ای خودداری می‌کند، این‌که آدم سعی می‌کند به دقیق‌تر‌ین شکل ممکن حرف بزند و خودش قبل از هر کسی مچ خودش را بابت ضعف استدلال‌ها و شواهدش بگیرد و...خلاصه‌اش این‌که تجربه‌ی اقلیت بودن همه‌اش رنج رسواییِ همرنگ جماعت نبودن و طرد ناخواسته و انزوای خود خواسته نیست، اقلیت بودن می‌تواند به غنا و عمق روح آدم منجر شود اگر اصلا روحی در کار باشد البته:) شاید باید از این‌ها شروع می‌کردم، از شما چه پنهان ترسیدم، از انگ خودنمایش‌گری و تریپ متفاوت برداشتن ترسیدم، یک‌جور فوبیا که ناشی از تجربه‌ی ناشیانه‌ اما بلندمدت در اقلیت بودن است لابد:)

پی‌نوشت ۲: همه‌ی این روضه‌های تثلیث‌وار را خواندم که بروم سر اصل مطلب، سر این‌که اگر بر سر مطلوبیت ایفای نقش حامیان جنبش سبز در قالب یک اقلیت اجتماعی – سیاسی به توافق برسیم، آن‌وقت بازی سیاسی این اقلیت طالب آزادی‌های اجتماعی - سیاسی و مطالبات دموکراتیک در عرصه‌ی سیاست فعلی ایران چه می‌تواند باشد؟ خارج گود بایستد بازی بقیه را تماشا کند بلکه یک روزی بالاخره بازی‌شان تمام شود و نوبت این‌ها برسد؟ همان‌جور که بیرون گود ایستاده سنگ‌اندازی کند تا جایی که می‌تواند به هر‌کس که داخل گود بازی می‌کند؟ مثل بچه‌های تخسی که هیچ‌کس دوست‌شان ندارد هی بدود وسط و بازی بقیه را خراب کند که یعنی من هم هستم، جدی‌ام بگیرید و بازی‌ام بدهید؟ از در عجز و التماس در بیاید که خدا را خوش نمی‌آید مرا هم بازی بدهید یا چه؟ اصل مطلب این بود اما طبق معمول ماند برای یک وقت دیگر، یک پست دیگر.