Saturday, March 31, 2007

دو تا و یک چارک

نباید بگذارم روی هم جمع شود، باید همین‌طور خرده خرده و نم‌نم کلکش را بکنم وگرنه با این مرض استسقای خواندن هر نوع حروف چاپی که من دچارش شده‌ام، کافی است یک هوا تنبلی کنم و همه‌چیز روی هم تلنبار شود تا هم حوصله من سر برود هم شما.

البته در این میان یک پرسش بسیار متین و معقول وجود دارد آن‌هم این‌که خب چه کاری است؟ مگر به جانم گذاشته‌اند قرقره این چهار خط یادگاری از یک یک کتابها و فیلمهایی که مهمان روزها و شب‌های بی‌بازگشت جوانی‌ام هستند؟ گیر چیِ این چهار کلام اظهار نظرهای شخصی‌ای هستم من که نه به درد دنیای کسی می‌خورد و نه به درد آخرتش. خب می‌گویید چکار کنم؟ کم‌حافظه‌ام، یادم می‌رود، یعنی اصلا یک‌جورهایی قدرنشناسم، سر تا پای مهمانهای این تعطیلات کشدار طولانی را که سیر ورانداز کنم، می‌روم سراغ بقیه و هیچ هم یادم نمی‌ماند که هر کدام کی و کجا و چگونه لحظه‌های بی‌پایان تنهاییم را پر کرده‌اند. این است که هر بار خودم را سیخ می‌زنم تا بیایم حداقل چهار خط یادگاری را اینجا بگذارم توی صندوقچه مجازی‌ای که جای هیچ‌کس و هیچ‌چیز را تنگ نمی‌کند.

این یکی دو روزه را با دو تا و یک چارک کتاب سر کرده‌ام که بازهم از صدقه سر همان دوست و امانتی‌های نوروزی‌اش، دست‌پخت نویسندگان ایرانی بوده‌اند.

مجموعه داستان «همسران» سیامک گلشیری تکه‌های برش‌خورده‌ای است از روابط زنان و مردان در شرایط مختلف، وقتی از دست یکدیگر کسل می‌شوند، از سر عشق‌های سرخورده‌شان خیالبافی‌های عجیب و غریب می‌کنند، برای هم داستان تعریف می‌کنند و...اما به نظرم مجموعه داستانهای این مجموعه آن حس عمیقی را که داستان کوتاه باید منتقل کند، دارا نیستند، کلمات و جملات حس ندارند و در نتیجه بیشتر داستان‌ها کم و بیش در حد قصه‌هایی می‌شوند که مردم توی اتوبوس و تاکسی برای هم تعریف می‌کنند.

رمان «مرا به بغداد نبرید» ناهید کبیری همان لحن شاعرانه و توصیف‌های بعضا غلیظ ادبی داستان‌های کوتاهش را داشت به علاوه روایتی شکسته از زمان و رفت و بازگشت راوی به حال و گذشته‌های دور و نزدیک. این روایت شکسته گرچه لحن کم و بیش نوآورانه‌ای را موجب شده بود اما از عمق شخصیت‌ها و باور‌پذیری رفتار و کردارشان کاسته بود. انبوهی از آدمهای جور واجور که در مقطعی از زمان در زندگی راوی ظاهر می‌شدند اما آنقدر سطحی و بی‌آب و رنگ پرداخت شده‌اند که به محض تمام شدن کارشان در روایت داستان، از ذهن خواننده هم پاک می‌شوند، گرچه بعضا نقشهای ماندگاری را در زندگی راوی حک کرده‌اند. شخصیت دکتر بغدادی، دنیا، خاله جان و آقای بهادری، مینا، مهناز مادر کریس و حتی خود کریس جز صورتکهای توخالی به علاوه صرفا یک نام خاص نیستند. همین است که علی‌رغم زبان و سبک بعضا غیرتکراری رمان، کل اثر معمولی‌تر از آنی که انتظار می‌رود از آب در می‌آید.

اما آن یک چارک باقیمانده هم مربوط به رمانی است با عنوان «دال» از محمود گلابدره‌یی که زیر عنوان «زندگی مهاجران ایرانی در سوئد بعد از انقلاب» را همراه خود یدک می‌کشد. کتاب نثر خاصی دارد، جمله‌های گفتاری کوتاه و مکرر وابسته به یکدیگر و غالبا سیال ذهن، چیزی در این مایه‌ها: «برم خودمو باز مسخره کنم؟ برم بشینم روی صندلی نیگا کنم؟ نیگا کنم به چی؟ به چی نیگا کنم؟ نیگا نکنم چی‌کار کنم؟ برقصم؟ با کی برقصم؟ چی بگم؟ به کی بگم؟ نرم کجا برم؟ برم کجا برم بشینم؟ چی برم بگم؟ بشینم یکی بیاد باز همون حرفای همیشگی و مسخره‌بازی. بسه دیگه خودمو مسخره کردم. نرم کجا برم؟ جایی جز اینجا نیست. نیست جایی جز اینجا. کجاست اینجا؟ برم خونه، خونه. وای رقاصخونه از خونه بدتره. برم خونه. برم خونه کی؟ خونه کی برم؟ برم چی بگم؟...» و همینطور الی‌آخر. این لحن و گفتار و زبان البته فقط سی چهل صفحه تازگی‌اش را حفظ می‌کند، بعد از آن، آنهم برای 360 صفحه واقعا کسل‌کننده می‌شود و بیشتر لفاظی‌های بی‌معنایی به نظر می‌آید که بیخودی وقت و انرژی خواننده را هدر می‌دهد. البته من از آنجایی‌که اساسا آدم سمج و یک‌دنده‌ای هستم، معمولا خیلی سخت کتاب را نیمه‌کاره رها می‌کنم و معمولا حدود یک چارک یا همان حول و حوش صد صفحه فرصت می‌دهم به خودم و کتاب و نویسنده، برای اینکه بیشتر با هم کلنجار برویم و زورمان را بزنیم تا بلکه بشود کج‌دار و مریض تا انتهای کتاب را طی کنیم. اما اگر بعد از صد صفحه هم ببینم انگار جزوه‌های بی‌سر و ته درسی را می‌خوانم، فقط دارم هیزمهای شکنجه روحم را زیاد می‌کنم، بی‌خیال می‌شوم و خلاصه ما را به خیر و کتاب را هم به سلامت. دال هنوز یک بیست و پنج سی صفحه دیگر جا دارد، اگر بالاخره دری به تخته خورد و از این لحن کشدار کسالت‌آور به درآمد که فبها، یادگاری‌های مفصل‌ترش می‌ماند برای پستهای بعدی، اگر هم که به همین منوال پیش‌رود، شرمنده اخلاق شما و کتاب و آقای نویسنده، پرونده‌اش همینجا بسته می‌شود تا شاید فرصتی دیگر.

پی‌نوشت 1: مرا ببخشید که اینقدر دیر یخم وا می‌رود، شده‌ام مثل بچه‌ها که خودشان را از سر ترس یا شرم یا هر چیز کودکانه دیگری پشت چادر مادرشان قایم می‌کنند، من‌ هم این‌روزها نمی‌دانم چرا خودم را هی گم می‌کنم لابلای انبوه کتابها و فیلم‌هایی که انگار تمامی ندارند.

پی‌نوشت2: ایضا من نمی‌دانم این دم عیدی چه دلبری از جناب ملک‌الموت کرده‌ بودم که این سال نویی را برای ما کرده است دروازه ورود به جهنم، آنقدر که من از اول سال همه‌جور درد و مرض گرفتم، از دندان‌درد و گلودرد و سر درد و استخوان‌درد و درد و درد و درد....(ببخشید من یک لحظه جوگیر نقش باران کوثری و خون‌بازی شدم، ول نمی‌کند که حال و هوایش) تا ...همین حالا که رسما رو به قبله‌ام، همه‌چیز دست به دست هم داده‌اند تا مغز نخودی بنده از کار بیفتد و البته من هم از خدا خواسته بتوانم به لطایف‌الحیلی بساط خانواده و مهمانی و مخلفاتش را دو در کنم و هی بچپم زیر پتو و تا ابد کتاب بخوانم و فیلم ببینم. خلاصه که این مراودات اخیر ما با فرشتگان مهربان هم مزید بر انبوه دیگر علل شده است در توجیه همه‌چیز و هیچ‌چیز.‏

Friday, March 30, 2007

حقیقت

«اگر حقیقت زن باشد- چه خواهد شد؟ آیا این ظن نخواهد رفت که فیلسوفان همگی، تا بدانجا که اهل جزمیت بوده‌اند، در کار زنان سخت خام بوده‌اند؟ آن جدی بودن هولناک، آن پیله کردن ناهنجار که، بنا به عادت، تاکنون بدان شیوه به سراغ حقیقت رفته‌اند، مگر وسایلی ناشیانه و ناجور برای نرم کردن دل یک زن نبوده است؟شک نیست که این زن نگذاشته است او را بچنگ آورند».

نیچه

Thursday, March 29, 2007

(2004)The Terminal: زندگی یعنی انتظار

همه ما منتظریم و در حین این انتظار کشدار و طولانی و تمام‌نشدنی، زندگی هم می‌کنیم. اولش غریبیم و ناتوان، بعد کم‌کم یاد می‌گیریم، اُخت می‌شویم، پول در‌می‌آوریم، انس می‌گیریم با دیگران، می‌جنگیم، کمک می‌کنیم و...دست‌آخر احتمالا عاشق می‌شویم؛ همه‌اش هم در همین حینی است که منتظریم.

تمام اینها اتفاقاتی است که برای ویکتور نوارسکی می‌افتد در فرودگاه جان‌اف‌کندی آمریکا. او، مسافری شرقی که به قصد سفری کوتاه به نیویورک از کشورش خارج شده است، درست در بحبوحه انقلاب در مملکتش به فرودگاه وارد می‌شود و از آنجایی‌که به واسطه انقلاب تمام پروازهای ورودی و خروجی از کشورش مسدود شده‌اند و تمام روادید و روابط اداری با کشور او به حالت تعلیق درآمده است، مجبور می‌شود در سالن بین‌المللی فرودگاه منتظر شود، چقدر؟ هیچ‌کس نمی‌داند و این درحالی است که او حتی به اندازه راست و ریس کردن احتیاجات روزمره‌اش هم زبان نمی‌داند.

نه ماه می‌گذرد، یک سال یا شاید هم بیشتر و در این مدت زندگی ناگزیر ادامه دارد. زندگی به همراه همه آن جنبه‌های معمولی خنده‌دار و غمگینانه‌اش، به همراه همه آن زمانهایی که تنها هستیم، مستاصل می‌شویم، حرص می‌خوریم، شاد می‌شویم و هیجان‌زده و....گهگاه گرفتار تپشهای عاشقانه.

سینمای اسپیلبرگ را به خاطر همین داستانگویی ساده و عمیقِ ستودنی‌اش دوست دارم. به خاطر استفاده هوشمندانه‌اش از یک موقعیت استثنایی برای نمایش آشکار همه آن جنبه‌های فراموش شده زندگی، برای نشان دادن همین عادتمان به انتظار که باعث می‌شود یادمان برود همه‌مان منتظریم.

گذشته از ریتم خوب فیلم، بازی تام هنکس در نقش یک مسافر شرقی بی‌دست و پا نیز فوق‌العاده است. خلاصه از آن دست فیلم‌هایی است که برخی صحنه‌هایش هرگز از ذهنتان نمی‌رود به‌خصوص اگر مثل من هنوز تجربه‌ سرگردانی یکه و تنها در فرودگاههای خارجی زیر زبانتان باشد.‏

Wednesday, March 28, 2007

کریستی، کریستی زیرک

مشکل ما خواننده‌های ساده‌دل با آگاتا کریستی بر سر اعتماد است. اینکه ما به نویسنده و روایتش اعتماد می‌کنیم، سایه‌روشن‌های واقعیت را با همان طرح‌های او می‌بینیم و و او هم البته نامردی نمی‌کند و دست‌آخر می‌گذارد توی کاسه‌مان، آن‌وقت ما می‌مانیم تک و تنها به همراه صدای خنده ریز و تمسخرآمیز نویسنده که از لابه‌لای سطرهای پایانی، تمام آن اعتماد ساده‌لوحانه ما به خودش را ریشخند می‌کند.

خودم هم نمی‌دانم که چه شد دو کتاب از پنج کتاب سهمیه کتابخانه مرکزی‌ام (یعنی بخش عمده‌ای از همه‌چیز) را خرج کریستی کردم. من از آن جنایی‌خوان‌های تیر نیستم، گهگاه لبی تر می‌کنم البته، آن‌هم به سلامتی بزرگ‌ترین عشق فلسفی‌ام، ویتگنشتاین، که یک‌بار در توجیه علاقه وصف‌ناشدنی‌اش به داستان‌های پلیسی و خشن آمریكایی، گفته بود: «در داستان‌های پلیسی فلسفه بیشتری وجود دارد تا در مجلات آكادمیك فلسفه».

داشتم می‌گفتم، گذشته از هوسی خواندنم، هیچ‌وقت سراغ آگاتا کریستی نرفته بودم. پوارو را یادتان می‌آید؟ با آن قد کوتاه و هیکل فربه و سبیل‌های عتیقه؟ سلول‌های خاکستری را یادتان هست؟ به خاطر همه این جزئیات تصویری به یاد ماندنی بود که از ترس تکراری خواندن به سراغ کتاب‌های کریستی نمی‌رفتم. اما خب چکار کنم، روزهای آخر بود و من پیشنهادهای شاهکاری نداشتم که به‌عنوان عیدی تقدیم خودم کنم، در نتیجه اولین پیشنهاد مکتوب را که در یکی از این ویژه‌نامه‌ها آمده بود چسبیدم و فکر کردم شاید کریستی بتواند زندگی من را هم مانند زندگی نویسنده آن یادداشت تغییر دهد.

القصه، این شب عیدی را با دو کار از کریستی سر کردم، یک رمان با عنوان «پرده» (یا همان «غروب استایلز») که از قرار معلوم آخرین رمان از مجموعه پوارو است و در همین رمان است که عاقبت او هم دستش را از این دنیا کوتاه می‌کند و دیگری مجموعه داستانی با عنوان «شاهد برای تعقیب».

رمان «پرده» بی‌اغراق یکی از بهترین جنایی‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام، این‌همه موش‌وگربه‌بازی نویسنده (در لباس پوارو) با خواننده‌های از همه‌جا بی‌خبر (کم و بیش همان استینگز ساده‌دل) پدیده‌ای بود در ابعاد خودش. اینکه چگونه از «اعتماد» ما به پوارو هم سوء استفاده می‌کند و دست همه‌مان را یکجا می‌گذارد توی پوست گردو، دست‌آخر هم به همان شیوه همیشگی، در کمال آرامش و خونسردی، ساده‌لوحی بی‌آزارمان را شرح و تفصیل می‌دهد و.... گفتم که، مشکل ما خواننده‌های ساده‌دل با کریستی بر سر اعتماد است. البته ناگفته نماند این چاپ و ترجمه‌ای که دست من بود (ترجمه بهرام افراسیابی، نشر راد، 1372)، از اساس روی اعصاب آدم پیاده‌روی می‌کرد. آن‌قدر پاراگراف‌ها درهم برهم بود که به‌جای اینکه حواست را جمع داستان نفس‌گیر کنی، هی باید چرتکه می‌انداختی و پاراگرف‌ها را می‌شمردی تا بلکه از محتوا و ترتیب‌شان حدس بزنی که گوینده این جمله‌ها کیست.

«شاهد برای تعقیب» مجموعه داستان‌های جنایی است و به نظرم به‌هیچ‌وجه در حد و اندازه‌های رمانی که خواندم، نبودند به جز یکی که در نوع خودش شاهکار محسوب می‌شود؛ همان داستان اول با عنوان «شاهد برای تعقیب» که همه را فریب می‌دهد. قاضی و دادگاه که سهل است، همان‌موقعی که وکیل بینوا پس از اولین فریب‌خوردگی دارد برای دقت و زیرکی در کشف نهایی خودش نوشابه باز می‌کند، نویسنده (در لباس رومین هیلگر) با همان لبخندهای نیشخندآمیز توی ذوقش می‌زند و آشکارا ساده‌لوحی مفرطش را به رخش می‌کشد. باور بفرمایید در همین سی صفحه ناقابل آن‌قدر پشت سر هم رو دست می‌خورید که دست‌آخر یقین می‌کنید که در این موارد ابلهی بیش نیستید. بقیه داستان‌های این مجموعه قوت اولی را ندارند، برخی متوسط و برخی‌شان آشکارا ضعیف‌اند. اما باور کنید خواندن تمام آن 270 صفحه ناقابل می‌ارزد به خواندن همان 30 صفحه اول.

بهم نمی آید

بهم نمی‌آید موهایم را بور کنم، خط چشمم را ببرم تا بالای ابروهایم، رژ لب سرخابی بزنم، پالتویی زیادی قالب بدنم تنم کنم و بی‌خیال و لوند بایستم کنار خیابان، منتظر.

بهم نمی‌آید موهایم را پسرانه کوتاه کنم، پلور گشادم را بیندازم روی یک شلوار جین رنگ و رورفته، تکه‌ پارچه‌ای را ول کنم میان سر و گردنم معطل و یک پایم را تکیه بدهم به دیوار آن طرف خیابان، منتظر.

بهم نمی‌آید چکمه‌های ساق‌دار بلند با پاشنه‌های تیز تق تقی پایم کنم، پالتوی فون بپوشم، آرایش ملوس دخترانه بکنم، کیف عروسکی با آن دسته‌های صدفی را بگیرم دستم، بایستم کنار ویترین یک مغازه و مدام به ساعتم نگاه کنم، منتظر.

هیچ‌کدام این افه‌ها به من نمی‌آید نه به خاطر سر و شکل و لباسهایی که حداکثر کار نیم ساعت است، همه چیز مسخره و هجو می‌شود به خاطر آن تکه آخر، به خاطر آنکه بلد نیستم منتظر بمانم، به خاطر آنکه عادت کرده‌ام همیشه تند بروم، محکم و بدون تردید، به سمت کسی یا چیزی مهم، کسی یا چیزی که انگار بیش از حد منتظر مانده است.‏

Tuesday, March 27, 2007

خون بازی: همان چیزی که باید باشد

خون بازی همان چیزی است که باید باشد و از همان جایی آغاز می‌شود که باید شروع شود، از وسط بدبختی، از حول و حوش فاجعه، از همان جایی که آدم نمی‌داند «کجا سررشته زندگی از دستش در رفته است». خون بازی خودش را گرفتار ریشه‌ها و علتها نمی‌کند(از من بپرسید می‌گویم خوب کاری می‌کند)، از همین حالایی شروع می‌کند که همه چیز دارد تمام می‌شود. یک حرفهایی می‌زند، همان حرفهای زندگی‌های از هم پاشیده، همان تکرار ملال آور مقصر کیست، اما به اندازه لازم، به همان اندازه‌ای که آدمهای معمولی گرفتار این حرفهایند، و خودش خسته‌تر از همه اعتراف می‌کند که «خیلی‌ها مشکل سارا (طلاق پدر و مادر) را نداشته‌اند اما حال و روزشان همین است، وقتی چیزی چنین همه‌گیر می‌شود هیچ‌کس از آن در امان نیست». آدم هر چقدر هم از اینهمه ظرافت خوشش بیاید، باز هم کم است، با همین یک جمله آهسته و کوتاه آخر فیلم از زبان لیلایی که هیچ وقت نمی‌بینیمش و قرار است سارا را درمان کند و هیچ به موفقیتش هم اطمینان ندارد، همه چیز را روشن می‌کند، همه آن حرفهای مقالات کسل کننده را که اعتیاد مساله‌ای اجتماعی است(نه روان‌شناختی یا اقتصادی یا هرچیز دیگر) دقیقا به همین دلیل که زیادی همه گیر است. این مددکار اجتماعی که به طرز لذتبخشی حضورش در فیلم پررنگ نیست، به همان اندازه همه کارشناسان و مصلحان اجتماعی ناپیدا و کوچک است، به اندازه یک آدم، نه بیشتر، آدمی که زورش را می‌زند اما همه چیز را نمی‌داند و از خیلی چیزها مطمئن نیست و در جواب مادر نگران که می‌پرسد اگر سارا این‌بار نتواند چه؟ با ته رنگی از استیصال و یاس می‌گوید: «هیچ چیز غیر ممکن نیست».

خوبی خون بازی همین است، همین که قضاوت نمی‌کند، همین که پیش داوری ندارد، همین که جوگیر اصلاح اجتماعی و ارائه راه‌حل نمی‌شود، همین که فقط توصیف می‌کند، توصیفی واقعی، سرد، با جزئیات خیره کننده و...هولناک. توصیفی که با قدرت تمام خودش را در ذهنتان حک می‌کند و بسیار بیشتر از گزارشهای روزنامه‌ها یا مصاحبه‌های خنک تلویزیونی و یا ....اصلا چرا راه دور برویم، بسیار بیشتر از همین فیلم‌های به اصطلاح اجتماعی پر سوز و گداز، تماشاگرش را تکان می‌دهد و همان حرفهایی را که از فرط تکرار به لقلقه زبان تبدیل شده‌اند، به تاثیرگذارترین شکلش مطرح می‌کند.

من از جزئیات فنی سینما خیلی سر در نمی‌آورم اما به نظرم همان ریزه‌کاریهای فوق العاده در نورپردازی و صحنه‌پردازی و زاویه دوربین است که خون بازی را به فیلمی خوش ساخت تبدیل می‌کند. در بازی عالی باران کوثری که حرفی نیست، بیتا فرهی می‌توانست خیلی بهتر از این باشد(به نظرم نقش مادر به همان اندازه نقش سارا جای کار داشت) و مسعود رایگان ناامیدم کرد. با تمام اینها خون بازی یکی از نفسهای عمیق سینمایی است که مدتهاست از نفس افتاده است.‏

پنج کتاب

حراف جماعت که می‌گویند یعنی من. اصلا مزاجم با پستهای دو سه خطی سازگار نیست اما خب از بد روزگار چندتایی کتاب خوانده‌ام که عمدتا نظر خاصی در موردشان ندارم. این است که گفتم یادگاریهای همه‌شان را فله‌ای و یکجا جمع کنم توی یک پست و خلاص.

گل سر سبد این پنج‌گانه نسبتا معمولی یک شاهکار کلاسیک است که بنده با عرض خروار خروار شرمندگی نخوانده بودم: نمایشنامه «اهمیت ارنست بودن» اثر اسکار وایلد. طنزی پنهان و جانانه و بی‌ریا بدون حواشی و زلم و زیمبوی بیخود. البته آن ترجمه و چاپی که گیر من آمد مال عهد شاه مسعود غزنوی بود و لذا خیلی روی نثر و بازیهای زبانی‌اش مانور نمی‌دهم اما خدا وکیلی این دم عیدی یک حال اساسی بردیم با همین برگهای زرد شده نمایشنامه‌ای قدیمی و خوب. دو نمایشنامه دیگر هم جزء دیگر محتویات این کتاب عزیز بود که ما هم کمثل اصفهانی جماعت که داخل در بستنی لیوانی را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد، حتی نامهای امانت گیرندگان قبلی کتاب را هم مرور کردیم و ...ببخشید، باز من بیخودی حاشیه رفتم. داشتم می‌گفتم، «سالومه» را که گویا اخیرا عبدالله کوثری دوباره ترجمه کرده است، چنگی به دلم نزد، یعنی احتمالا شعورم نرسید درکش کنم چراکه از قرار معلوم برای خودش کیا و بیایی دارد این «سالومه». سومین نمایشنامه هم «بادبزن خانم ویندرمر» نام داشت که داستانی بود با بار دراماتیک قابل توجه و...اما می‌ارزید، همان اهمیت ارنست بودن بودن می‌ارزید به خواندن این دو نمایشنامه‌ای که چندان نظر خاصی در موردشان نداشتم.

دومین کتاب هم نمایشنامه بود: «سوء تفاهم» از آلبر کامو با ترجمه جلال آل احمد که خدا بگویم چکارش نکند. برداشته بود یک مقدمه بی‌نام و عنوان گذاشته بود آن ابتدای کتاب و در همان چهار پنج پاراگراف اول هم تمام داستان را ریخته بود روی دایره. آنهم داستانی که احتمالا اصلی‌ترین صفتی که بهش می‌چسبید «هولناک» بود. با این ضد حال ابتدای کتاب، عملاً کل نمایشنامه‌ از مزه افتاد و ترجمه‌اش هم که...دروغ چرا، چنگی به دل نمی‌زد. کلا نمایشنامه کوتاه کامو یک داستان تراژیک (به نسبت قوی) داشت به علاوه مقادیری نطقهای شبه فلسفی پوچ‌گرا، همان انسان مدرن در اسارت و این حرفها دیگر که البته مقدمه آل احمد هم زیادی پیاز داغش را زیاد کرده بود.

اما سه کتاب دیگر که معمولی‌تر بودند. کتابهایی با قلم نویسندگان ایرانی که دوستی چندتایی‌اش را برای گذراندن این تعطیلی‌های کشدار ریخته بود توی دست و بال ما. دو کتاب از ناهید طباطبایی با نامهای «خنکای سپیده دم سفر» و «برف و نرگس». کتاب اول که انگار تنه‌اش خورده است به تنه فیلمنامه زندان زنان، با همان ضعفها کم و بیش، شخصیت‌های داستان همگی با برچسب‌هایشان به خواننده معرفی می‌شوند، کم عمق و سطحی. انبوهی از مسائل و معضلات اجتماعی هم آن وسط قاطی هم وول می‌زنند. مجموعه داستان «برف و نرگس» هم دارای همان حال و هوا بود، ایده‌هایی در مورد موقعیت‌های روزمره افراد که تبدیل شده بودند به داستانهای کوتاه تصنعی. به هر حال چیزی میان این دو کتاب نبود که یاد آدم بماند. کمااینکه وقتی به داستان «پنجره روبرو» از مجموعه داستان «برف و نرگس» رسیدم، کم و بیش یقین کردم که این کتاب را قبلا خوانده‌ام با آن طرح جلد آشنا، اما خب هیچ چیز یادم نمانده بود.

آخرین کتاب هم مجموعه داستان «رویای شیرین» بود از ناهید کبیری که پیش از این چیزی از او نخوانده بودم. نثر کبیری کمی شاعرانه‌تر است و گهگاه توصیف‌های ادبی نسبتا غلیظی دارد و چندتایی از داستانها هم دنباله زندگی شخصیت‌هایی است که بعضا گذرا در داستانهای قبلی مطرح شده‌اند. اما خب این هم چندان نچسبید. داستانهایی که انگار دوربین عکاسی‌ای باشند که همینطور چرخیده‌اند و از نماهایی در زندگی روزمره عکس انداخته‌اند، عکسهایی که سه بعدی نبودنشان به کنار، وضوح تصاویرشان هم چنگی به دل نمی‌زند.

Monday, March 26, 2007

Damage: تپشهای ناگهانی ویرانگر

خیلی‌ها را دیده‌ام که از بازی ژولیت بینوش در این فیلم به قول خودشان چیپ و مبتذل شاکی بوده‌اند. فیلم (محصول 1992) داستان مردی سیاستمدار (یکی از وزرای کابینه) را روایت می‌کند که عاشق دوست دختر پسر خودش می‌شود و این عشق همه چیز را ویران می‌کند: پسرش، زندگی خانوادگی و حرفه‌اش. داستانی شاید در حد صفحات حوادث روزنامه‌ها یا تیتر نشریات زرد.

احتمالاً فیلم قرار بوده است ما را به عمق ماجرا ببرد و نشان دهد که چگونه همه‌چیز ناگزیر و اجتناب‌ناپذیر به چنین فاجعه‌ای ختم می‌شود. اما حتی به گرد پای چنین هدف بلند پروازانه‌ای نیز نمی‌رسد.

فیلم دیالوگ قابلی ندارد. یعنی اساسا دیالوگ محور نیست شاید چون قرار بوده است عمدۀ بار تراژیک- دراماتیک فیلم را بازی چهره بازیگران به دوش کشد. اما بازیها، حتی بازی بینوش، معمولی‌تر از آن است که از پس چنین تصویر پیچیده و عمیقی از روحیات آدمی برآید.

فیلمنامه‌ای که لوییس ماله، کارگردان فیلم، بر اساس رمانی از جوزفین هارت نوشته است نیز، در موارد زیادی از ریتم می‌افتد و کلا فیلم صحنه‌های بیهوده زیادی دارد که بود و نبودشان هیچ فرقی به حال فیلم و تماشاگرش ندارد.

به هر حال من که شخصا فیلم را با نوعی کسالت و بی‌علاقگی دنبال کردم و چندان توصیه‌اش نمی‌کنم.‏

Sunday, March 25, 2007

سلولها و آهنرباها

من حتی همان موقع هم تصمیمم را گرفته بودم، حتی همان زمان هجده نوزده سالگی که آدم بسیار مستعد شیفتگی نامهای بزرگ است. حتی همان زمان که ولع و حرص کتابهای رنگ به رنگ فلسفی و جامعه‌شناسی دین و دنیا را ربوده بود. حتی همان زمان هم جای خودم را روی طیف کشدار سلولها و آهنرباها می‌دانستم.

همان روزها بود کم و بیش، روزهایی که «هجرت اندیشه» استوارت هیوز را بلند بلند برای هم می‌خواندیم و خرکیف می‌شدیم. همان روزها بود کم و بیش که پای سلولها و آهنرباها به میان آمد.

به نظرم آدمها در جذب و دریافت اطلاعات دو گونه‌اند: یا سلولند یا آهنربا.

آهنرباها اطلاعات را مثل براده‌های آهن جذب می‌کنند و هرچقدر آهن‌ربای قویتری باشند، حجم‌ بیشتری از براده‌ها را جذب می‌کنند. اما براده‌ها گرچه در کنار هم قرار می‌گیرند اما استقلالشان را حفظ می‌کنند، با چیزی ترکیب (به معنای شیمیایی کلمه) نمی‌شوند و در نتیجه معمولا اندیشه‌های جدیدی هم خلق نمی‌شود. آهن‌رباهای مختلف حداکثر انبوه براده‌ها را در جهت‌ها و شکل‌های متفاوتی قرار می‌دهند اما معمولا قادر به ترکیب تازه‌ای از آنها نیستند. به دلیل براده‌ماندن براده‌ها، آهن‌رباها خیلی خوب به خاطر می‌اورند که هر جزء اندیشه‌شان مربوط به چه اندیشمندی است، خصوصیات هر براده را می‌دانند و به همین دلیل آهن‌رباهای قوی همه را با حجم عظیمی از اطلاعات مبهوت می‌کنند.

و اما سلولها، آنها اندیشه‌ها را می‌بلعند، عاقل اگر باشند دز همه‌جور ویتامین و پروتئین و چربی را رعایت می‌کنند و با هضم غذاهای خورده شده بزرگ می‌شوند. سلولها هم حجمشان افزایش می‌یابد اما معلوم نیست هر تکه غذا کدام بخش سلول است، ترکیب شده‌اند با هم و چیزی که در نهایت وجود دارد، یک سلول است، سلولی بی‌همتا و منحصر به فرد که با ترکیب غذایی خاص خودش شکل گرفته است. به همین دلیل برای سلولها شقه شقه کردن پاره‌های اندیشه‌شان کاری بی‌معنا و بعضا ناممکن است، آنها خالقان اندیشه‌های هضم شده را به همان اندازه‌ای به یاد می‌آورند که نام و رنگ و بو و مخلفات دیگر ناهار و شام یک ماه پیششان را. سلولها برای شیفتگان براده‌های اطلاعاتی جذابیت چندانی ندارند، آنها یک ترکیب منحصر به فرد دارند که هر روز با غذاهای جدید و نو تغذیه می‌شود.

افراد معمولا سلول یا آهن‌ربای مطلق نیستند، گرایشاتی از هر دو را دارند اما مطمئناً به یکی از دو سر طیف نزدیکترند. مزاج شخصیتی و اجتماعی و فکری‌شان با یکی از این دو نوع سازگارتر است. من هم البته با همه ارادت و بعضا شیفتگی‌ام به آهنرباهای بزرگ، همواره ستایشگر تام و تمام سلولها بوده‌ام.

می‌دانم، از این دست تقسیم‌بندیهای دو تایی زیاد دیده‌اید، نمونه‌اش همان مقاله معروف آیزیا برلین در کتاب متفکران روس: خارپشت و روباه، روباه چیزهای زیادی می‌داند(مثل آهن‌رباها) اما خارپشت(همان سلول تک و تنها) یک چیز بزرگ می‌داند.‏

Saturday, March 24, 2007

قرائتی نقادانه از آگهی‌های تجاری تلویزیون در ایران : مصداق یک پژوهش خوب

خب دل خوشی نداشتم دیگر، من با آن تعلق‌خاطر و بعضا تعصبم به جریان اصلی جامعه‌شناسی همیشه به چیز ولنگاری مثل «مطالعات فرهنگی» مشکوک بوده‌ام*. از آثار دکتر پاینده هم درست و حسابی چیزی نخوانده بودم چون عمدتا جزء ملحقات شناخته شده این امر مشکوک به شمار می‌روند. «روانکاوی فرهنگ عامه» (ترجمه پاینده) را فقط ورق زده و به یادداشتهایی که اینجا و آنجا درباره‌اش خوانده بودم، اکتفا کردم.گرچه هیچ‌وقت منکر ایده‌ها و بصیرت‌های درخشان مطالعات فرهنگی نبوده‌ام اما در این بار کردن معناهای عجیب و غریب بر پس و پشت چیزها تردید‌های جدی داشته‌ام.

راستش سراغ این کتاب هم فقط از جهت ابزاری رفتم. از شما چه پنهان در پی ادامه انجام وظیفه در شغل انبیایی‌ام، فکر کردم رمزگشایی از نشانه‌های تصویری جذابیت خاصی برای این دخترهای شیطان و البته از خود مطمئن دبیرستانی دارد. یک جورهایی شاید من را هم به آن هدف کاستن از عقاید غالبی‌شان نزدیک‌تر می‌کرد.

القصه، با یک سری پیش‌داوری‌ها و غرض‌ورزی‌های معمول کتاب را شروع کردم و هر چقدر جلوتر رفتم، بیشتر از خودم و پیش‌فرضهایم شرمنده شدم. کتاب بر مبنای یک پژوهش شکل گرفته است و انصافا در این میان کم فروشی نکرده است. نویسنده با دقتی که در میان پژوهشگران این دوره و زمانه (به خصوص در میان پژوهشگران به اصطلاح کیفی مسلک) کمیاب است سعی می‌کند به همه چراهای احتمالی مخاطب از پیش پاسخ دهد. چرا یک رویکرد نظری و روش‌شناختی خاص را برگزیده است، چرا رویکردهای دیگر قادر به برآوردن اهداف تحقیق نبوده‌اند، مزیت انتخاب این رویکردهای خاص چیست و هزاران پرسش احتمالی دیگر که نویسنده با زیرکی خاصی سعی کرده است مهمترین آنها را حدس بزند و البته پاسخ دهد. برهمین مبنا محقق نه تنها با دلایل خود خواننده را با برگزیدن روش کیفی همراه می‌کند، بلکه گزارش یافته‌های کیفی تحقیق نیز نظم و نسق قابل توجهی دارد و برعکس بسیاری از پژوهشهای مشابه، این احساس را در خواننده ایجاد نمی‌کند که به زور می‌خواهد فرضیات خود را با شواهدی محدود و سطحی و سوگیرانه تایید کند.

البته کم و بیش به گوشم رسیده است که برخی خوانند‌گان تعدد مثالهای کتاب (به خصوص در مورد جنسیت) را تکراری و غیرلازم دانسته و معتقد بودند که تلاشهایی در جهت افزایش صفحات کتاب در آن مشهود است اما من شخصا با چنین قضاوتی همدلی ندارم. به نظرم تعدد موارد تشریح شده در قسمت یافته‌های تحقیق نه‌تنها غیرلازم نبوده است بلکه اتفاقا نقش مهمی در ایجاد توانایی و مهارت در مخاطب برای رمزگشایی و کشف معناهای پنهان در تبلیغات دارد. ساده‌اش اینکه با آنهمه مثالهای مختلف یک جورهایی ماهیگیری را یادتان می‌دهد.

به هرحال من از کتاب خوشم آمد و به نظرم مصداق خوبی برای یک پژوهش کیفی تر و تمیز است و علی‌‌رغم آن قیمت بعضا کمرشکنش که احتمالا به واسطه عکسهای رنگی متعدد است، توصیه‌اش می‌کنم. کمترین نتیجه‌اش این است که دیگر آرم و آهنگ پخش آگهی بازرگانی را که می‌بینید و می‌شنوید دل پیچه که نمی‌گیرید به کنار، هفت اتاق آنورتر هم که باشید، انگار مویتان را آتش زده باشند، می‌آیید می‌نشینید و مثل بچه‌ها جلوی تلویزیون میخ می‌شوید.

* نشان به آن نشان که هروقت کسی گرایش دکترایم را سوال می‌کند، می‌گویم :«جامعه‌شناسی نظری- فرهنگی»، روی جامعه‌شناسی‌اش هم تشدید می‌گذارم.‏

Friday, March 23, 2007

گفتمان خانوادگی

اصلا ما خانوادگی همینجوری حرف می‌زنیم و منظورمان را حالی طرف مقابل می‌کنیم، باور نمی‌کنید؟

«چیزی یادت نیومد....عزیزم...گنده»، آخر تمام جملات سوالی که اعضای صغیر خانواده از بنده می‌پرسند این تکه کلام سید به ماموت در کارتون عصر یخی وجود دارد. (توضیح آنکه در خانوده‌ای که میانگین وزن فرزندان 43 کیلوگرم ناقابل است، 55 کیلو از هر نظر رقم شرم‌آوری است، حالا هرچقدر هم سوابق ده، پانزده ساله 40 کیلوگرمی‌تان را شاهد بگیرید فایده‌ای ندارد).

ته تاقاری خانواده چیپسش را می‌آورد می‌دهد به خواهر وسطی، می‌گم خب به منم بده، مگه من چه فرقی دارم، پشت چشمی نازک می‌کنه و می‌گه «پرنده عرش کجا و چرنده ارض کجا». این یکی را در سریال امام علی عمروعاص به ابوموسی اشعری می‌گوید. همین جغله کافی است تا با یک کاری مخالف باشد، یک مدت عادتش شده بود بگوید : «نکنید پدر من، نکنید، عرب جاهلی را...» این یکی را هم ولید به آن سران قومی می‌گوید که افتاده بودند به جان هم. (توضیح آنکه یک مدت فیلم‌های ویدیویی امام علی دسر سه وعده غذای روزانه ما شده بود، جوری که تقریبا همگی دیالوگهای باحالش را حفظ شده بودند و سر بزنگاه می‌کوباندند بر فرق سر طرف).

ایضا کارتون جودی ابوت هم در خانواده به مثابه انجیل مقدس استفاده می‌شود. تمام داستان آفرینش خانواده و خصوصیات ذاتی آنها در آن حک شده است. جهت اطلاعتان، اینجانب در نقش جولیا پندلتون، دختر دماغ سربالا و از خود راضی این کارتون، با قسم حضرت عباس هم نمی‌توانم ثابت کنم که بی‌غرض و مرض کاری انجام داده‌ام یا حرفی زده‌ام، حتما یک بدجنسی‌ای پشتش بوده است، شک نکنید.

اینها را گفتم که اگر این وسط یک تکه‌ای را به کسی یا چیزی چسباندم، بیخودی دلگیر نشوید، فکر نکنید ریگی به کفشم بوده است، نه اصلا نقل این حرفها نیست، ما خانوادگی همینجوری حرف می‌زنیم و منظورمان را حالی طرف مقابل می‌کنیم.‏

Thursday, March 22, 2007

جنگ اول

رو دربایستی که نداریم با همدیگر، بر سر همین خشت اول سنگهایمان را وا بکنیم خیال خودمان و شما راحت‌تر است.

عرضم به حضور انورتان که....تشریف می‌آورید، سر می‌زنید، قدمتان روی فرق سر بنده اما خداوکیلی این واقعیت ساده و بی‌ریای مجازی را بیش از حد لازم شور نکنید که حسابی از مزه می‌افتد. مثلاً اینکه با چهار خط نوشته‌های بی در و پیکر اینجا سناریو نویسی نکنید که بعد هم بخواهید فردا که چشمتان به جمال بی‌جمال بنده روشن شد دنباله سریال را جویا شوید. حرفهای اینجا حرفهای خودش است، قواعد خاص خودش را هم دارد، گهگاهی و لحظه‌ای است، مقدمه و موخره هم ندارد.

مثل وقتی است که آدم یک حرفی بدجور گیر کرده است وسط گلویش، گوشی تلفن را بر‌می‌دارد و شروع می‌کند، یک نفر خواب است، دیگری روی پایان‌نامه عقب افتاده‌اش کار می‌کند، سومی در حال رد و بدل کردن برخی اعضای دستگاه گوارش با اخیرترین عزیز دلش است، بعدی دارد شام می‌لمباند و....در نهایت تسلیم می‌شوید و اگر خدای ناکرده گرفتار این معجون غریب وبلاگ و وبلاگ‌نویسی باشید، حتما می‌آیید و آن حرفها را خالی می‌کنید توی این چهار دیواری بی در و پیکری که هر رهگذری می‌تواند تویش سرک بکشد و تنهایی‌هایش را دید بزند. همین و نه بیشتر. خلاصه اینکه جدی نگیرید، ارزش این حرفها را ندارد اصلا.

دوم اینکه هی چپ و راست نروید و بیایید و به ما سرکوفت بزنید که چرا اینجا چهار کلمه حرف حساب نمی‌زنیم. این یک گله جا را به ما ببخشید و بی‌خیال شوید، باور کنید آدم پاک خل می‌شود اگر بخواهد 24 ساعته تحلیل سیاسی- اجتماعی- فرهنگی- اقتصادی و غیره (و غیره‌اش مهمتره) ارائه دهد. آنهم آدمی مثل من که کار و درس و زندگیش گره خورده است با این کلمات تمام‌نشدنی و از همان کله سحر تا بوق سگ مشغول سخن‌پراکنی‌های جور واجور است. این چهار کلمه غرغرهای روزانه ما را بگذارید به حساب همان حرفهای آدمیزادی که بدون آنها هر چقدر هم انسان پوست کلفت باشد، بالاخره یک روز طاقتش طاق می‌شود و دق می‌کند.

و...در نهایت یک خواهش دیگر، قول شرف می‌دهم که آخری‌اش باشد. بیایید با هم یک قول و قرار ضمنی و دوستانه بگذاریم، اینکه هوای همه جور مرز را داشته باشیم، از مرزهای قرمز و صورتی و سفید گرفته تا....مرزهای باریک و کمرنگ و شکننده حوزه‌های خصوصی و عمومی. می‌دانم که از آن حرفهاست، خود من هم خیلی وقتها گمشان می‌کنم، یا زیادی محافظه‌کار و دست به عصا می‌نویسم و یا ....اما من سعی خودم را می‌کنم، شما هم...با هم کنار می‌آییم دیگر، نه؟

از آنجایی هم که هنوز زیادی احساس جوانی و کله پر باد می‌کنیم، روی کامنت‌ها تایید و تصدیق و دنگ و فنگ‌های مشابه نمی‌گذاریم تا زمانی‌که....بماند برای بعد بهتر است.

باور کنید بابت این خرده فرمایشهای بی‌مزه شرمنده‌ام اساسی اما خب می‌دانید....مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد، ما هم که از همان دوران جنینی مار گزیده خدایی بوده و هستیم.‏

Wednesday, March 21, 2007

86

برای امسال....86....

که سراسیمه و مشتاق در انتظارش هستیم...

ما چه تصویر بهم ریخته‌ای ساخته‌ایم از دنیا.‏

شما که غریبه نیستید

آدمیزاد است دیگر، هزار جور قر و اطوار روانی دارد برای خودش. هی نشستم و پیش خودم فکر کردم حالا مثلا که چی، بعد از سه سال وبلاگ‌نویسی یواشکی، بیایم خودم را بیندازم توی هچل که چه؟ هی مثلاً حرفهایم را مزه مزه کنم و سر و تهش را بزنم مبادا که به تریج قبای یک نفر بربخورد یا یک کلمه از دهانم بپرد و بشود پیراهن عثمان و...خلاصه اینکه هی دو دو تا چهارتا کردم و آخرش دیدم نه اینکه از سر بیکاری و ملال صبح تاشب مگس می‌پرانم، نه اینکه کم مشغله ذهنی و خود درگیری فکری دارم، عدل باید این دلتنگی‌های روزانه مجازی را هم بار کنم روی بقیه.

از شما چه پنهان آن اوایل که زیادی جوگیر و متوهم بودم، صد جور جینگولک بازی در می‌آوردم تا کسی سر از این درد و دلهای گهگاهی در نیاورد، انبوهی اسامی مستعار به همراه خروارها وبلاگی که یا به رحمت ایزدی پیوسته‌اند و کوچکترین اثری از خودشان در این بی‌نهایت مجازی باقی نگذاشته‌اند، یا تنها قابهای زنگ زده‌شان مانده است بر سر طاقچه‌های خاک گرفته و یا...دروغ چرا، سور و سات بعضی‌ها را هم دست نخورده نگه داشته‌ام برای روزهای مبادا، روزهایی که آدم با خودش هم رو در بایستی پیدا می‌کند؛ داشتم می‌گفتم، همه اینها ثمره آن دوران بچگی و جدی گرفتن بیش از حد بود.

حالا که فکرش را می‌کنم، قبل از هر چیز خنده‌ام می‌گیرد. انگار که چه خبر بوده است، انگار که این گرم و سرد شدنهای روزمره کجای عالم بشری را قلقلک می‌داده است که آنطور با جدیت قایم موشک بازی وبلاگی راه انداخته بودم.

حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم انگار بزرگ‌تر شده‌ام و واقعی‌تر، البته ظاهرش این است که حالا خودم را به هیچ چیز حساب نمی‌کنم اما....شما که غریبه نیستید، آدمیزاد هزار جور قر و اطوار روانی دارد برای خودش، اینهم یکی از آنهاست.‏