Sunday, December 14, 2008

دموکراسی 4: خاتمی بیاید یا نیاید

خاتمی بیاید به سه دلیل: ۱- به دموکراسی معتقد است (گیریم باورش به دموکراسی از نوع حداقلی و شرط وشروط‌دار است) ۲- احتمال تایید صلاحیتش هست ۳- احتمال رای‌آوردن‌اش هست.

این سه دلیل کم‌وبیش چکیده‌ی استدلال کسانی است که از ورود آقای خاتمی به عرصه‌ی انتخابات حمایت می‌کنند. کسانی که شاید ناخودآگاه، دموکراسی را وسیله‌ای برای به قدرت رساندن دموکرات‌های خوب و جلوگیری از به قدرت رسیدن دیکتاتورهای بد می‌دانند. بر همین اساس، انتخابات ریاست‌جمهوری دهم را نیز مانند هر انتخابات دیگری، فرصتی برای به قدرت رساندن افراد خوب و دموکرات تلقی می‌کنند که در شرایط فعلی و با در نظر گرفتن محدودیت‌های موجود، مصداق این افراد، شخص آقای خاتمی است.

اما دسته‌ی دیگر یعنی طرفداران رویکرد پوپری، دموکراسی را به صورت قدرت سلبی و به عنوان نظامی برای برکناری مسالمت‌آمیز و بدون خونریزی حاکمان تعریف می‌کنند. از دیدگاه این دسته‌ی دوم، دموکراسی نظامی برای به قدرت رساندن افراد دموکرات نیست، بلکه نظامی است که افراد غیردموکرات را وادار به رفتار دموکراتیک می‌کند. بدیهی است این دسته‌ی دوم شرکت آقای خاتمی در انتخابات را هم بر مبنای همین معیار ارزیابی می‌کنند بدین‌معنا که به‌دنبال پاسخ‌دادن به این پرسش هستند که حضور ایشان در عرصه‌ی رقابت انتخاباتی تا‌چه حد به شکل‌گیری و تقویت این قدرت منفی در میان طبقات و قشرهای مختلف مردم، به‌ویژه گروه‌های اقلیت کمک می‌کند. برای این دسته‌ی دوم، مهم این است که شرکت آقای خاتمی در انتخابات، تاچه حد به افراد این امکان را می‌دهد که در تمام طول چهارساله‌ی ریاست‌جهموری، فردِ حاضر در قدرت را در هراس از برکناری به وسیله‌ی آرای مردم در دور بعد نگه دارند. به طور خلاصه، از دیدگاه این افراد، شرایط دموکراتیک تنها زمانی شکل می‌گیرد که رای افراد، به ویژه رای گروه‌های اقلیت (نه توده‌های جوگیرشده در هفته‌ی آخر انتخابات) اهمیت یابد، هرچقدر میزان اهمیت رای اقلیت افزایش یابد و آن‌ها بتوانند با استفاده از این اهمیت، در تمام چهار سال دوره‌ی ریاست جمهوری، اهرم قدرتی برای وادار کردن اشخاص حاضر در قدرت به انجام خواسته‌های‌شان در دست داشته باشد، شرایط دموکراتیک‌تر است.

به صورت خلاصه می‌توان گفت که از دیدگاه دسته‌ی اول، شرایط دموکراتیک در به‌قدرت رسیدن افراد معتقد به دموکراسی محقق می‌شود اما از دیدگاه دسته‌ی دوم، معیار تحقق شرایط دموکراتیک، میزان اهمیت رای، به‌ویژه رای گروه‌های اقلیت و کم‌قدرت، یا به عبارت دیگر میزان قدرت سلبی این گروه‌ها برای تهدید به برکناری شخص حاضر در قدرت است، فارغ از این‌که این شخص به دموکراسی معتقد باشد یا نباشد. ‌

امیدوارم واقعا تفاوت میان این دو دیدگاه روشن شده باشد؛ تفاوت خیلی بیش‌تر از یک بحث تئوریک است و پذیرش هریک از دو دیدگاه از سوی افراد یک جامعه، پیامدهای واقعی بسیاری برای سمت‌وسوی تلاش‌های دموکراتیک در آن جامعه به دنبال دارد. در دیدگاه اول، درواقع ما به یک فرد اعتماد می‌کنیم، به این دلیل ‌که فکر می‌کنیم او خوب و دموکرات است و اعتقادش به دموکراسی اجازه‌ی سوءاستفاده از قدرت را به وی نمی‌دهد. دقیقا به دلیل همین اعتماد است که دیدگاه اول به تمرکز قدرت منتهی می‌شود نه تحدید آن. نمونه‌ی واقعی‌اش را می‌توانید در لایحه‌ی افزایش اختیارات رئیس‌جمهوری ببینید. در زمان ارائه‌ی این لایحه، اکثر منتقدان حکومت در ایران، آن‌را تلاشی دموکراتیک ارزیابی کردند. این درحالی‌ است که لایحه‌ی مذکور اختیارات بیشتر را نه فقط به شخص آقای خاتمی بلکه به جایگاه رئیس‌جمهور در قانون اعطا می‌کرد و شاید بد نبود حامیان این لایحه روزی مانند امروز را تصور کنند که فردی مانند پرزیدنت فعلی از چنین اختیارات قانونی‌ای بهره‌مند شود و...به گمانم حتی تصورش هم چهار ستون بدن آدم را به لرزه درمی‌آورد. اصولا رد پای لفظ "ویژه" را در خیلی فجایع هولناک می‌توان دید از جمله موردی که پوپر به هیتلر و استفاده‌اش از قانون اختیارات ویژه اشاره می‌کند و ویراستار فارسی متن در زیرنویس تذکر می‌دهد که «بدین‌ترتیب از بطن قانون اساسی وایمار که از آن به‌عنوان یکی از دموکرات‌ترین و مترقی‌ترین قوانین اساسی جهان یاد می‌شود، نظام خودکامه‌ای به‌نام رایش سوم سربرآورد» متوجهید؟ از «بطن یکی دموکرات‌ترین و مترقی‌ترین قوانین اساسی جهان» یکی از توتالیترترین نظام‌های بشری سربرآورد. می‌بینید پیامد اعتماد خالصانه به افراد خوبِ دموکرات چگونه ناخواسته به تمرکز قدرت و پیامدهای بعدی آن منجر می‌شود؟ پیشنهاد می‌کنم نگاه دیگری به تاریخ معاصر ایران بیندازید ببینید به غیر از آقای خاتمی، دیگر کدام اسطوره‌ی دموکرات بوده است که از مجلس خواهان اختیارات ویژه شده بود و بعد با خودتان فکر کنید ببینید جالب نیست که عدل در زمان به قدرت رسیدن افراد دموکرات پای این لفظ "ویژه" به میان می‌آید؟

خب به نظرم حالا که موضع نظری‌مان را در قبال مفهوم دموکراسی و شرایط کلی تحقق آن روشن کردیم، نوبت آن است تا کمی دقیق‌تر به شرایط گذار دموکراتیک از منظر طرفداران دموکراسی از دیدگاه پوپری بپردازیم و نشان دهیم که چگونه در انتخابات ریاست‌جمهوری دهم شرایط این گذار دموکراتیک می‌تواند فراهم شود آن‌هم با شرکت نکردن آقای خاتمی در عرصه‌ی رقابت انتخاباتی و در پیش‌گرفتن یک استراتژی متفاوت از سوی ایشان و طرفداران دموکراسی‌خواه‌شان.

پی‌نوشت۱: گوش شیطان کر، چشم بد دور، بزنم به تخته، دارم پروپوزال می‌نویسم بالاخره؛ راه‌به‌راه هم شهودات جامعه‌شناختی برمان نازل می‌شود، هی می خواهیم بیاییم بگوییم، می‌بینیم نمی‌شود همین‌طور بی‌دلیل و یک‌دفعه‌ای بحث را عوض کنیم. حالاشهودات به کنار، کتاب‌ها و رمان‌ها هم شده‌اند قوز بالای قوز؛ از کافه پیانو و کافه پری‌دریایی گرفته تا...لابد همین است که من قرنی یک‌بار این‌جا را به‌روز می‌کنم، خب بالاخره طول می‌کشد تا هی حرف‌هایم را قورت دهم و خودم را راضی کنم همچنان بحث نه‌چندان شیرین دموکراسی در این مملکت را ادامه دهم.

پی‌نوشت۲: سروسامان گرفتن لینک‌های این ستون بغل را دارید؟ کار دست است‌ها، کلی عرق جبین ریخته‌ام بابت راه‌انداختن این بلاگ‌چرخان گوگلی. البته مدت‌ها پیش و با کمک نوشته‌های ایشان راه انداخته بودم‌اش اما اول‌اش یک مشکلی داشت که در هر صفحه نمی‌شد بیش از یک بلا‌گ‌چرخان داشت و خلاصه نمی‌شد لینک‌ها را از هم جدا کرد و همه را باید می‌ریختی کله‌ی هم، دیدم به دلم نمی چسبد، راپرتش را به ایشان دادیم و...امروز دیدم این مشکل هم به مدد همت مثال‌زدنی‌شان حل شده و...خلاصه انشاءالله این جوان دست به سنگ بزند طلا شود اینقدر که تلاش کرد خلق‌الله را از شر آن دکور از کارافتاده‌ی بلاگ‌رولینگ خلاص کند.

Thursday, December 4, 2008

دموکراسی (3): دموکراسی به معنای قدرت منفی یا تهدید به برکناری

نکته‌ی اصلی: می‌باید بتوان حکومت را بدون خونریزی ساقط کرد.

بنابراین، نظر من این است که آن‌چه در شکل یک حکومت اهمیت دارد آن است که می‌باید اجازه دهد حکومت را بدون خونریزی ساقط کرد- پس از آن حکومت تازه‌ای زمام قدرت را در دست می‌گیرد. به‌نظر می‌رسد این‌که ساقط ساختن حکومت چگونه به انجام برسد، نسبتا بی‌اهمیت باشد- خواه از طریق برگزاری یک انتخابات تازه یا به وسیله‌ی یک مجلس ملی- به شرط آن‌که این تصمیم به‌وسیله‌ی اکثریت رای‌دهندگان یا نمایندگان، و یاشاید خبرگان قانون اساسی اتخاذ گردد. هیچ‌چیز مشخصه‌ی دموکراتیک حکومت ایالات متحده را بهتر از استعفا، یا درواقع برکناری نیکسون به نمایش نمی‌گذارد.

مهمترین نکته در ارتباط با تغییر یک حکومت، همین قدرت منفی، یعنی تهدید به برکناری، است. قدرت مثبت انتصاب یک حکومت یا یک نخست‌وزیر، در مقایسه با این قدرت منفی نسبتا کم‌اهمیت است. متاسفانه اغلب مردم چنین نمی‌اندیشند، و اهمیت دادن بیش از حد به انتصابات تازه خالی از خطر نیست؛ زیرا تعیین حکومت ممکن است به چشم صدور جواز به وسیله‌ی رای‌دهندگان و مشروعیت بخشیدن به نام عامه‌ی مردم و از رهگذر «اراده‌ی عمومی» نظر شود. اما ما مردم، از اشتباه یا حتی جنایتی که حکومت منتخبمان مرتکب آن خواهد شد چه اطلاعی داریم؟

ما بد از چند صباحی قادر خواهیم بود درباره‌ی یک حکومت یا یک سیاست قضاوت کنیم، و احیاناً موافقت خود را با آن اعلام نماییم و بنابراین حکومت را مجدداً انتخاب کنیم. ما شاید بتوانیم موافقت خود را با حکومت پیشاپیش اظهار نماییم؛ اما در چنین صورتی چیزی نمی‌دانیم،نمی‌توانیم چیزی بدانیم، ماحکومت را نمی‌شناسیم، و بنابراین نمی‌توانیم این را مفروض بگیریم که حکومت از اعتماد ما سوءاستفاده نخواهد کرد.

بر طبق اظهار توسیدید، پریکلس این اندیشه را به صورتی بسیار ساده بیان کرده است: «حتی اگر تنها شمار معدودی از ما قادر به تدوین یک سیاست یا اجرای آن باشند، همه‌ی ما قادر به قضاوت درباره‌ی آن خواهیم بود.» لطفا توجه کنید که این عبارت مفهوم حکومت مردم، و حتی ابتکار جمعی را کنار می‌گذارد. این دو مفهوم با ایده‌ی بسیار متفاوت قضاوت به‌وسیله‌ی مردم تعویض شده‌اند.

پریکلس (و شاید توسیدید – زیرا احتمالا نظر هر دو یکی بود) در این‌جا به اختصار توضیح می‌دهد که چرا مردم، حتی اگر هیچ نوع مشکلی وجود نداشته باشد، قادر به حکومت کردن نیستند. اندیشه‌ها و طرح‌ها – به‌خصوص اندیشه‌ها و طرح‌های نو- تنها می‌تواند به وسیله‌ی اشخاص ( به‌نحو انفرادی) ارائه شود، حتی اگر بتوان آن‌ها را با همکاری دسته‌جمعی وضوح و بهبود بخشید. به این‌ترتیب بسیاری از مردم قادر خواهند بود تشخیص دهند که آیا آن اندیشه‌ها و طرح‌ها خوب بوده‌اند یا بد، به‌خصوص اگرکه تجربه‌ی مستقیمی از نتایج آن‌ها داشته باشند. و این‌گونه ارزش‌یابی‌ها، این‌گونه تصمیمات مبتنی بر بله‌ یا نه، می‌تواند توسط شمار گسترده‌تری از رای‌دهندگان و انتخاب کنندگان اتخاذ گردد.

پی‌نوشت: خب این هم آخرین قسمت از مقدمه‌ی نظری بحث در تعریف دموکراسی. راستش هیچ نمی‌دانم این جملات پررنگ شده در این سه پست، تا چه حد توانسته است تفاوت بنیادین دو رویکرد مختلف به مفهوم دموکراسی را نشان دهد؛ دو رویکردی که پوپر تفاوت‌های آن‌ها را نه فقط از منظر تحدید قدرت، بلکه بر مبنای اخلاق نیز ارزیابی می‌کند. با تمام این‌ها، از آنجایی‌که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند و ضمنا برای این‌که بحث هم از این حالت صرفا نظری دربیاید، در پست بعد، سعی می‌کنم تفاوت این دو رویکرد را در پاسخ به پرسش‌های یکسان نشان دهم، مثلا این‌که اتخاذ هر یک از این دو رویکرد نسبت به پرسش همه‌گیر این روزها: «خاتمی بیاید یا نیاید؟»، چه پاسخ‌های متفاوتی را می‌تواند دربر داشته باشد.

دموکراسی (2): در باب دموکراسی به مفهومی اخلاقی

«ما که خود را دموکرات می‌نامیم، دیکتاتوری یا جباریت را اخلاقاً شر به‌شمار می‌آوریم – یعنی امری که نه‌تنها نمی‌توان تحملش کرد، که اخلاقا قابل‌تحمل نیست زیرا در برابر هیچ مرجعی مسئول نیست. ما احساس می‌کنیم که اگر در برابر آن سکوت کنیم، کار نادرستی انجام داده‌ایم. اما اجباری نداریم که در برابر آن سکوت کنیم. این شرایطی بود که توطئه‌گران آلمانی در ۲۰ ژوئیه‌ی ۱۹۴۴ با آن روبرو بودند. آن‌ها کوشیدند از تله‌ی وحشتناکی که به دنبال تصویب قانون اختیارات ویژه۱ در آن قرار گرفته بودند فرار کنند. این قانون [که هیتلر را از اختیارات ویژه‌ای برخوردار می‌ساخت] به طور دموکراتیک در مارس ۱۹۳۳ به تصویب رسیده بود. یک نظام دیکتاتوری شرایطی را تحمیل می‌کند که ما مسئول آن نیستیم، چون عموماً توان تغییر آن‌را نداریم. این وضعی است که از نظر انسانی قابل‌تحمل نیست. بنابراین وظیفه داریم هرآن‌چه را می‌توانیم در جلوگیری از حدوث آن به انجام رسانیم.

این کاری است که ما می‌کوشیم با به اصطلاح اشکال دموکراتیک حکومت مردم به انجام رسانیم، و تنها وجه توجیه اخلاقی این حکومت‌ها به شمار می‌آید. به این ترتیب، دموکراسی‌ها عبارت نیستند از حاکمیت عامه، بلکه بیش از هر چیز، عبارت‌اند از نهادهایی که تجهیز شده‌اند تا خود را از خطر دیکتاتوری محافظت نمایند. آن‌ها [نه‌تنها] به حکومت دیکتاتوری، به جمع شدن قدرت [در نزد یک فرد یا یک گروه] اجازه‌ی رشد نمی‌دهند، بلکه می‌کوشند قدرت حکومت [دولت] را محدود سازند. آن‌چه از اهمیت اساسی برخوردار است این است که دموکراسی به این معنا می‌باید این امکان را فراهم آورد که بتوان بدون خونریزی از دست حکومت بد خلاص شد، یعنی زمانی‌که حکومت از رعایت حقوق و وظایفش غفلت ورزد، و نیز هنگامی‌که ما (حکومت‌شوندگان) تشخیص دهیم که سیاست‌های آن بد یا نادرست است.

مساله‌ی مورد بحث به «شخصی» که باید حکومت کند مربوط نیست بلکه به «چگونگی» حکومت کردن ارتباط دارد. نکته‌ی اصلی این است که حکومت نباید بیش از اندازه حاکمیت به‌خرج دهد. یا به عبارت دیگر، مساله این است که حکومت «چگونه» باید اداره شود.»

(۱) Enabling Law مقصود Enabling Act است. پس از به آتش کشیده شدن رایشتاگ (27 فوریه 1933) هیتلر با متهم کردن کمونیست‌ها به آتش‌افروزی به منظور براندازی حکومت قانونی، از مجلس تقاضا کرد برای مقابله با اوضاع و احوال متشنجی که خود دارودسته‌ی ناسیونال سوسیالیست باعث و بانی آن بود، با استفاده‌ی او از قانون اختیارات ویژه موافقت کند. نمایندگان رایشتاگ که با تمهیدات قبلی دست‌چین شده بودند در اجلاس 23 مارس با دو سوم آراء خود (نصاب لازم برای اجرای قانون اختیارات ویژه) با درخواست هیتلر موافقت کردند. به این ترتیب از بطن قانون اساسی وایمار که از آن به‌عنوان یکی از دمکرات‌ترین و مترقی‌ترین قوانین اساسی جهان یاد می‌شود، نظام خودکامه‌ای به‌نام رایش سوم سربرآورد (پی‌نوشت از مترجم و ویراستار)

به نقل از: «درس این قرن همراه با دوگفتار درباره‌ی آزادی و حکومت دموکراتیک»، مصاحبه‌ی جیانکارلو بوزتی با کارل پوپر، ترجمه‌ی علی پایا، انتشارات طرح‌نو.

پی‌نوشت: می‌بخشید که مقدمه‌ی نظری دارد بیش‌تر از دو بخش می‌شود ولی واقعا به سختی می‌توانم جملات و پاراگراف‌ها را حذف کنم. لامصب برای خودش یک‌پا اثر هنری است، اشاره بهش می‌کنی، جای دست‌ات توی ذوق می‌زند.

Wednesday, December 3, 2008

دموکراسی (1): در باب دموکراسی به مفهومی غیراخلاقی

«یونانی‌ها برای اشکال مختلف اداره‌ی حکومت اسامی مختلفی بکار می‌بردند: دلیل این امر به وضوح آن بود که می‌خواستند مشخص کنند کدام‌یک از اشکال حکومت بهتر یا بدتر، بهترین یا بدترین است. آن‌ها پنج نوع تشکیلات را بر مبنای خصوصیات اخلاقی حاکم مشخص ساختند. این اندیشه عمدتاً به‌وسیله‌ی افلاطون مورد استفاده قرار گرفت. او طرح ذیل را در مورد حکومت‌ها ارائه کرد:

۱ و ۲) حکومت سلطنتی: به وسیله‌ی یک فرد خوب اداره می‌شود، و شکل تحریف‌شده‌ی آن –استبداد- به وسیله‌ی یک فرد بد تمشیت می‌گردد.

۳ و ۴) حکومت اشراف (آریستوکراسی): به وسیله‌ی چند فرد خوب اداره می‌شود، و شکل تحریف‌شده‌ی آن – الیگارشی- به وسیله‌ی چند فرد بد گردانده می‌شود.

۵) دموکراسی: حکومت به وسیله‌ی مردم، انبوه افراد، توده.

افلاطون در این مورد تنها یک شکل را تشخیص داده است، که شکل بد آن است، زیرا در میان انبوه مردم همواره بسیاری افراد بد یافت می‌شوند. افلاطون از پرسشی آغاز می‌کند که به یک اعتبار خام است: چه‌کسی باید در راس حکومت باشد؟ چه‌کسی باید زمام قدرت حکومت را به‌دست گیرد؟

این پرسش خام را یقیناً می‌توان در یک دولت‌شهر کوچک نظیر آتن که در آن همه‌ی افراد مهم یکدیگر را می‌شناسند، مطرح ساخت. و شکی نیست که امروزه نیز این پرسش هنوز به صورتی ناخودآگاه در بطن بحث‌های سیاسی جای دارد. مارکس و لنین، موسولینی و هیتلر، و نیز سیاستمداران دموکرات، به نحوی خستگی‌ناپذیر، اغلب بی‌آن‌که متوجه باشند، بر سر این مساله‌ی بسیار شخصی به تامل پرداخته‌اند. و هنگامی که قاعده‌ی کلی را صورت‌بندی کردند اغلب در پاسخ به این پرسش بود که «چه‌کسی باید حکومت بکند؟» پاسخ افلاطون این بود: «بهترین [فرد] می‌باید حکومت کند»؛ این پاسخ به وضوح یک پاسخ اخلاقی بود. مارکس و انگلس پاسخ دادند: «پرولتاریا باید حکومت کند» (و نه، مثل حالا، سرمایه‌داران)؛ آنان (یعنی پرولتاریا) باید زمام امور حکومت را در دست داشته باشند؛ و آنان باید قدرت دیکتاتوری را اعمال کنند! در این‌جا عنصر اخلاقی تا حدودی پنهان است، اما طبیعتاً پرولترهای خوب باید حکومت کنند نه سرمایه‌داران بد.

از هیتلر لازم نیست سخن بگویم. خیلی ساده پاسخ او این بود: «من». روشن است که او نیز، نظیر اسلافش، می‌پنداشت که این پرسش که «چه کسی باید حکومت کند؟» پرسشی بنیادی است.

حدود پنجاه سال قبل من عزم خود را جزم کردم که این پرسش را برای همیشه به خاک بسپارم. زیرا این یک مساله‌ی نادرست است که به راه‌حل‌های قلابی و نهایتاً احمقانه در ارتباط با ضرورت‌های اخلاقی منجر می‌شود. از یک دیدگاه اخلاقی، این رهیافت به‌غایت غیراخلاقی است که شخص مخالفان سیاسی خود را اخلاقاً خبیث و شریر تلقی کند (و حزب خود را شریف و صالح). این امر به نفرت می‌انجامد که همواره بد است، و به نوعی رهیافت که در آن به عوض مشارکت در محدود ساختن قدرت، بر تقویت آن تاکید می‌شود.

چنین به نظر می‌رسد که آن‌چه ما بدواً بدان توجه داشتیم مقایسه‌ی اشکال حکومت بوده است، نه اشخاص، طبقات، نژادها و یا حتی مذاهبی که علی‌الادعا خوبند یا بد.

من بر این اساس پیشنهاد می‌کنم که ما پرسش افلاطونی را دایر بر این‌که «چه‌کسی باید حکومت کند؟» با پرسش به کلی متفاوتی تعویض کنیم: «آیا اشکالی از حکومت وجود دارند که اخلاقاً مذموم باشند؟» و متضاد آن: «آیا اشکالی از حکومت وجود دارند که به ما اجازه دهند که خود را از یک حکومت شریر، یا حتی یک حکومت ناتوان و زیان‌بار، رها سازیم؟»

به نقل از: «درس این قرن همراه با دوگفتار درباره‌ی آزادی و حکومت دموکراتیک»، مصاحبه‌ی جیانکارلو بوزتی با کارل پوپر، ترجمه‌ی علی پایا، انتشارات طرح‌نو.

پی‌نوشت: گوش شیطان کر، می‌خواهم همت کنم و بالاخره درباره‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری دهم و استراتژی بهینه برای دست‌یابی به مطالبات دموکراتیک در این انتخابات بنویسم. می‌خواستم از سر وبلاگی‌نوشتن و مخاطبان‌ کم‌حوصله‌اش هم که شده، قید نظریه و تعریف مفاهیم را بزنم و یک‌راست بروم سر اصل مطلب اما بعد دیدم نمی‌شود، کم‌وبیش ناممکن است. من مجبورم برای به حداقل رساندن سوء‌فهم‌ها از بحثم، قبل از هر چیز دموکراسی را به شکل تئوریک تعریف کنم و بعد تمام بحث عملیاتی و به قولی استراتژیک را بر روی این مبنای نظری محکم بنا کنم. این اولین بخش از دو قسمت مقدمه‌ی نظری بحث است. از من می‌شنوید، این بخش را چندین و چندبار بخوانید چراکه فارغ از محتوای روشنگر آن، شیوه‌ی طرح بحث پوپر و ایجاز و انسجام فوق‌العاده‌اش، یکی از الگوهای کمیاب بحث کوتاه اما همزمان مستدل و منسجم است.

Friday, May 23, 2008

کجا ممکن است پیدایش کنم: سادگی تکان‌دهنده

ساده اما رمزآمیز و تکان‌دهنده. راستش آدم هیچ نمی‌فهمد سرّشان در کجاست، سرّ این جملات ساده‌ای که مدام درجا میخکوبت می‌کنند و نفست را بند می‌آورند. هی نگاه می‌کنی می‌بینی چیز خاصی که نیست، یک آدمی که عادت دارد در هوای طوفانی برود باغ‌وحش و دوستی دارد که هی می‌آید یک دست کت‌وشلوار سیاهش را از او قرض می‌گیرد که در مراسم مرگ دوستان جوانش شرکت کند یا آن یکی دختری که سگ همدم کودکی‌اش مرده و چالش کرده و چند سال بعد رفته دوباره خاک‌ها را کنار زده تا دفترچه پس‌اندازش را دربیاورد و از همان وقت فکر می‌کند دستش بو می‌دهد و آنقدر داستانش را صادقانه و عادی تعریف می‌کند که مطمئنید اگر شما هم به جای آن نویسنده‌ی توی داستان بودید، دستش را می‌گرفتید و بو می‌کردید ببینید واقعا چه بویی می‌دهد. یا آن مردی که توی راه‌پله‌ها غیب شده است و آن یکی که می‌خواهد بی‌جیره و مواجب پیدایش کند و چندصدبار همان چهار تا پله را بالاوپایین می‌رود و دست‌آخر هم نمی‌داند دنبال چیست و اصلا کجا ممکن است پیدایش کند اما یک جورهایی مطمئن است که بالاخره روزی پیدایش می‌کند. در «راه دیگری برای مردن» که دیگر رسما آْدم می‌میرد و زنده می‌شود گرچه نویسنده عین خیالش نیست و داستان پاره کردن دل‌وروده‌ی آدمیزاد را جوری تعریف می‌کند انگار دارد مناظر طبیعی اطراف دریاچه را توصیف می‌کند. داستان آخر هم به همان اندازه فوق‌العاده است، بی‌خوابی و جنونی که از سطر به سطر یک داستان بیرون می‌زند و مثل همه‌ی داستان‌های قبلی در نهایت خونسردی و حتی ملال روایت شده است.
سبک موراکامی دقیقا از آن سبک‌هایی است که من عاشقش هستم، ن داستآن داستان هاي قبلي در نهايت خونسرديآتنلروایتی ساده، سرراست، طبیعی، داستانی و بیش از حد روزمره و پیش‌پاافتاده اما همزمان عمیق و سرشار از استعاره‌های زیرپوستی‌ای که بدون این که بفهمی نفست را تنگ می‌کند و عضلاتت را تا ساعت‌ها منقبض نگه می‌دارد. همان حسی که با خواندن شاهکارهای یکی از بزرگترین عشق‌های ادبی‌ام کارور دچارش می‌شدم و نمی‌دانید چقدر ذوق کردم وقتی دیدم موراکامی و کارور دوستان صمیمی بوده‌اند. با این‌حال داستان‌های موراکامی در مقایسه با سبک آمریکایی کارور شرقی‌تر است، آن هم دقیقا شرق دور، همان هاله‌ی مقدس رمز و راز، همان خشونت‌های طبیعی و گاه بدوی، همان چهره‌های سنگی و سخت و ساکت و خونسرد، همان عمق و اصالت روح و ...همان انبوه استعاره‌های نمادین. با این تفاوت که داستان‌های موراکامی از آن الگوی کلاسیک داستان‌های ساکت و سراسر نمادین ژاپنی دور شده است و رنگ‌روی امروزی کلان‌شهرهای بزرگ مدرن را گرفته است و آدم‌هایی که در میان خوره‌های پنهان و تکان‌دهنده‌ی روح‌شان تنها مانده‌اند و همین‌طور که راه می‌روند و به جایی خیره می‌شوند و جملات بی‌سروته و پیش‌پاافتاده‌ی روزمره را با مکث‌ها و سکوت‌های معمولی همراه می‌کنند، در همان‌حال عمق خردشدگی و واماندگی و کابوس‌های هولناک و دست‌آخر جنون واپس‌رانده شده به دالان‌های تاریک و نمور ذهن‌شان را به تصویر می‌کشند. همه‌ی آدم‌های داستان‌های موراکامی همین شکلی‌اند، همین‌قدر معمولی و عادی و همزمان همان‌قدر مفلوک و جنون‌زده. تکان‌دهنده‌تر از همه این است که خودشان هم حالی‌شان نیست که مشغول چه کارهای در ظاهر عجیب و بی‌معنایی هستند، نه آن رفتن به باغ‌وحش در هوای طوفانی، نه آن بالا و پایین کردن تمام‌نشدنی پله‌ها، نه آن خیره شدن به دست راست، نه آن کشتارهای غیرانسانی و حیوانی و نه آن بی‌خوابی چندصدساعته، هیچ‌کدام به نظر هیچ‌کس عجیب و تکان‌دهنده نمی‌رسد، یعنی موراکامی جوری تعریف می‌کند که انگار عادی‌ترین کارهای دنیا همین رفتارهای بهت‌انگیزِ جنون‌آمیز است. متوجهید نهایت مهارت موراکامی در کجاست؟ در این‌که راوی صادق و صمیمی همین آدم‌های در ظاهر دیوانه‌ای می‌شود که اگر از بیرون نگاه‌شان کنی، بیش از حد غریب و درک‌ناشدنی به نظر می‌رسند. همه‌ی مهارت تحسین‌برانگیز و خارق‌العاده‌ی موراکامی در این است که همین خل‌وضع‌های تک‌افتاده و مهجور را به حرف درمی آورد، آن‌هم آنقدر طبیعی و ملموس که جابجا حس می‌کنید خب خود شما هم همین وسوسه‌های پنهانی و اجتناب‌ناپذیر و توجیه‌های درگوشی را برای خیلی از کارهای در نظر دیگران نامعقول‌تان دارید، همین کابوس‌ها، همین از خود و طبیعی بودن رفتارهای‌تان مطمئن بودن‌ها و همین است که تکان دهنده است، همین که روزمرگی ساده و عادت‌های پیش‌پاافتاده نشانِ چه خوره‌های عمیق و حسرت‌های جبران‌ناپذیر و عطش‌های جنون‌زده‌ای که نیستند. ناگفته آشکار است که زاویه دید اول شخص چه شگرد مناسب و ماهرانه‌ای است برای هرچه غلیظ‌تر کردن این همذات‌پنداری غریب اما طبیعی.

در باب رمزگشایی داستان‌های استعاری موراکامی هم البته می‌شود از همین حالا تا صبح قیامت حرف زد، تلاش برای این‌که آن تاریکی معدن و باغ‌وحش و هوای طوفانی و راه‌پله و سگ چال شده و دفترچه پس‌انداز بوگرفته و دست و بی‌خوابی و آنارکانینا نماد نبوغ‌آمیز کدام رویه‌های همه‌گیر زندگی مدرن و آفت‌هایش هستند، ساعت‌ها رمزگشایی‌ هیجان‌انگیز و لذت‌بخش را نصیب‌تان می‌کند، گرچه من باید اعترف کنم شخصا همین سروشکل ساده‌ی داستانی‌اش را خیلی بیشتر دوست دارم، همین که فقط حس همه‌ی آن رمز‌گشایی‌ها را ناخودآگاه و عمیق در خواننده‌اش ایجاد می‌کند بدون این‌که حتی نیازی به یک فقره از آن رمزگشایی‌های نقادانه‌ی ادبی باشد. البته برای این اکراه و تردیدم دلیل هم دارد، به نظرم تمام شان هنری این داستان‌ها به همین تاروپود ریزبافتی است که جدا کردن فرم از محتوا را ناممکن می‌کند، همین است که به نظرم رمزگشایی‌ها را در قالبی غیر از این قالب هنرمندانه‌ی استعاری بیان کردن، یگانگی هنرمندانه‌ی اثر را کمرنگ می‌کند و همه‌چیز را زیادی دستمالی‌شده و تکراری و پیش‌پاافتاده جلوه می‌دهد.

پی‌نوشت: راستی تا یادم نرفته بگویم که ترجمه‌ی بزرگمهر شرف‌الدین هم بیش از حد انتظارم خوب و روان بود. آخر می‌دانید، من در این‌جور فراموش‌کاری‌ها سابقه‌ دارم، مثلا همین هزار خورشید تابان، اصلا یادم رفت بگویم که عمرا باورم نمی‌شود این ترجمه‌ی پردست‌انداز و ناروان، ترجمه‌ی مهدی غبرایی باشد، یعنی می‌خواهید بگویید هزار خورشید تابان را همان کسی ترجمه کرده است که بادبادک‌باز و کوری و لیدی‌ال و دل سگ و... صد سال!