خون بازی همان چیزی است که باید باشد و از همان جایی آغاز میشود که باید شروع شود، از وسط بدبختی، از حول و حوش فاجعه، از همان جایی که آدم نمیداند «کجا سررشته زندگی از دستش در رفته است». خون بازی خودش را گرفتار ریشهها و علتها نمیکند(از من بپرسید میگویم خوب کاری میکند)، از همین حالایی شروع میکند که همه چیز دارد تمام میشود. یک حرفهایی میزند، همان حرفهای زندگیهای از هم پاشیده، همان تکرار ملال آور مقصر کیست، اما به اندازه لازم، به همان اندازهای که آدمهای معمولی گرفتار این حرفهایند، و خودش خستهتر از همه اعتراف میکند که «خیلیها مشکل سارا (طلاق پدر و مادر) را نداشتهاند اما حال و روزشان همین است، وقتی چیزی چنین همهگیر میشود هیچکس از آن در امان نیست». آدم هر چقدر هم از اینهمه ظرافت خوشش بیاید، باز هم کم است، با همین یک جمله آهسته و کوتاه آخر فیلم از زبان لیلایی که هیچ وقت نمیبینیمش و قرار است سارا را درمان کند و هیچ به موفقیتش هم اطمینان ندارد، همه چیز را روشن میکند، همه آن حرفهای مقالات کسل کننده را که اعتیاد مسالهای اجتماعی است(نه روانشناختی یا اقتصادی یا هرچیز دیگر) دقیقا به همین دلیل که زیادی همه گیر است. این مددکار اجتماعی که به طرز لذتبخشی حضورش در فیلم پررنگ نیست، به همان اندازه همه کارشناسان و مصلحان اجتماعی ناپیدا و کوچک است، به اندازه یک آدم، نه بیشتر، آدمی که زورش را میزند اما همه چیز را نمیداند و از خیلی چیزها مطمئن نیست و در جواب مادر نگران که میپرسد اگر سارا اینبار نتواند چه؟ با ته رنگی از استیصال و یاس میگوید: «هیچ چیز غیر ممکن نیست».
خوبی خون بازی همین است، همین که قضاوت نمیکند، همین که پیش داوری ندارد، همین که جوگیر اصلاح اجتماعی و ارائه راهحل نمیشود، همین که فقط توصیف میکند، توصیفی واقعی، سرد، با جزئیات خیره کننده و...هولناک. توصیفی که با قدرت تمام خودش را در ذهنتان حک میکند و بسیار بیشتر از گزارشهای روزنامهها یا مصاحبههای خنک تلویزیونی و یا ....اصلا چرا راه دور برویم، بسیار بیشتر از همین فیلمهای به اصطلاح اجتماعی پر سوز و گداز، تماشاگرش را تکان میدهد و همان حرفهایی را که از فرط تکرار به لقلقه زبان تبدیل شدهاند، به تاثیرگذارترین شکلش مطرح میکند.
No comments:
Post a Comment