آدمیزاد است دیگر، هزار جور قر و اطوار روانی دارد برای خودش. هی نشستم و پیش خودم فکر کردم حالا مثلا که چی، بعد از سه سال وبلاگنویسی یواشکی، بیایم خودم را بیندازم توی هچل که چه؟ هی مثلاً حرفهایم را مزه مزه کنم و سر و تهش را بزنم مبادا که به تریج قبای یک نفر بربخورد یا یک کلمه از دهانم بپرد و بشود پیراهن عثمان و...خلاصه اینکه هی دو دو تا چهارتا کردم و آخرش دیدم نه اینکه از سر بیکاری و ملال صبح تاشب مگس میپرانم، نه اینکه کم مشغله ذهنی و خود درگیری فکری دارم، عدل باید این دلتنگیهای روزانه مجازی را هم بار کنم روی بقیه.
از شما چه پنهان آن اوایل که زیادی جوگیر و متوهم بودم، صد جور جینگولک بازی در میآوردم تا کسی سر از این درد و دلهای گهگاهی در نیاورد، انبوهی اسامی مستعار به همراه خروارها وبلاگی که یا به رحمت ایزدی پیوستهاند و کوچکترین اثری از خودشان در این بینهایت مجازی باقی نگذاشتهاند، یا تنها قابهای زنگ زدهشان مانده است بر سر طاقچههای خاک گرفته و یا...دروغ چرا، سور و سات بعضیها را هم دست نخورده نگه داشتهام برای روزهای مبادا، روزهایی که آدم با خودش هم رو در بایستی پیدا میکند؛ داشتم میگفتم، همه اینها ثمره آن دوران بچگی و جدی گرفتن بیش از حد بود.
حالا که فکرش را میکنم، قبل از هر چیز خندهام میگیرد. انگار که چه خبر بوده است، انگار که این گرم و سرد شدنهای روزمره کجای عالم بشری را قلقلک میداده است که آنطور با جدیت قایم موشک بازی وبلاگی راه انداخته بودم.
No comments:
Post a Comment