Thursday, March 29, 2007

(2004)The Terminal: زندگی یعنی انتظار

همه ما منتظریم و در حین این انتظار کشدار و طولانی و تمام‌نشدنی، زندگی هم می‌کنیم. اولش غریبیم و ناتوان، بعد کم‌کم یاد می‌گیریم، اُخت می‌شویم، پول در‌می‌آوریم، انس می‌گیریم با دیگران، می‌جنگیم، کمک می‌کنیم و...دست‌آخر احتمالا عاشق می‌شویم؛ همه‌اش هم در همین حینی است که منتظریم.

تمام اینها اتفاقاتی است که برای ویکتور نوارسکی می‌افتد در فرودگاه جان‌اف‌کندی آمریکا. او، مسافری شرقی که به قصد سفری کوتاه به نیویورک از کشورش خارج شده است، درست در بحبوحه انقلاب در مملکتش به فرودگاه وارد می‌شود و از آنجایی‌که به واسطه انقلاب تمام پروازهای ورودی و خروجی از کشورش مسدود شده‌اند و تمام روادید و روابط اداری با کشور او به حالت تعلیق درآمده است، مجبور می‌شود در سالن بین‌المللی فرودگاه منتظر شود، چقدر؟ هیچ‌کس نمی‌داند و این درحالی است که او حتی به اندازه راست و ریس کردن احتیاجات روزمره‌اش هم زبان نمی‌داند.

نه ماه می‌گذرد، یک سال یا شاید هم بیشتر و در این مدت زندگی ناگزیر ادامه دارد. زندگی به همراه همه آن جنبه‌های معمولی خنده‌دار و غمگینانه‌اش، به همراه همه آن زمانهایی که تنها هستیم، مستاصل می‌شویم، حرص می‌خوریم، شاد می‌شویم و هیجان‌زده و....گهگاه گرفتار تپشهای عاشقانه.

سینمای اسپیلبرگ را به خاطر همین داستانگویی ساده و عمیقِ ستودنی‌اش دوست دارم. به خاطر استفاده هوشمندانه‌اش از یک موقعیت استثنایی برای نمایش آشکار همه آن جنبه‌های فراموش شده زندگی، برای نشان دادن همین عادتمان به انتظار که باعث می‌شود یادمان برود همه‌مان منتظریم.

گذشته از ریتم خوب فیلم، بازی تام هنکس در نقش یک مسافر شرقی بی‌دست و پا نیز فوق‌العاده است. خلاصه از آن دست فیلم‌هایی است که برخی صحنه‌هایش هرگز از ذهنتان نمی‌رود به‌خصوص اگر مثل من هنوز تجربه‌ سرگردانی یکه و تنها در فرودگاههای خارجی زیر زبانتان باشد.‏

No comments:

Post a Comment