حراف جماعت که میگویند یعنی من. اصلا مزاجم با پستهای دو سه خطی سازگار نیست اما خب از بد روزگار چندتایی کتاب خواندهام که عمدتا نظر خاصی در موردشان ندارم. این است که گفتم یادگاریهای همهشان را فلهای و یکجا جمع کنم توی یک پست و خلاص.
گل سر سبد این پنجگانه نسبتا معمولی یک شاهکار کلاسیک است که بنده با عرض خروار خروار شرمندگی نخوانده بودم: نمایشنامه «اهمیت ارنست بودن» اثر اسکار وایلد. طنزی پنهان و جانانه و بیریا بدون حواشی و زلم و زیمبوی بیخود. البته آن ترجمه و چاپی که گیر من آمد مال عهد شاه مسعود غزنوی بود و لذا خیلی روی نثر و بازیهای زبانیاش مانور نمیدهم اما خدا وکیلی این دم عیدی یک حال اساسی بردیم با همین برگهای زرد شده نمایشنامهای قدیمی و خوب. دو نمایشنامه دیگر هم جزء دیگر محتویات این کتاب عزیز بود که ما هم کمثل اصفهانی جماعت که داخل در بستنی لیوانی را هم بینصیب نمیگذارد، حتی نامهای امانت گیرندگان قبلی کتاب را هم مرور کردیم و ...ببخشید، باز من بیخودی حاشیه رفتم. داشتم میگفتم، «سالومه» را که گویا اخیرا عبدالله کوثری دوباره ترجمه کرده است، چنگی به دلم نزد، یعنی احتمالا شعورم نرسید درکش کنم چراکه از قرار معلوم برای خودش کیا و بیایی دارد این «سالومه». سومین نمایشنامه هم «بادبزن خانم ویندرمر» نام داشت که داستانی بود با بار دراماتیک قابل توجه و...اما میارزید، همان اهمیت ارنست بودن بودن میارزید به خواندن این دو نمایشنامهای که چندان نظر خاصی در موردشان نداشتم.
دومین کتاب هم نمایشنامه بود: «سوء تفاهم» از آلبر کامو با ترجمه جلال آل احمد که خدا بگویم چکارش نکند. برداشته بود یک مقدمه بینام و عنوان گذاشته بود آن ابتدای کتاب و در همان چهار پنج پاراگراف اول هم تمام داستان را ریخته بود روی دایره. آنهم داستانی که احتمالا اصلیترین صفتی که بهش میچسبید «هولناک» بود. با این ضد حال ابتدای کتاب، عملاً کل نمایشنامه از مزه افتاد و ترجمهاش هم که...دروغ چرا، چنگی به دل نمیزد. کلا نمایشنامه کوتاه کامو یک داستان تراژیک (به نسبت قوی) داشت به علاوه مقادیری نطقهای شبه فلسفی پوچگرا، همان انسان مدرن در اسارت و این حرفها دیگر که البته مقدمه آل احمد هم زیادی پیاز داغش را زیاد کرده بود.
اما سه کتاب دیگر که معمولیتر بودند. کتابهایی با قلم نویسندگان ایرانی که دوستی چندتاییاش را برای گذراندن این تعطیلیهای کشدار ریخته بود توی دست و بال ما. دو کتاب از ناهید طباطبایی با نامهای «خنکای سپیده دم سفر» و «برف و نرگس». کتاب اول که انگار تنهاش خورده است به تنه فیلمنامه زندان زنان، با همان ضعفها کم و بیش، شخصیتهای داستان همگی با برچسبهایشان به خواننده معرفی میشوند، کم عمق و سطحی. انبوهی از مسائل و معضلات اجتماعی هم آن وسط قاطی هم وول میزنند. مجموعه داستان «برف و نرگس» هم دارای همان حال و هوا بود، ایدههایی در مورد موقعیتهای روزمره افراد که تبدیل شده بودند به داستانهای کوتاه تصنعی. به هر حال چیزی میان این دو کتاب نبود که یاد آدم بماند. کمااینکه وقتی به داستان «پنجره روبرو» از مجموعه داستان «برف و نرگس» رسیدم، کم و بیش یقین کردم که این کتاب را قبلا خواندهام با آن طرح جلد آشنا، اما خب هیچ چیز یادم نمانده بود.
آخرین کتاب هم مجموعه داستان «رویای شیرین» بود از ناهید کبیری که پیش از این چیزی از او نخوانده بودم. نثر کبیری کمی شاعرانهتر است و گهگاه توصیفهای ادبی نسبتا غلیظی دارد و چندتایی از داستانها هم دنباله زندگی شخصیتهایی است که بعضا گذرا در داستانهای قبلی مطرح شدهاند. اما خب این هم چندان نچسبید. داستانهایی که انگار دوربین عکاسیای باشند که همینطور چرخیدهاند و از نماهایی در زندگی روزمره عکس انداختهاند، عکسهایی که سه بعدی نبودنشان به کنار، وضوح تصاویرشان هم چنگی به دل نمیزند.
No comments:
Post a Comment