من: ببین، شوخی که ندارم، خرده بردهای هم ندارم از کسی؛ پس چرا باید هی حرفهایم را بدهم دست تو که صدجور ایراد بنیاسرائیلی ازشان بگیری و هزارجور بهانه بیخود بیاوری که این حرفها به درد خواننده و جامعه نمیخورد؟ مگر تو وکیل وصی خواننده و جامعهای؟ آدم زنده که وکیل وصی نمیخواهد، خواننده خودش زبان دارد میآید اینجا نظر میدهد، به حدس و گمانهای جنابعالی هم نیازی ندارد. از این گذشته، اصلا مگر تو کی هستی که فکر میکنی میدانی چه چیزی به درد خواننده و جامعه میخورد یا نمیخورد؟ نه خوب تار میزنی، نه قشنگ میخوانی، خونت را هم من دیدهام، رنگینتر نیست؛ تو هم یکی هستی مثل من. آنقدر هم سنگ تجربههایت را به سینه نزن، همهاش مال خودت، من اصلا میخواهم سرم را بکوبم به سنگ، تو را سنن؟ اصلا میخواهم...
خودم: باشه، آروم باش.
من: آرام باشم؟ آرام باشم که چی بشود؟ فکر کردی من هم مثل توام که خودم را تا خرخره بدهکار خودم کرده باشم؟ بدهکار همه آن آرزوهای بزرگ بشردوستانه، آرمانهای سیاسی، جاهطلبیهای علمی و فرهنگی و هزار جور زلم زیمبوی پر زرق و برق و سنگین و بیخاصیت دیگر؟ بدهکار...
خودم: صدایت را بیاور پایین، خوب نیست جلوی مردم، آبروی هر دویمان را میبری.
من: بگذار بشنوند، من صدسال سیاه نمیخواهم این آبرویی را که بخواهد با این چیزها بر باد رود. برداشتهای دم عیدی مرا با هزار دنگ و فنگ آلاخون والاخون کردهای به امید وعده وعیدهای آنچنانی، هی گفتی: «بیا برویم این خانه جدید بهتر است، آدم میتواند نفس بکشد»، هی نشستی زیر پایم و توی گوشم خواندی که: «تاکی میخواهی مثل دزدها و جانیها، یواشکی و با نامهای جعلی توی آن خانههای زیرزمینی بنویسی». برداشتی مرا آوردی اینجا که حالا مثلا خیلی بزرگ و وسیع است و به اندازه تمام آدمهای روی زمین جا دارد. مرا آوردی اینجا که سیزده روز تعطیلی مفت و مجانی را هی بچپیم اینجا و تماممدت مثل عروسکهای خیمهشببازی، با لبخندهای مصنوعی مخصوص مهمانی، بنشینیم و قهوه تلخ بخوریم و گپ روشنفکری بزنیم که آره من دیشب فلان کتاب را خواندم و تو هم جواب دهی که من هم بهمان فیلم را دیدم و همینطور الکی سر هم را شیره بمالیم؟
خودم: خب اشکالش کجاست؟ اصلا مشکل تو چیست که دوباره خانه را گذاشتهای روی سرت و کولیبازی بیخود در میآوری؟
من: من؟ مشکل من؟ من نمیگویم «مشکل»، اینها کلمههای تواند، مال خودت، من میگویم نفستنگی، میگویم حرفهایی که تا نک زبانم، تا لبهایم آمدهاند و همانجا ماسیدهاند روی لبه همان فنجانهای قهوه تلخ، من میگویم...
خودم: ببین، احساساتی نشو، حاشیه هم نرو، رک و پوستکنده بگو حرف حسابت چیست؟
من: حرف حسابم؟ من اصلا نخواهم حرف حساب بزنم چه کسی را باید ببینم؟ مگر من شرط نگذاشتم که اینجا هم همان بهاره بمانم، نشوم مثل تو، خانم آروین، مگر نگفتی اینجا کسی غریبه نیست؟ پس چرا نمیگذاری بگویم...
خودم: چه چیزی را بگویی عزیزم؟ حوصله همه را سر بردی، به خاطر خدا برو سر اصل مطلب.
من: من دلم میخواهد همین حرفهای الکی خودم را بزنم، دلم میخواهد بگویم که امسال سر سفره هفتسین، همینطور بیخودی به دلم افتاد که امسال سال خیلی خوبی است، سالی که اتفاقهای مهمی در آن میافتد، نمیدانم برای چه کسی، شاید برای من، شاید برای همه.
دلم میخواهد بگویم که از بعد از همان شبی که همه فامیل، خانه دخترعمهام دور هم جمع بودیم، تیر غیب خوردهام، یک مرض بینام و نشان گرفتهام که هم مثل بید میلرزم، هم انگار که دم کوره نانوایی باشم شرشر عرق سرد میریزم، بدون اینکه تب داشته باشم یا آبریزش یا ...میخواهم بگویم بازهم مثل همیشه آنقدر دهاتیبازی درآوردم و دکتر نرفتم و هی سر خود قرص و کپسول خوردم تا بالاخره یک کپسول زیادی قوی کار دستم داد و اوضاع شد قوز بالای قوز.
اصلا میخواهم بگویم که به این دلدلکردنها اعتماد نکنید چون اگر قرار به این چیزها بود باید این به دل افتادن دومی روی آن اولی را کم میکرد برای اینکه همین امسال که اوضاع من اینقدر قاراشمیش بود، برای اولینبار سیزدهام هم بهدر نشد چون عدل همین دیروز باید یکجای آسمان پاره میشد و...
خودم: اِ، یعنیچه؟ حالا هرچی من هیچی نمیگویم...
من: مثلا میخواهی چه بگویی؟
خودم: خب زشت است دیگر...
من: چیاش زشت است؟ نگذار بگویم آن اصطلاح معروف مادربزرگم را که در اینجور مواقع میگفت...
خودم: هیس، نگو عزیز من، من که چیزی نگفتم، فقط خواستم بگویم اینطور حرف زدن برازنده یک خانم جوان تحصیلکرده و محترمی مثل...
من: هندوانههایت را برای خودت نگهدار، لازمت میشود پیش در و همسایه، من اصلا نخواستم، این خانه جدید مال خودت، اصلا من...(میزند زیر گریه)
خودم: آخر بنشینی اینجا و آبغوره بگیری، حرفهای ماسیده و الکیات پا درمیآورند میروند توی چشم و گوش خواننده؟ بلند شو بیا، آخرش که کار خودت را کردی با این گرد و خاکی که راه انداختی، بلند شو بیا...
من: (همینطور که هقهق میکند) نمیآیم، برو خودت بنویس، راجع به... چه میدانم، راجع به همان کتابی که میخواندی، سلاطین و چی بود؟ من هم میروم...
خودم: کجا میروی؟ کجا را داری که بروی؟
من: (چند ثانیهای همینطور خیره خیره نگاهش میکند و بعد بغض میکند)خیلی پستی، همیشه به اینجا که میرسیم باید این تنهایی وامانده را بکوبی توی صورت من...
خودم: خب چکارت کنم، خودت مرا به اینجا میرسانی، خودت این تنهاییات را کردهای خوره روحت، خودت چماقش کردهای و دادهای دست من وگرنه مگر من تنها نیستم؟ مگر من به غیر از تو کس دیگری دارم؟ مگر من جایی دارم بروم؟ اما مرگ یکبار و شیون یکبار؛ یادم نمیآید کی و کجا بود اما یکبار برای همیشه با تمام وجود حسش کردم، روبرو شدم بالاخره، آنقدرها هم که فکر میکردم هولناک و بیترحم نبود، مثل خودم بود، مثل تو، بهخاطر همین گذاشتم بماند، گذاشتم جاری شود در تمام رگ و ریشههای روحم، حالا برای همیشه باهمیم، جدانشدنی، مثل من و تو.
تو هم اینقدر خودت را لوس نکن جلوی مردم، اصلا من به کنار، تو خودت احیانا، اگر آن حرفهای قلمبه شده توی گلویت اجازه داد، یک وقت یک سری به خودت بزن، کلاهت را قاضی کن و ببین جزئیات نکونال تو از زمین و زمان و روزگار چه دخلی به مهمان خوانندهای دارد که برای خواندن یک چیز دندانگیر بلند میشود میآید اینجا، آخر مگر مردم وقتشان را از سر راه آوردهاند عزیز من؟
من: چقدر امروز مهربان شدهای، چقدر عزیز من عزیز من میکنی، این خانه جدید هیچچیز هم که نداشته باشد میارزد به همینکه دیگر نمیتوانی مثل آن خانههای قبلی که هیچکس نمیشناختت و صدایت را نمیشنید، بدوبیراه بار من کنی و با آن زخمزبانهای برندهات همهچیز را در همان لحظه اول بند بیاوری. حالا صدایت را میشنوند، خوبیت ندارد درون و بیرونت اینهمه توفیر داشته باشد، این است که حالا یک ساعت است داری با من یکهبهدو میکنی، حالا حتی برای منهم ماسک متانت و وقار میزنی، چقدر دلم برایت میسوزد، چقدر تنهاتر شدهای، من تنها شنونده همه آن...
خودم: بس است دیگر، حالا که به قول خودت یربهیر شدیم، بلند شو برویم، آدم رختهای چرکش را که جلوی روی مردم نمیشوید.
من: اما ما که مسئول زاویه دید چشموچار خلقالله نیستیم، اینجا حیاط خلوت خانه ماست، آدم توی حیاط خلوتش البته حمام نمیکند اما حق دارد عصرها، یک فرشی پهن کند، فواره حوض را باز کند، تخمهای بشکند، ماجراهای خندهدار روز، اشتباههای لپی خودش را تعریف کند و قاهقاه بخندد، بغض کند، اصلا هیچکاری نکند، همینجور بنشیند و به دیوار روبرویش خیره شود، حق اینکارها را که دارد، ندارد؟
خودم: بلند شو برویم، حوصله من و خودت و همه را سر بردی، آره عزیز من، تا دیگران هستند، حتی نه خود واقعی و گوشت و پوست و خوندارشان، همین فکر و تصویر و خیال مجازیشان هم که باشد، من و تو و هر آدمیزاد دیگری همهجور حقی دارد و در همانحال هیچحقی هم ندارد؛ خیلی زود است این چیزها را بفهمی، خیلی زود.
من: حالا مثلا الان خیلی فلسفی و حکیمانه حرف زدی که منهم باز مثل همیشه خر شوم و دهانم را ببندم دیگر، آره؟
No comments:
Post a Comment