Sunday, April 1, 2007

ار دیگر شهری که دوست می‌داشتم*

حالا دیگر تهران خیلی گل و گشاد شده است. خیلی بیشتر از آنکه بشود همه جاهایش را دید و شناخت، خیلی بیشتر از همیشه خاکستری و سیمانی شده است. اما هنوز هم شهر من است. شهری است که در آن همزمان با خیابانهایش قد کشیده ام، ویران شده‌ام و هرچند وقت یکبار کوچک و وسیع شده‌ام.

هنوز هم خیابان‌های آشنایش هر کدام بوی خودشان را دارند، در هر کدام که راه می‌روم، حال و هوای بخشی از سالهای زندگیم، از زیر خروارها فراموشی سر بیرون می‌آورند. شاید باورتان نشود اما ممکن نیست از کنار پارک شهر رد بشوم و یاد تابستانهای گرم و عرق‌کرده 18،17 سالگی‌ام نیفتم، همان زمان‌هایی که حرص کتاب‌های روانشناسی و فلسفه عامه‌پسند داشتم و هیچ در حال و هوای دخترهای همسن و سالم نبودم که به بهانه کنکور می‌آمدند کتابخانه یکی از بزرگترین و قدیمی‌ترین پارک‌های شهر و عشق‌های کوچک آن سالهایشان را مزه مزه می‌کردند. هیچ حالیم نبود که یک خیابان آن طرف‌تر بازار تهران است، با همان بوی نای کوچه‌های تودرتویش، که پر از زنانی است که اصلا از چانه‌زدن لذت می‌برند. بعدها، خیلی بعدتر بود که برخی همکلاسی‌های عادی‌ترم مرا هم پشت ویترین طلافروشی‌ها نگه می‌داشتند و رویاهای سفید دخترانه‌شان را در حلقه انگشترها و گوشواره های زرد قاب می‌گرفتند.

من به همین چیزهای ساده و عمیق و فراموش‌نشدنی است که می‌گویم: «تجربه شهر» و فکر می‌کنم شهری که در آن به دنیا می‌آییم ، لی‌له بازی می‌کنیم، دبیرستان می‌رویم، نگاهمان گره می‌خورد، اشک می‌ریزیم و دخترانه‌گی‌مان را زنانه می‌کنیم، شهر ما می‌ماند و این یعنی اینکه هر جا هم که برویم دلمان حتی برای جویهای شهرمان هم تنگ خواهد شد.‏

No comments:

Post a Comment