چرا نشود؟ اگر ایدهای/ عقیدهای آنچنان ارزشمند و والاست که میشود من و جان نهچندان ارزشمندم فدای تحقق/پاسداشت/ زنده نگه داشتناش شوم، خون دیگری که رنگینتر نیست، نوبت او هم میرسد قاعدتا.
Wednesday, June 29, 2011
منطق عمل
چرا نشود؟ اگر ایدهای/ عقیدهای آنچنان ارزشمند و والاست که میشود من و جان نهچندان ارزشمندم فدای تحقق/پاسداشت/ زنده نگه داشتناش شوم، خون دیگری که رنگینتر نیست، نوبت او هم میرسد قاعدتا.
Sunday, June 26, 2011
خوشالی:))))
نمیتوانم بگویم، نمیتوانم نشان دهم که چقدر خوشحالم، نمیتوانم بگویم بعد از چه همه وقت است که اینهمه خوشحالم، دیدهاید آدم مریض که میشود هی به خودش یا خدا میگوید همین یکبار، همین یکبار اگر خوب شوم دیگر بابت هیچ مشکل کوچک و پیشپاافتادهای خودخوری الکی نمیکنم؟ دیدهاید آدم با خودش قرار میگذارد که اگر اینبار هم دوباره سالم شوم، یکجور حسابی قدرش را میدانم؟ دیدهاید درد که ساکت میشود آدم یکهو به خودش میآید و دلش میخواهد بابت بازگشت اوضاع به حال و روز عادیِ همیشگیاش قر بدهد حتی و هی گل از گلاش شکفته سر به سر دیگران میگذارد و تا یک مدت خودش را که نگاه میکند و اثری از درد نمیبیند، خوش خوشاناش میشود که هورا، خوبِ خوب شدم؟ توی یک چنین وضعیتی هستم کموبیش، توی چنین وضعیتی که دیگر هیچچیز و هیچکس مهم نیست، مهم این است که اعتصاب را شکستهاند و من از این وضعیت مچالهی این روزها درآمدهام، با تمام وجود خوشحالم، دقیقا از همین که روز از نو، روزی از نو است که خوشحالم، حالا دیگر هیچچیز، هیچچیز جز اینکه اعتصاب را شکستهاند مهم نیست، دیگر نه موضع آدمها مهم است، نه حرفهایی که این مدت زده شد، نه دعواهایی که به راه افتاد، هیچ کداماش مهم نیست، مهم این است که آدمها به هر دلیل بالاخره پذیرفتند که تماماش کنند، که بالاخره به این بازیِ از نظر من باخت باخت پایان دهند، من چه کار دارم چرا، خدا به دلشان انداخته است اصلا، بله، بنده، همین خودِ خودم با اینهمه ادعای خونسردی و عقلانیت و چه و چه، شب به شب سرم را میکردم توی متکا فشار میدادم و هی ته دلم خدا خدا میکردم که خودش به دلشان بیندازد که تماماش کنند، میفهمید چه میگویم؟ "به دلشان بیندازد"، نهایت عجز و استیصال و سادهلوحی کودکانه، گفتم که ببینید به کجا رسیده بودم، همین است که حالا میگویم چه فرقی میکند چرا و به چه دلیل، مهم این است که تمام شد، تمام شد این وضعیت نفسگیری که تنها میتوانستم شاهدِ ناتوان و مستاصل رنجهای کشندهی دیگران باشم، تمام شد و من صد صفحهی دیگر هم بنویسم باز نمیتوانم بگویم چقدر و تا چه حد عمیق خوشحالم.
چه کنم؟
معقولتر و متواضعانهترش میشود چه میتوانم بکنم. همینطور مدام وسط ذهنم زنگ زده است این چند روز: چه میتوانم بکنم؟ جوابی نداشتم، هی فکر کردم ببینم چه مرگم است، چرا لال شدهام، چرا ذهنم مثل یک چاه ویلِ سیاه خالی است و فقط پژواک مستاصل و یاسآلود همین چه کنم کذاست که در خالی بیانتهای ذهنم تکرار میشود، فکر کردم ببینم چرا نمیتوانم ذهنم را جمع کنم؟ چرا نمیتوانم مقدمه بچینم و نتیجهگیری کنم؟ چرا نمیتوانم با ضرب و زور هم که شده چند لحظهای آرام بگیرم و صورت مساله را درست و دقیق طرح کنم؛ چرا اینقدر دستپاچه و نابلدم؟ جواب این یکی سوال را پیدا کردم به گمانم کموبیش، دلیلاش این است که نمیفهمام، درکی از چیستی ماجرا ندارم، نمیفهمام آن آدمی که اعتصاب غذا کرده بر پایهی چه دلایلی، از سر تجربهی کدام شرایط چنین تصمیمی گرفته است. راه را عوضی رفته بودم فیالواقع؛ فکر میکردم اعتصاب غذا یک تصمیم سراسر شخصی است و من باید فارغ از آنکه طرف اعتصابکننده بر چه اساسی چنین تصمیمی گرفته است، نحوهی مواجههی خودم را با این تصمیم مشخص کنیم، شیوهای پرت و یکسر بیفایده، من برای اینکه بتوانم در مقابل چنین واقعیت بغرنج و به استیصال رسانندهای واکنش نشان دهم، باید قبل از همه آن را فهم کنم، باید بتوانم خودم را جای طرف اعتصاب کننده بگذارم و منطق عمل او را فهم کنم تا بعد احیانا بتوانم واکنش خودم را به عنوان ناظر غایب معین کنم. پس عجالتا صورت سوال تغییر کرد: چرا اعتصاب غذا؟
به نظرم روشن است که اعتصاب غذا در یک بازی سیاسی یک بازی باخت – باخت است. یعنی حتی اگر بر فرض زیادی خوشبینانه اعتصابکنندگان بتوانند به اهداف و مطالباتشان دست پیدا کنند، این دستیابی به اهداف کمتر میتواند برد و پیروزی دانسته شود چون هزینهی دستیابی به اهداف در بالاترین حد ممکن بوده است و قاعدتا کمتر هدفی است که تحققاش با این هزینهی گزاف برابری کند. به نظرم نامعقول میآید اگر کسی فکر کند وارد کردن هزینه به طرف مقابل از طریق فشار افکار عمومی در باب اعتصاب غذا میتواند دلیل کافی برای دست زدن به چنین عمل پر هزینهای باشد، در واقع چنین رویکردی خیلی سادهلوحانه دارد هزینههایی را که طرف اعتصاب کننده میپردازد کموبیش نادیده میگیرد و تنها به هزینههای وارد بر طرف مقابل تمرکز میکند. درحالتی که اعتصاب غذا عملا هیچ دستاورد قابل توجهی نداشته باشد (چنانکه در اعتصاب غذای هفده نفره چنین نتیجهی پوچ و مایوسکنندهای بدست آمد) در چنین حالتی که اعتصاب غذا چه برای طرفی که اعتصاب کرده و چه برای طرف مقابل، برای هر دو طرف تنها هزینه در بر داشته است، باخت – باخت بودن این بازی سیاسی بیش از همیشه نمودار خواهد شد. بنابراین گزینهی اعتصاب غذا، به خصوص وقتی به صورت دستجمعی و با مطالباتی نه چندان مشخص برگزیده میشود، احتمالا چندان در چهارچوب عقلانی سود و هزینه قابل درک و ارزیابی نیست و برای فهم آن باید الگوی دیگری برگزید.
بعد التحریر: چنانکه ملاحظه میفرمایید این پست نصفه کاره است، نشسته بودم هیاهوهای سردرگم کنندهی توی سرم را به نوبت و با نظم و ترتیب ساختگی بیرون کشیدن که ماجرا دستکم عجالتا سالبه به انتفای موضوع شد خوشبختانه:))) گرچه یکوقتی باید این پست را کامل کنمٰ، موضوع مهم و احتمالا تکرار شوندهای است، باز هم دیر یا زود بیخ گلویمان را خواهد چسبید یحتمل.
Saturday, June 25, 2011
به مبارکی
این عنوان آخرین پست وبلاگ قبلی است که فیلتر شد و مرا اینطور آلاخون والاخون کرد، توی آن پست فقط به ملت آدرس دادم، حتی میشود گفتم رد گم کردم، بهشان گفتم فید وبلاگ جدید را مشترک نشوند به دلیل اینکه دارم آرشیو را دستی منتقل میکنم و هی پستهای تکراری جلویشان ظاهر میشود و الخ؛ حالا که فکرش را میکنم میبینم این هدایت کردنشان به سمت صفحهی شر آیتمزم در ریدر چقدر اینجا را خلوت کرده است، اصلا به گمانم جز خودم کسی اینجا رفت و آمد نکند، وبلاگی فیلتر شده، بدون اینکه کسی مشترک فیدش باشد، فکرش را بکن، انگار برگشته باشم به روزهای اول وبلاگنویسی، همان هفت سال پیش که ماه میرفت سال میآمد، کسی سر نمیزد مگر از سر رفت و آمدهای تعارفگونهی وبلاگی، خیلی هم خوب، خوبیاش همین است که من الان اینجا نشستهام و دارم پست الکی مینویسم، مثل وقتی که آدم بعد از مدتها مهمانداریهای ریز و درشت، یکدفعه توی خانهی خودش تنها بشود، بردارد لباس راحتیهای رنگ و رفتهاش را بپوشد، چهبسا سر و وضع خودش را همانطور ژولیده و نامرتب رها کند و بنشیند برای خودش کارهای الکی بکند، وقت بگذراند به اصطلاح، بدون اینکه هی فکر کند وا، مردم چه فکر میکنند، وقتشان را که از سر راه نیاوردهاند و...ههههه، چقدر خوب است، دارم رسما دری وری میگویم و همین حالم را خوب میکند کمی.
بله، داشتم میگفتم اسم آن پست کذا «به مبارکی» بود اما هیچ جایش نگفتم چرا به مبارکی، ملت فکر میکنند لابد افه آمدهام که بله، به هیچ جایم نیست و این حرفها، ولی واقعیتاش اینطور نیست، دمغ شدم واقعا، به خصوص امروز که رفتم وارد وبلاگ شوم و دیدم بلاگفا دسترسیام را به مدیریت وبلاگ مسدود کرده است. یکجور بدی بود، انگار مثلا یکی آمده باشد بیخودی و با زور اسباببازی دست آدم را گرفته باشد، همینطور بدون دلیل، بدون توضیح، فقط چون زورش میرسد، دمغ شدم خلاصه؛ ولی راستش خوب که فکر میکنم میبینم فایدههای این فیلتر شدن کذا احتمالا بیش از ناخوشایندیهایش باشد. اولیناش همینکه خلوت میشود این دور و بر، چهبسا بیش از حد خلوت، و این خلوتی باعث میشود صادقتر شوم، راحتتر بتوانم به خطاهایم، به حقارتهایم، اعتراف کنم، یعنی وبلاگ را برمیگرداند به همان کارکرد اصلیاش، به شرح مکتوب و با جزئیات خوددرگیریهای شخصی، داشتم به مطهر میگفتم راست است که این در میان گذاشتن خود درگیریهای شخصی با دیگران وجی نارسیستی دارد، انگار که آدم به خودش بگوید چرا فکر میکنی تو و این کلنجارهای درونیات برای دیگران مهم است آنقدر که بیایی در حوزهی عمومی طرحشان کنی؟ این فرض اهمیت داشتن، گونهای خود را مهم فرض کردنِ خودشیفتهوار نیست؟ البته، اعتراف میکنم که وبلاگنویسی، آنهم از این نوع شخصینوسیاش وجهی خودشیفتهوار از شخصیت نویسنده را نمایان میکند اما باز هم فکر میکنم فواید این بازنمایی بیش از وجوه نه چندان خوشایند نارسیستیاش باشد، عجالتا نمیخواهم فواید ثبت تحلیلی این خوددرگیریهای شخصی را شرح دهم، فقط خواستم بگویم که این انزوای غارگونه چقدر برای شرح صادقانهی این واکاویهای درونی ضروری است، برای بیرون ریختن جیک و پوک روح آدمیزاد، برای سرک کشیدن ترس خورده در دالانهای تاریک و پر از تار عنکبوت رواناش، خواستم بگویم این آرامش در نبود دیگران چقدر ضروری است.
پینوشت: این را توی ریدر منتشر نمیکنم، باشد اینجا برای خودم، آن بیرون باید راجع به اعتصاب غذا بنویسم، همان چیزی که عین بختکی نفسبر افتاده است روی لحظه به لحظهی این روزهایم و هی خودش را میکشد بالاتر، سنگینتر و نفسگیرتر، چنگ انداخته است بیخ گلویم و محکمتر از هر زمان دیگری فشار میدهد و من توی این هیر و ویر هی قرار است فکر کنم مثلا، فکر کنم که چه کنم، چه میتوانم بکنم، ریدر باشد برای همان آشفتگیگوییهای نفس بریده، این کش و قوس آمدنهای دزدکی در خلوت یک خانهی خالی نوساز هم باشد برای همینجا.
Tuesday, June 21, 2011
گفتوگوهای بیمخاطب 1
ب: چه اشکالی دارد خب؟ ما وسعمان به بیش از این نمیرسد، به عوض کردن عکس فیسبوک به قهرمانان حمایتتان میکنیم مثلا، شرایط اعتصاب غذا نداریم خودمان اما میتوانیم در حد توانمان از این عمل شجاعانه و ارزشمند حمایت کنیم، انگار کسی که خوب درس میخواند یا خوب فوتبال بازی میکند را تشویق کرده باشیم. چرا چنین عملی باید مصداق عمل غیراخلاقی باشد؟
الف: چون اصل اساسی اخلاق را نقض میکند.
ب: کدام اصل؟
الف: اینکه چنان عمل کن که قاعدهی عمل تو قاعدهی عام عمل همگان باشد، یا نسخهی علیوار و به گوش آشناترش آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمیپسندی برای دیگران هم مپسند.
ب: خب تو هم با این اصل اساسیات، حالا اصلا کی گفته این اصل جوابگوی همهی مسائل اخلاقی است و در هر موقعیتی باید بهش رجوع کرد؟
الف: البته که این اصل به خصوص در این شکل ابتداییاش نمیتواند پاسخگوی همهی تعارضات اخلاقی ممکن باشد اما این اصل، اصل بنیادی است بدینمعناکه قبل از هر اصل دیگری باید بهش رجوع کرد و اگر جواب نداد بعد به فکر چاره بود. اما من معتقدم موقعیت فعلی سادهتر از آن است که این اصل جوابگوی آن نباشد.
ب: حالا اصلا فرض که این اصل بنیادی و موقعیت فعلی هم ساده و به دور از پیچیدگی اخلاقی، عوض کردن عکس فیسبوک من چطور به نقض چنین اصلی منجر میشود؟
الف: خیلی ساده است، "همگان" نمیتوانند عکس فیسبوکشان را عوض کنند یا در واقع "همگان" نمیتوانند حمایت کنند، یک عدهای هر چند معدود باید کاری غیر از حمایت انجام دهند، چه کاری؟ همان کار مورد حمایت یعنی اعتصاب غذا، یک عده باید گرسنگی بکشند تا یک عده بتوانند برای گرسنگی هورا بکشند. این تعارض و دوگانگی است که نشاندهندهی نقض آن قاعدهی کذا است و رخداد عملی غیراخلاقی. بدیهی است که این تعارض و دوگانگی رخ داده اساسا از جنس آن دوگانگی تشویق و حمایت از درس خواندن و فوتبال نیست چون در اینجا مشخصا پای جان انسانی در میان است، یعنی پیامد این حمایت و تشویق میتواند به نقض اصل اولیهی حقوق بشر یعنی حفظ جان انسانها منجر شود لذا در این مورد خاص، تحقق دو گانگی و تعارض پیشگفته نه یک ذره دو ذره، بلکه "کاملا" غیر اخلاقی است.
ب: ای بابا، چه حرف زوری میزنی، من در شرایط زندان نیستم، بودم هم احتمالا جربزهی دست زدن به اعتصاب غذا را نداشتم، حالا چون از خودم و ضعفهای اخلاقیام برنمیآید دست زدن به چنین عمل شجاعانهای، حمایت از کار ارزشمند دیگران را هم دریغ کنم که یکی دیگر علاوه بشود بر آن ضعف و بزدلی پیشگفته که یعنی حتی نمیخواهم در حد همین حمایت خشک و خالی کلامی هم در این عمل ارزشمند و شجاعانه سهیم شوم؟ من تعارضی که گفتی و حتی غیراخلاقی بودناش را میفهمام اما فکر نمیکنم خودم مصداقش باشم چون نیت من خیر است، من واقعا نمیخواهم برای مرگ هورا بکشم، من فقط میخواهم آدمهای شجاع و استوار را تحسین کنم، هیچ نمیفهمام مشکلاش کجاست؟
الف: آدمهای شجاع و استوار را تحسین کنی برای انجام کاری که منتهی به مرگشان میشود؟ فکر نمیکنی توطئهای هولناک و موذیانه در کار است برای خالی کردن جهان از همهی این آدمهای شجاع و استوار و چه و چه با هورا کشیدن برای مرگ تدریجیشان؟ برای اینکه در جهان فقط آدمهای به قول خودت میانمایه و ضعیف و چه و چهای بمانند که ماندهاند چون فقط هورا کشیدهاند برای گرسنگی دیگران؟ تقسیمکار در ظاهر نیکخواهانه و در باطن رذیلانهای نیست؟ گو اینکه آن تعارض اولیه و دوگانگی آدمها که بالاتر گفتم، در این شکل اخیرش بیش از پیش آشکار میشود با این تفاوت که انگار فقط ظاهرش نیکخواهانه شود کفایت میکند، اینکه آن طرف اعتصاب کننده را به انواع فضایل اخلاقی متصف کنی و خودت و طرف هورا کشنده را به انواع ضعفهای اخلاقی، انگار در این حالت اصل دو گانگی کمرنگ و کمتاثیر میشود، یکجور سر بریدن با پنبه اصطلاحا، خلاصهاش اینکه نیت خیر ضامن هیچ چیز نیست، نیت شما میتواند کاملا خیرخواهانه باشد و در عمل به رذیلانهترین کنشها منجر شود، لابد شنیدهای این قول معروف را که سنگفرشهای دوزخ را نیات خیر پوشانده است.
ب: خب حالا، پیاز داغش را زیاد نکن دیگر، گیریم که این تعارض و دو گانگی غیراخلاقی، میگویی چه کار کنیم؟ شما پیشنهاد بهتری داری؟ سکوت کنیم و دست به سینه بنشینیم کنار، خیلی کنشمان اخلاقیتر است؟
الف: اگر قرار باشد ما به گونهای عمل کنیم که قاعدهی پیشگفته نقض نشود یعنی به گونهای که قاعدهی عملمان بتواند قاعدهی عام عمل همگان قرار گیرد، دو راه بیشتر نداریم قاعدتا: یا خودمان هم اعتصاب غذا کنیم یعنی نشان دهیم که به قاعدهی عام برای عملمان پایبندیم و اینطور نیست که مرگ خوب باشد اما فقط برای همسایه؛
ب: خب اینکه خیلی ممکن و معقول به نظر نمیرسد، راه دوم چیست؟
الف: سکوت کنیم، یعنی نه حمایت کنیم نه نکوهش.
ب: بیخیال، خب یک چیزی بگو بگنجد، در شرایط کنونی سکوت با چه استدلالی عملی اخلاقی است؟
الف: چون اعتصاب غذا تصمیمی شخصی است، نه میتوان کسی را بابت آن نکوهش کرد و نه میتوان کسی را به انجام آن توصیه کرد، تصمیم کاملا شخصی است، ممکن است یک فرد به این نتیجه برسد که در شرایطی خاص اعتصاب غذا کند و دیگری در شرایط مشابه انتخاب متفاوتی داشته باشد. از قرار هر دوی این انتخابها محترماند، سکوت در واقع نشانهی احترام به این تصمیم شخصی دیگران است، آن را نکوهش نمیکند اما نشان میدهد که در شرایط مشابه احتمالا انتخاب متفاوتی خواهد داشت.
ب: یعنی چه؟ یعنی واقعا تو معتقدی هیچکس هیچ اطلاعرسانیای نکند و آن بنده خداها گوشهی زندان از گرسنگی بمیرند چیست که ما نه میخواهیم به قول شما دچار تقسیمکار رذیلانه و غیراخلاقی اعتصابکنندگان و هوراکشان شویم و نه میتوانیم، شرایطش را داریم که خودمان هم به صف اعتصابکنندگان بپیوندیم، واقعا به نظرت بیاعتنایی و نادیده گرفتن این آدمهای از جان گذشته اخلاقیتر از دو گزینهی دیگر است؟ به عقل جور در نمیآید که.
الف: من جایی گفتم هر نوع اطلاعرسانی به معنای حمایت است؟
ب: نه، اما خب مصداق هم ذکر نکردی، نگفتی دقیقا چه کاری مصداق حمایت است و چه کاری مصداق اطلاعرسانی و اصلا مگر مرزی هم میان اینها وجود دارد؟
الف: البته که وجود دارد. به نظرم هر عمل کلامی- نمایشی- تصویریای که اعتصابکنندگان را به ادامهی روند اعتصاب "تشویق کند"، هر نوع هورا کشیدن و زنده باد و درود قهرمان و حمایتات میکنیم و امثالهم آشکارا مصداق تحقق آن دوگانگی غیراخلاقی پیش گفته است اما برسیم به مرز میان سکوت بیاعتنا به ماجرا و اطلاعرسانیای که نه فقط ادامهی اعتصاب غذا را تشویق نمیکند بلکه تمام تلاشاش را برای تحقق شرایطی که این اعتصاب پایان یابد انجام میدهد.
ب: منظورت این عجز و لابههایی است که هی التماس میکنند افراد اعتصابشان را پایان دهند؟ اسم این را میگذاری سکوت اخلاقی؟
الف: نه، من بالاتر گفتم که اعتصاب غذا تصمیمی سراسر شخصی است و لذا شایستهی احترام، نه میتوان این تصمیم را نکوهش کرد نه میتوان بدان توصیه کرد، تنها میتوان آنرا محترم شمرد، لذا اگر آن درخواستهای پایان دادن به اعتصاب غذا هم از حد یک درخواست شخصی بدون هیچ الزام اخلاقی برای طرف مقابل در پذیرش آن فراتر رود، اگر درخواست پایان اعتصاب غذا پذیرش خود را به شکل تکلیفی اخلاقی برای اعتصابکننده بازنمایی کند، چنین درخواستی ناقض آن احترام به تصمیم شخصی و لذا غیراخلاقی است. پس اگر هم کسی درخواست پایان اعتصاب غذا میکند باید خیلی حواسش باشد که درخواستش برای اعتصابکننده تعیین تکلیف اخلاقی نکند.
ب: ای بابا، حمایت کلامی که نکنیم، درخواست پایان اعتصاب غذا هم که اینهمه اما و اگر و شرط و شروط دارد، پس منظورت از اینکه سکوت کنیم اما نه در شکل بیاعتنا و نادیده گرفتن ماجرا چیست؟ اطلاعرسانی کنیم فقط؟ این یکی اما و اگر و شرط و شروط ندارد احیانا؟
الف: البته که دارد، هرکس باید عمل خودش را صادقانه مورد ارزیابی قرار دهد که اطلاعرسانیاش آیا جنبهی تشویق به ادامهی اعتصاب هم دارد یا نه؟ آیا عمل او اعتصابکنندگان را قدمی به مرگ نزدیکتر میکند یا از آن دورتر، من نمیتوانم همانطور که در مورد آدمهایی که صراحتا دم از تایید و حمایت تشویقی اعتصاب میزنند، قضاوت اخلاقی کردم، همانطور در مورد آدمهایی که دست به اطلاعرسانی هم میزنند قضاوت کنم، نمیتوانم بگویم بزرگنماییها لزوما جنبهی تشویق اعتصابکنندگان به ادامهی روند را دارد یا نه، هرکس باید خودش در مورد خودش قضاوت کند و بدیهی است که کاملا صادقانه، به خصوص باید حواسش باشد که شاید ایجاد جوی که فقط به بزرگنمایی رسانهای اعتصاب منجر میشود بدون آنکه لزوما به راهحلی برای پایان یا دستکم تلاشی هرچند مذبوحانه برای تحقق شرایط منجر به پایان اعتصاب منجر شود، باید حواسش باشد که چهبسا پیامد ناخواستهی چنین جوی رودربایستی آدمها باشد در ادامهی اعتصاب برای آنکه نمیخواهند فردی کم آورده و مذبذب تلقی شود که عملاش صرفا نمایشی پوچ و بیمعنا بوده است. مهم است که آدمها حواسشان به جو احساسی- هیجانیای که ایجاد میشود باشد.
ب: یعنی چه که حواسشان باشد؟ کمی واقعیتر حرف بزن، مثال و مصداق بگو ببینم دقیقا از چه حرف میزنی.
الف: زمان اعترافات نمایشی در تلویزیون را یادت هست؟ آن موقع یک استدلال اخلاقی قدرتمند وجود داشت در جهت اینکه چرا نه فقط نباید اعترافکنندگان را مورد سرزنش قرار داد، بلکه بیش از آن، حتی نباید کسانی را در برابر اعتراف مقاومت کردهاند مورد ستایش قهرمانانه قرار داد، چرا نه؟ چون این ستایش به طور ناخواسته به دیگران فشار وارد میکند برای مقاومت و پذیرفتن رنج و آسیب بیشتر، غیراخلاقی بودن چنین فشار اجتماعیای به خصوص وقتی از سوی آدمها سیر و لمیده بر پشت صفحهی مانیتورها اعمال شود کاملا آشکار است حتی اگر به صورت ناخواسته و غیرمستقیم باشد. گذشته از آن، این ستایش قهرمانانه یک پیامد سیستماتیک هولناکتر و غیراخلاقیتر هم دارد و ان اینکه اعترافات را به ابزاری جدی در دست نیروی سرکوب برای تحت فشار قرار دادن زندانی در بند بدل میکند، در حالیکه اگر این ماجرای قهرمانبازی برچیده شود و هیچ فشار اجتماعی برای مقاومت در برابر اعتراف وجود نداشته باشد و کلا تفاوت میان اعترافکنندگان و مقاومتکنندگان بسیار کمرنگ و چهبسا بالکل برداشته شود، اساسا این ابزار بیوجه و آسیبزننده از دست نیروی سرکوب هم گرفته شود چون اساسا اعتراف کردن یا نکردن کوچکترین اهمیتی در اثبات عزت و شرف و چه و چهی زندانی نخواهد داشت. متوجهی؟ متوجهی آن ستایشهای قهرمانانه چطور میتوانست به صورت تناقضآمیزی دست در دست نیروی سرکوب و در جهت فشار جدی به متهمان عمل کند؟ پس مهم است که آدمها صادقانه حواسشان به پیامد اعمال در نظر اول نیکخواهانهشان باشد، باید مواظب باشند سکوت احترامآمیزشان به بیاعتنایی بدل نشود و اطلاعرسانی موکدشان به جوی برای تشویق اعتصابکنندگان به ادامهی اعتصاب و لاجرم گام به گام به مرگ نزدیک شدن. مهم است که آدمها حواسشان به پیامد ناخواستهی اعمالشان باشد و نیت خیرشان را سرپوشی برای پنهان نگه داشتن پیامدهای متناقض و غیراخلاقی عملشان قرار ندهند.
ب: تو فقط نقد کردی، هی گفتی حمایت کلامی نکنید ال است، درخواست پایان اعتصاب غذا هم ممکن است بل باشد، سکوت بیاعتنا هم نداشته باشید، اطلاعرسانی هم که باید با توجه به فلان و بهمان انجام شود، به جز آن گزینهی حمایت در شکل دست زدن به عملی مشابه یعنی دست زدن به اعتصاب غذا که گویا شک و شبههی غیراخلاقی بهش وارد نبود، تو عملا هیچ پیشنهاد ایجابی دیگری طرح نکردهای، یعنی خلاصهاش دستآخر نگفتی آدمها دقیقا چه بکنند دست ار سرشان و این تعیین تکلیفهای اخلاقی برایشان برمیداری.
الف: فکر نمیکنی "صحبت" دربارهی چه باید کرد و پیشنهاد ایجابی پوچ و چهبسا ریاکارانه است؟ فکر نمیکنی قاعدتا هر آدمی باید تجسم عملی همان ایدهای باشد که بدان معتقد است؟ اگر من فکر میکنم کنشی غیر از همراهی از طریق دست زدن به عمل مشابه هم وجود دارد که غیراخلاقی نباشد، قاعدتا خودم باید اولین دستزننده به آن کنش باشم نه اینکه بیایم فقط تزش را بدهم که دیگران عمل کنند. بله، من معتقدم میتوان مواجههای کلامی داشت با اعتصاب غذای 12 زندانی اعتصابکننده که قواعد اخلاقی را نقض نکند، نمیگویم این مواجهه موثر است و خیلی فلان و بهمان، اصلا، دارم میگویم حداقل شرط را دارد و آنهم اینکه غیراخلاقی نیست، مصداقش میتواند چنین چیزی باشد، البته نه عینا و بیکم و کاست، اما کلیتاش یک همچو چیزی است، مواجههای کلامی که دیگران را به مرگ تشویق نمیکند، نکوهش و تعیین تکلیف برای پایان نمیکند و درعینحال بالکل ماجرا را نادیده نمیگیرد. حالا سعی میکنم، سعی میکنم خودم بشوم تجسم عملی آنچه فکر میکنم در چنین شرایط بغرنج و به استیصال رسانندهای میتوان از طریق گفتار و نوشتار انجام داد و مرتکب عمل غیراخلاقی هم نشد، سعیام را میکنم گرچه بدیهی است که تضمینی برای موفقیتم وجود ندارد.
ب: هه، ببینیم و تعریف کنیم!
Saturday, June 18, 2011
احمدینژاد
میماند یا میرود؟ احمدینژاد تا پایان دورهی ریاستجمهوریاش دوام میآورد یا با توجه به حاد شدن اختلافات میان او و مخالفان ولایتمدارش، مجبور به کنارهگیری خواهد شد؟ به گمانم این رایجترین پرسش این روزهاست و نظر شخصی من این است که او با احتمال بالای نود درصد تا پایان دورهی قانونیاش رئیسجمهور باقی خواهد ماند.
این البته بدین معنا نیست که اختلافات به مرور کمرنگ میشود و سکوت وحدتبخش جناب احمدینژاد به وحدتی واقعی در عرصهی سیاست ایران منجر خواهد شد، به هیچوجه؛ از قضا ماجرای اختلافات خیلی تند و تیز خواهد شد و هر طرف از تمام قوایش برای تضعیف طرف مقابل بهره خواهد گرفت، مثل هر بازی دیگری، بلوف یکی از استراتژیهای پرکاربرد میان طرفین است، هم این طرف آن یکی را تهدید به استیضاح میکند و هم آن طرف این یکی را تهدید به استعفا، اما بعید است هیچیک از این بلوفهای تهدیدآمیز عملی شود. چرا نشود؟ چون ریسکاش بالاست، برای هر دو طرف بالاست، احمدینژاد استعفا نمیدهد چون میداند چقدر امکان پذیرشاش وجود دارد و با اینکار او خود را با دستهای خودش برای همیشه از صحنهی سیاست در ایران بیرون خواهد راند، این درحالی است که احمدینژاد برای باقی ماندن طولانی مدت و چهبسا مادامالعمر در صحنهی سیاست در ایران، برنامههای گوناگونی در سر دارد، از این جهت است که به نظرم خیلی خیلی بعید است احمدینژاد تن به کنار رفتن خود خواسته از صحنهی سیاست دهد، گرچه از این حربهی قهر و ناز و جنجالهای رسانهای همراهاش تا آخرین حدش استفاده خواهد کرد.
اما چرا طرف مقابل با استیضاح کار را یکسره نکند؟ باز چون ریسکاش بالاست، یعنی چون معلوم نیست بعدش چه بشود، در وافع پیامدهای پیشبینیناشدهی چنین عملی بسیار است و همین است که احتمال بکار گیری این گزینه را کاهش میدهد، معلوم نیست احمدینژاد در مقابل چنین عملی چه موضعی خواهد گرفت، آیا به راحتی از قدرت کنار خواهد رفت؟ چرا برود؟ چه چیز دیگری برای از دست دادن دارد که تن به روند قانونی استیضاح و متعلقاتش دهد؟ نرود چه کند؟ خیلی کارها، کارهایی که از قضا چون امکان پیشبینی دقیقاش برای طرف مقابل وجود ندارد، از عملی کردن واقعی بلوفاش پرهیز میکند. عجالتا همینقدر بگویم که به نظرم سپاه برعکس آنچه در ظاهر به نظر میآید، کموبیش دوپاره است، به خصوص بدنهاش، فراموش نکنیم که دولت احمدینژاد سپاه را در بسیاری از پروژههای چند میلیاردی دولتی سهیم کرده است و با این کار، سود کلان اقتصادی سپاه را با موجودیت دولت خود گره زده است، البته که نه همهی سپاه و تنها قطبی از آن، این است که کنار گذاشتن دولت احمدینژاد ریسک بالایی برای رهبری و حامیانش دارد چون واقعا معلوم نیست احمدینژاد در مقابله با این روند و مقاومت در برابر آن، تا به کجا پیش خواهد رفت. از آنجاییکه نتیجهی بازی بسیار مبهم و غیرقابل پیشبینی است و از طرفی شکست در آن هزینهی بالایی دارد، بعید است هریک از طرفین استراتژیهای با ریسک بالا را در دستور کار قرار دهند اما همچنانکه گفتم دو طرف از هر حربهای برای مقابله و تضعیف یکدیگر استفاده خواهند کرد.
در این میان، به نظرم برگهای احمدینژاد برای بازی با رقیباش بیشتر و پرمایهتر است، او به راحتی میتواند طرف مقابل را در وضعیت آچمز قرار دهد، دستپاچگی کامل درواقع، چطور؟ با طرح دعاوی و ادعاها و خواستهایی اگر نگوییم بیسابقه، دستکم کمسابقه آنچنانکه حامیان رهبری تا بیایند به خودشان بجنبند و در برابر چنین ادعاهای بهتبرانگیزی مواضع منطقی اتخاذ کنند، جناب احمدینژاد فرسنگها از آنچه از یک رئیس قوهی مجریه در ایران انتظار میرود دور شده است، همین جسارت او در طرح ادعاها و خواستهایی کمسابقه، باعث آشفتگی دو چندان قطب مقابل خواهد شد. از آنجایی که به نظرم الگوی طرفداری حامیان رهبری در ایران، نه الگوی نفع و ضرر مقطعی بلکه حمایت از سر ارادت و تعلق خاطر قلبی است، همین الگوی حمایتی میتواند در اوضاع بحرانی به ضد خود بدل شود یا به آن چیزی که در فرهنگ عامیانه اصطلاحا دوستی خاله خرسه نامیده شود بدین معنا که حامیان رهبری که رگ غیرتشان بیش از حد بالا آمده است، شروع به مقابله خواهند کرد با هر وسیلهای که در دسترسشان باشد، اعم از انتقادهای تند و تیز رسانهای تا برخی عملیاتهای خودسرانه در جهت ادب کردن اطرافیان منحرف و چه و چه و همینجاست که رهبری مانند غائلهی وزیر اطلاعات مجبور به دخالت و دعوت هوادارانِ بیش از حد خشمگیناش به آرامش خواهد شد که باز همان الگوی پیروی ارادتمندانه احتمالا از آن سر بام خواهد افتاد و به یکباره عرصه را با سکوتی خوددارانه و غیضآمیز رها خواهد کرد، چنانکه در غائلهی وزیر اطلاعات چنین روندی را شاهد بودیم.
اساسا به نظرم در وضعیت عادی و معمولی، ابزارهای عینی در دسترس قوهی مجریه برای تحت فشار قرار دادن و به حاشیه راندن مخالفانش بیشتر است. فراموش نکنیم که احمدینژاد به عنوان یک سیاستمدارِ پایبند به اصول پراگماتیستیِ سیاستورزی مدرن، هیچ ابایی از نزدیک کردن ادبیاتش به ادبیات دیگر قطب مخالفان رهبری در ایران یعنی سبزها نخواهد داشت، او احتمالا پس از چندی پای انتقاد از لباس شخصیها و اعمال و اختیارات فراقانونی را به ادبیات خود باز خواهد کرد. برای مثال یکی از مسائلی که به نظرم احمدینژاد میتواند با طرحاش قطب مقابل را در وضعیت هنگ و چه کنم چه کنم بیسابقه و نداشتن راه پس و پیش قرار دهد، به میان کشیدن بحث شورای رهبری است که احتمالا در مخیلهی هواداران آیتالله خامنهای هم نمیگنجد رئیسجمهور دستبوس ولایتی چون احمدینژاد اینطور بیپروا پذیرفته شدهترین ارکان حکومتی در ایران را با چالشی بیسابقه مواجه کند. در حالیکه احمدینژاد می تواند از بیشمار مسایل روزمرهی مملکتی و اختیارات وسیع قوهی مجریه در حیطهی امور اجرایی مملکت برای تحت فشار قرار دادن رقیباش استفاده کند، رهبری ایران عملا هیچ ابزار عینیای جز بکار گیری خشونت مشروع در دست ندارد که کاربرد این ابزار هم وضعیت را سریعا به شرایط تنشزا و بحرانی و با پیامدهای ناخواستهی بسیار تبدیل میکند، وضعیتی که رهبری ایران در موقعیتهای مشابه و به انحای مختلف نشان داده است که تا چه حد از آن پرهیز دارد.
به هر حال خواستم بگویم که برآورد خطا از میزان احتمال باقی ماندن احمدینژاد تا پایان قانونی دورهی ریاست جمهوریاش میتواند به استراتژیپردازیهای خطا و بدون هدف مشخص تبدیل شود، مثل اینکه افراد هی بنشینند کنار و حداکثر با فوت کردن رسانهای بر تنور اختلافات دو قطب، منتظر راه افتادن واقعی جنگ و از میدان به در کردن یکی توسط دیگری باشند، این در حالی است که به نظرم امکان رخداد این سناریو چیری در حد صفر است، یعنی قطبهای فعال سیاست در ایران، بعید است ریسک مقابلهی مستقیم و واقعی با قطب مقابل را بپذیرند چراکه همانطور که گفتم نتیجهی این مقابله بسیار مبهم و غیرقابل پیشبینی و البته شکست در آن برای هر دو طرف جبرانناپذیر خواهد بود. همین مساله است که احتمال بکار گرفتن استراتژیهای با ریسک بالا را از سوی طرفین به کمترین حد ممکن کاهش میدهد.
بسیار مهم است که حامیان مطالبات دموکراتیک در ایران تحتتاثیر جنگ و جدالهای پر آب و تاب رسانهای دچار تخمینهای اشتباه نشوند و استراتژی سیاسیشان را بر مبنای بلوفهای ماهرانهی طرفین درگیر بنا نکنند.
Wednesday, June 15, 2011
ما و سوریه
به نظرم اعتراضات در سوریه به نتیجه خواهد رسید و اسد دیر یا زود مجبور به کنارهگیری خواهد شد درحالیکه به گمانم اعتراضات در بحرین، متاسفانه، متاسفانه، به نتیجهای نخواهد رسید. این پیشبینیها (پیشگوییها؟) مال امروز و دیروز نیست، شاید باید خیلی قبلتر میگفتمشان، وقتی هنوز تشت رسوایی اسد از بام نیفتاده بود و بنا به دلایلی صدای بحرینیها، دستکم به گوش ما ایرانیها بیش از همتایان سوریشان شنیده میشد، همان وقت هم که سوریه جزیرهی ثبات به شمار میرفت و بحرین شلوغ و در هم ریخته تصویر میشد، همان وقت هم فکر میکردم سرنوشت مقامات ارشد سوریه مشابه سرنوشت همتایان تونسی و مصری و بعدتر یمنیشان خواهد بود درحالیکه بحرین به آرامش راکد و نومیدکنندهی عربستان و عمان و اردن و قطر و کویت و امارات بازخواهد گشت. تفاوتاش برای شما هم روشن است؟ تفاوت عربستان و عمان و اردن و کویت و قطر و امارات با تونس و مصر و یمن و سوریه و البته لیبی که جایی میان این دو گروه ایستاده است؟ اگر به جنبش کشورهای "عربی" باشد که خب همهشان عرباند گویا، اما یک تفاوت مهم دارند آن دستهی اول با دستهی دوم و از سر همان تشابه بنیادین کشورهای گروه اول با یکدیگر است که میگویم اعتراضات در سوریه و یمن سرنوشتی کم و بیش مشابه اعتراضات در تونس و مصر خواهد داشت، دستکم در کنار رفتن حاکمان پیشین از قدرت فرجام مشابهی خواهند داشت حتی اگر سرانجام روزهای پس از انقلابشان هر کدام تجربهای منحصر به فرد خلق کند. از آن طرف در عربستان و قطر و امارات و کویت یا اعتراض حاد و گستردهای رخ نداده است یا حکومت از پس کنترل آن برآمده است، چنانکه در بحرین چنین روندی طی شده است و در شکلی محدودتر در عربستان و اردن و حتی در عمان و کویت.
از نظر شما تفاوت این دو دسته کشورهای عربی در چیست؟ به خاطر خدا پای گرسنگی و فقر و غنا را وسط نکشید چون فارغ از عوامانه بودناش، مستدل و مستند به شواهد و آمار هم نیست و فقط از یکجور شهود عامیانهی تحریف شده ناشی میشود احتمالا. به نظرم تفاوت اصلی این کشورها که احتمالا به ما توان پیشبینی سرنوشت اعتراضات در سوریه و بحرین را میدهد، ساختار حکومتها در این جوامع است، اگر دقت کنید در کشورهای انقلاب شده حکومتها دستکم در ظاهر و صورت، ساختار مدرن جمهوری و متعلقاتش را داشتند و در کشورهایی که اعتراضات در سطحی محدود رخ داده و به راحتی تحت کنترل حکومت درآمده است، ساختار حکومتی، باز دستکم در ظاهر و صورت، شکل سنتی پادشاهیاش، اعم از مطلقه و مشروطه را حفظ کرده است. البته حکومتهای دستهی اول هم با آن وضعیتهای فوقالعاده ناباورانهای که سالهای مدید ایجاد کرده بودند، درواقع شکل سنتی حکومت را در ساختاری به ظاهر مدرن بازتولید کرده بودند اما جالب است که حتی همین "ظاهر"ِ از باطن تحریف شده و صورتِ از سیرت تهی شده، در مقایسه با جوامعی که حتی همین صورت ظاهر را هم نداشتهاند، سرنوشت متفاوتی را در مواجههی حکومت مستقر با امکان شکلگیری و نتیجهبخشی اعتراضات رقم میزند.
در جای دیگری نشان خواهم داد که از نظر من، شخصا، اعتراضات در سوریه و البته نه فقط در سوریه بلکه در مصر و تونس و یمن هم، دقیقا به جهت تفاوت در همین ساختار حکومتی است که متفاوت از نتیجهی اعتراضات در ایران رقم میخورد چراکه به نظرم، الگوی فعلی تفکیک قوا در ایران در مقایسه با الگوی تفکیک قوا در این کشورها، متمایز و نسبتا موفقیتآمیزتر است، از این جهت، من، شخصا، اساسا تشابهی میان وضعیت این کشورهای درهم ریختهی عربی و معترضانشان با وضعیت فعلی ایران و معترضان نمیبینم اما عجالتا در این پست و بنا بر هدفی تحلیلی، میخواهم با دوستانی که ایران را با سوریه مشابه و قابل مقایسه میدانند همنظر شوم بدین معناکه فرض کنیم حرف شما درست و مورد ایران و سوریه و شیوهی برخورد حکومت با معترضان خیلی هم مشابه و قابل مقایسه با یکدیگر، با این فرض به نظرم یکی از کلیشههای بیش از حد رایج در مورد میزان و نوع تاثیر ایدئوژی حکومتی بر نحوهی مواجهه با اعتراضات و معترضان، به طرز آشکاری ابطال میشود.
روشنتر بگویم؟ لابد شما هم شنیدهاید این کلیشهی رایج میان بسیاری از منتقدان حکومت ایران را که چون این حکومت خود را دینی میداند و سر خودش را به آسمان و خدا و پیغمبر و امام و چه و چه وصل میداند، حامیان چنین حکومتی برای خود وظیفهای دینی و مجوزی شرعی قائلاند در شدیدترین برخورد با مخالفان و معترضان و این است علت برخورد خشونتبارِ چه و چه و از همینجاست که به زعم خودشان نقب میزنند به این فرضیهی از نظر من پوچ که اگر استبداد دینی شکل بگیرد بدتر از هر نوع استبداد غیردینی عمل میکند به دلیل همان مجوزهای پیشگفته و از همین نقب پردستانداز است که یکهو سر از ضرورت سکولاریسم و جدایی دین از سیاست و امثالهم در میآورند. عدل اینجاست به نظرم که سوریه میشود مثال نقضی روشن؛ حکومتی که به گفتهی همین مخالفان دولتِ ایران، در کمتر از شش ماه بیش از 2000 نفر از معترضان را قتل عام کرده است و چندین برابر این تعداد را بازداشت و مورد شکنجه قرار داده است، چنین حکومتی که به تعبیر معترضان ایرانی، بیرحمانهترین برخوردها را با مخالفانش داشته است، چنین حکومتی از قضا گویا پز سکولار بودناش هم به راه است با ممنوعیت روبنده در دانشگاهها و امثالهم. این درحالی است که در همان حکومت دینی ایران که به گفتهی مخالفانش مجوزی شرعی صادر میکند برای حامیانش در برخورد خشونتبار با مخالفان، در همین حکومت، اعتراضات دو سال گذشته در ایران، در بدبینانهترین تخمینهای مخالفان، حدود صد و چند کشته برجای گذشته است. چطور شد پس؟ مگر قرار نبود حاکمیت ایدئولوژی دینی بر حکومت نسبت به حاکمیت ایدئولوژیهای غیردینی و سکولار، خشونت بیشتری را در برخورد با مخالفان سبب شود؟ گویا ماجرا به عکس درآمده است.
دوستان البته متذکر میشوند که قاعدتا مشکل برخورد بیش از حد خشونتآمیز با معترضان و مخالفان در سوریه، بیش از آنکه ناشی از ایدئولوژی سکولار حاکم بر آن باشد، قاعدتا پیامد رویههای خاص حاکمان این کشور است نشان به نشان بن علی و تونس یا مصر و مبارک که حکومتهای سکولاری به شمار میرفتند و با میزان بسیار کمتری از بکارگیری خشونت بر علیه مخالفان حاضر به کنارهگیری شدند. موافقم، نتیجهای که قاعدتا از کنار هم گذاشتن این شواهد بدست میآید این است که اساسا ایدئولوژی حاکم بر حکومت تاثیر مستقیمی بر نحوهی مواجهه با مخالفان به ویژه در زمینهی نوع و میزان خشونت بکار گرفته شده ندارد. ممکن است حکومت دینی باشد و خیلی رحمانی، ممکن است سکولار باشد و خیلی بیرحم، ممکن است دینی باشد و روی هر نوع فاشیسم هیتلری را سفید کند و ممکن است سکولار باشد و با زبان خوش از قدرت کنارهگیری کند، کلا به نظر میرسد متغیر ایدئولوژی حاکم بر حکومت تاثیر مستقیم و تعیینکنندهای بر متغیر نحوهی مواجهه با مخالفان از جهت میزان و شدت بکارگیری خشونت ندارد، دستکم شواهد حاضر چنین ارتباطی را نشان نمیدهد. لذا از این پس لطفا کنار بگذارید این کلیشهی بیمبنا را که چون راس این حکومت به زعم خودش و حامیانش، ولایت مطلقه دارد بر ملت، پس مواجههاش با مخالفان هم فلانتر است و قس علیهذا، کلا از من میشنوید پای ایدئولوژی حاکم بر حکومت را از بحثهایتان ببرید، باور کنید این یک متغیر دمدستی و اغلب بیخاصیت به لحاظ تحلیلی را کنار بگذارید، جا برای بینشهای تحلیلی ارشمندتر و منطبق با شواهد بیش از اینها باز خواهد شد، از ما گفتن بود.
Tuesday, June 14, 2011
بهترم؟ آرامتر؟
«عالیجناب، اندوه گونهای بطالت است»۱
گیر دادم به خودم، فکر کردم یعنی چه که بهتر شدم؟ آرامتر؟ رفتم قبرستان چند شیشه آبغوره گرفتم و برگشتم و بهتر شدم؟ آرامتر؟ همین؟ خب این بدحالی و ناآرامیای که مایهی رفعاش گریه و زاری چند ساعته در میان قبرهای سنگی مردگان است، چنین احساساتِ زودگذری اصلا چه اهمیتی دارد؟ احساساتی که ته ته خرجاش چند قطره اشک بیخاصیت باشد، همان بهتر که آدم محلشان نگذارد اصلا.
بعدتر که فکر کردم دیدم احتمالا این حس همه آدمها پس از فاجعه است، اینکه فکر میکنند اگر خیلی زود و کمهزینه برگردند سر کار و زندگیشان، انگار فاجعه را کماهمیت تلقی کردهاند و پیشپاافتاده، بهترش را الهام نامی توی گودر گفته بود که چون دسترسی به ریدرش محدود بود، من گذاشتماش انتهای همین پست۲، اینکه آدم رویاش نمیشود بخندد، احساس گناه میکند در واقع، از خودش خجالت میکشد بردارد همان کارهای قبلی را بکند انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده است، این است که آدمها کش میدهند، آن حالت به تعلیق در آمدن زندگی روزمره را کش میدهند برای آنکه اهمیت فاجعه را به خودشان و دیگران یادآوری کنند، انگار بخواهند به خودشان و بقیه ثابت کنند، ببین، ببین چطور از کار و زندگی افتادهام، دلیلاش این است که نمیتوانم، نمیتوانم فراموش کنم، نمیتوانم فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و همهچیز مثل قبل است.
میپذیرم که بخشی از این تعلیق واقعی است، یعنی آدمیزاد واقعا نمیتواند، از شدت ضربه کرخت شده و توانایی تکان خوردن، حرف زدن و راه رفتن و در یک کلام، توانایی پیشبرد زندگی روزمره را ندارد چراکه فیالواقع جهان هم مثل گذشته نیست، یک جزء بزرگ یا کوچکاش کم شده یا تغییر کرده، این است که دستپاچگی و استیصال آدمیزاد در مواجهه با این نقص، کمبود، تغییر، طبیعی است، تطبیق با این جهان جدید و ناآشنا زمان میخواهد طبعا، اما این دوره، این زمانی که آدمها به خودشان میدهند به ناچار تا جای خودشان را پیدا کنند در این جهان بیگانهی جدید که آشناترین آدمها و اجزایش دیگر حضور ندارند، این زمان البته زمان خوشایندی نیست قاعدتا، آدم تکلیفاش را با خودش نمیداند، تکلیفاش را با لحظهها و ثانیهها و ساعتها و روزها نمیداند، نمیداند «چه کار کند» باهاشان، رویهی قبلی را که نمیتواند پیش بگیرد، نه فقط به این دلیل که این جهان واقعا دیگر آن جهان قبلی نیست، دستکم برای کسی که فاجعهی از دست دادن عزیزی را از سر گذرانده است، دیگر آن جهان قبلی نیست، بلکه هم به این دلیل که تظاهر به ادامهی روند گذشته، به صورت ناگزیری به شبیهسازی جهان، به نادیده گرفتن آن رخداد فاجعهبار از سوی فرد فاجعه دیده رسمیت میبخشد و همین است که ابا دارد زندگی روزمره را از سر بگیرد و این در حالی است که زندگی روزمره تنها کاری است که بلد است، میتواند انجاماش دهد با صرف کمترین هزینه و انرژی روانی، یعنی دقیقا همان صرفهجوییای در انرژی روانی که در زمانهای بحرانهای روحی ناشی از مواجهه با فاجعه بدان نیازمندیم، همین تناقض است که بغرنج است و فرسودهکننده، همین که از یک طرف میداند پناه بردن به روزمرگی، بیاعتنایی توهینآمیز به شدت و اهمیت فاجعه است و هم از طرف دیگر، دقیقا همین حالاست که به آرامش و یکنواختی زندگی روزمره نیازمند است، دقیقا همین حالا که با تکانهای ویرانگر فاجعه مواجه شده است و زمین و زمان در هم ریخته جلوه میکند، دقیقا همین حالاست که به آن ثباتِ پیش از این کسالتبارِ روزمرگی نیازمند است و عدل در همین زمان است که مجبور است این آرامش مورد نیاز را از خودش دریغ کند.
آیینهای سوگواری قاعدتا برای یاری افراد در چنین شرایط ناآشنا و بغرنجی است که طراحی شدهاند، دیگران به کمک فرد میآیند، میآیند که آدمی با لحظهها و ساعتها و روزهایی که هرگز تا به اینحد خالی و بیگانه و کشدار نبودهاند، تنها نماند، آدمها برمیدارند دور و بر فرد فاجعهدیده را شلوغ میکنند، هی برنامه برایش تدارک میبینند، روزمرگیهای بیپایان حول برگزاری مراسمهای پرشمار ختم و فلان و بهمان، طرف را مشغول نگه میدارند به چیزهایی معمولی و پیشپاافتاده و تکراری اما نه از جنس روزمرگی آشنای پیشین، روزمرگیای که نه فقط مانند روزمرگی پیشین فاجعهی رخداده را نادیده نمیگیرد، بلکه اتفاقا فاجعه در تار و پودش، در ریزترین جزئیات مراسماش تنیده شده است و همین است احتمالا مایهی فرسودگی فزایندهی فرد فاجعه دیده، اینکه، حالا عدل توی این زمانی که به آرامش نیازمند است و به اینکه ته ماندهی انرژیاش را صرف زنده ماندن کند، باید حواسش به هزار و یکجور جزئیات بیاهمیت مراسم هم باشد چون هر نوع کوتاهی و سرسری گرفتن ماجرا ممکن است باز از سوی دیگران تعبیر به کماهمیتی و بیاعتنایی توهینآمیز به رخداد کذا تلقی شود. این تنش میان خواست فردی و ارادهی جمعی دیگران که از قضا هر یک در جهت یاری و احترام به دیگری است که شکل میگیرند و در نهایت به صورت ناخواسته و تراژیکی تنها به علم شدن بند و بساطی دستوپاگیر میانجامند، البته موضوع جالب و قابل تاملی است اما عجالتا محل بحث من نیست، فعلا بحثم آیینهای سوگواری و چند و چون این تنش بغرنج و فرسودهکنندهی میان من و دیگران و تصورات هر یک نیست.
تمرکز روی خود این مرحلهی به تعلیق درآمدن روزمرگی و شیوههای فردی و جمعی سامان دادنِ این تعلیق و تنشها و پیامدهای ناخواستهاش بماند برای یک وقت دیگر، عجالتا میخواهم از این مرحله بگذرم و به بعدش برسم. به همین زمانی که دیروز رسیدم، به "بهترم، آرامترم"، میخواهم بدانم دقیقا چه تفاوتی به لحاظ روانی میان آن مرحلهی تعلیق و این مرحلهی آرامش پس از آن وجود دارد. میخواهم تجربهی احساسی و مبهم وجودیام را به ضرب و زور کلام در بیاورم و ببینم دقیقا چه اتفاقی میافتد که آدم "حس میکند" بهتر است، آرامتر؛ که چه بشود؟ به کجا میخواهم برسم تهاش؟ به اینکه بتوانم در موقعیتهای مشابه فعالانه عمل کنم و مدت آن دورهی تعلیق و کرختی را کوتاهتر کنم، شدتاش را کم کنم، همهی ما میدانیم که پوست کلفتتر از آن چیزی هستیم که فکر میکنیم، بلاهای زیادی سرمان آمده است که اگر یک روزی فکر رخدادنشان را میکردیم، مطمئن بودیم که نمیتوانیم، دوام نمیآوریم، فکر میکردیم محال است تاب یک چنین فاجعهای را بیاوریم، اما فجایع رخ میدهند، عزیزانمان از دست میروند و ما همچنان تحمل میکنیم، تاب میآوریم و زنده میمانیم، در این میان شاید بتوانیم این فرآیند تعلیق و از سر گرفتن زندگی معمولی را بدون آنکه از کنار فاجعه بیاعتنا گذشته باشیم و رخداد آن را به هیچ انگاشته باشیم و خودمان را بابت این بیاعتنایی و کماهمیتی سرزنش کنیم، شاید بتوانیم این فرآیند را با درک آگاهانهی چگونگی رخداد آن، مدیریت کنیم در روزگاری که انگار فاجعه به جزئی تکراری و جداییناپذیر از زندگی هر روزهمان بدل شده است.
چرا بهترم؟ یا دقیقتر بپرسم، یعنی چه که بهترم؟ کدام حسی از بین رفته بود و جایش را دقیقا به کدام حس دیگری داده بود کموبیش که من احساس بهتر بودگی میکردم؟ آیا آن پاراگراف ابتدای نوشته بیربط است؟ این بهتر شدن خیلی ساده از سطحی بودن احساساتی حکایت نمیکند که با درگذشت آدم غریبهای ایجاد شده که آدم تنها اسم و رسماش را شنیده است. اینهم البته یک تبیین است که بالطبع خیلی به دلم نمیچسبد، دلیلاش هم واضح است، من چه روز قبلاش که از بیقراری و کلافگی و عجز و استیصال دیوانه شده بودم و چه روز بعد که آرامشی اندوهناک و عمیقا تهنشین شده را تجربه میکردم، در هر دو حالاش، به عمق و شدت احساساتم، به واقعی بودنشان باور داشتم، بارها در هنگامهی همان بیقراری جنونآمیز به خودم نهیب زدم خیلی خب حالا، جوگیر نشو و روز بعدش هی چپچپ نگاه میکردم به خودم و آرامش غمگینانهام که یعنی این واقعی است؟ ادا نیست؟ ناشی از رخوت و خوابآلودگی گریههای فرو خوردهی یک ظهر گرم نیست؟ میخواهم بگویم حواسم بود، به اینکه چقدر لحظهای و ناشی از شرایط است و چقدر عمیق و ریشهدار و رسوب کرده، حواسم بود که اینهمه جدی گرفتم ماجرا را، فکر کردم یک اتفاقی افتاده است، این تغییر حالت ناشی از یک چیز واقعی است، یک چیزی که در پس آگاهیام رخ داده و من هنوز فقط حساش میکنم، برای اینکه از مرحلهی حس بگذرانماش و به بیان و اگاهی درآورماش، همهی این تکگویی پرگویانه با خودم را نیاز داشتم. از قضا به نظرم رسید چون دورترم، چون در مرکز فاجعه قرار ندارم و در عینحال چنین گذاری را تجربه کردم، مجموعهی این شرایط اتفاقا کمک میکند تا بتوانم آن تغییر احساس را به سطح آگاهی بیاورم چون نه آنقدر نزدیکم که وجودم یکپارچه احساس باشد و نه آنقدر دورم که عملا هیچ تجربهای از واقعه نداشته باشم، جایی در میانهی دو سر طیف ایستادهام و فکر میکنم چنین جایگاهی مستعدترین حالت برای به نتیجه رساندن تلاشی طاقتفرساست در جهت به بیان در آوردن آنچه در نظر اول به بیان در نیامدنی جلوه میکند.
اما آنچه ما را در گذر از مرحلهی سوگ که در آن روزمرگی به حالت تعلیق در میآید به حالتی که وقوع واقعی فاجعه را کم وبیش میپذیریم و به اصطلاح هضم میکنیم و لاجرم به زندگی عادی بازمیگردیم، فارغ از این که این گذار چقدر طول میکشد و اصلا تحقق یابد یا نه، آنچه این دو مرحله را از یکدیگر متمایز میکند، چیزی است که گویا به لحاظ روانشناسی قدم اول گذر از هر بحرانی است: "پذیرش"، پذیرش چه چیز؟ پذیرش اینکه زندگی "علیرغم" رخداد فاجعه ادامه مییابد، ما ادامهاش میدهیم چون چارهی دیگری نداریم و نمیتوانیم تا ابد در تعلیق زندگی کنیم، مجبوریم به همان روال عادی امور بازگردیم، اما آدمها چگونه موفق به "پذیرش" میشوند؟ کی دست از سرزنش کردن خودشان برمیدارند بابت اینکه از سر گرفتن زندگی عادی یعنی بیتوجهی و بیاعتنایی به رخداد فاجعهبار، کی تماماش میکنند به قول خودمان؟ به نظرم وقتی که بتوانند یک جایی برای حضور فاجعه در زندگیشان در نظر بگیرند، مثل یک قاب عکس خاطرهانگیز که آدم به دیوار اتاق آویزان میکند و مدام جلوی چشماش است، آنقدر جلوی چشم که بعد از مدتی نمیبیندش اصلا، شده است جزئی همیشگی از زندگی، آدمها اینطور با درگذشت عزیزانی کنار میآیند که یک روزی مطمئن بودند یک لحظه زیستن بدون آنها برایشان ناممکن است و یکوقتی که دست بر قضا قاب عکس را دستشان میگیرند تا خاکاش را بتکانند تازه یادشان میافتد اوه، اینهمه سال چطور گذشت؟ این روند جا کردن فاجعه در خلال روزمرگی، فرآیندی آرام، تدریجی و مهمتر از همه ناخودآگاه است، حالا اگر بخواهیم این فرآیند را بنابر نیازمان سریعتر و دمدستتر محقق کنیم، نیاز داریم تا آگاهانه برای فاجعه جایی در زندگیمان در نظر بگیریم، یعنی چه؟ یعنی مجبوریم بگردیم ببینیم چه چیز ممکن است فاجعه را مدام درسطح اگاهیمان نگه دارد جوری که اصلا جزئی از فعالیتهای هر روزهیمان معطوف به آن باشد حتی اگر متوجهاش نباشیم، یعنی حواسمان نباشد که این فعالیت معطوف به چنان رخدادی بوده است، اما باید آنجا باشد، سر جایش، قاب عکس را میگویم، باید سرجایش باشد، جلوی چشممان، حتی اگر ما روزی صد فعه از کنارش رد شویم و نگاهمان بهش نیفتد اما باید آنجا باشد، سرجایش، جزئی ثابت و همیشگی از زندگی هر روزه.
یک مثال شخصی بزنم احتمالا روشنتر میشود این احساس و تجربهی گنگ و الکنی که به هزار زور و زحمت به کلام درآوردهاماش مثلا. من مدتهاست به پدرم فکر میکنم، به نبودناش، فوبیا گرفته باشم انگار، پدرم هیچ بیماری حادی ندارد خوشبختانه، اعضای خانوادهاش همه عمرهای طولانی داشتهاند و این است که من هر جور حساب کنم نباید یک همچین نگرانی اضطرابآوری داشته باشم، با اینحال بیجهت از جا میپرم و فکر میکنم الان کجاست؟ چه میکند، نگران میشوم الکی و حتی جرات نمیکنم زنگ بزنم، میترسم خودم به استقبال فاجعه بروم، فکر میکنم اگر به این دلشورهی بیدلیل اهمیت ندهم بهتر است، خرافهگرایانه فکر میکنم اگر دلشورهام را جدی بگیرم، امکان وقوعاش را افزایش دادهام، امکان وقوع همان شهود ترسآوری که من ناتوان و نومید سعی میکنم به پسِ ذهنم برانماش، همان کابوس پیشگویانهی ته ذهنم که کافی است تنها اندکی ذهنم ساکت و خلوت شود تا آوای آهستهی شوماش را بشنوم که مدام میگوید به زودی، به زودی اتفاق میافتد. شاید هم همهچیز از سر همین فوبیاست، از اینکه فکر میکنم بالاخره که یک روز اتفاق میافتد، "بعد" من چه کنم و یکه میخورم از اینکه هیچ تصوری از بعدش نمیتوانم داشته باشم، نمیتوانم خودم را ببینم، نمیتوانم ببینم چه کار میکنم، شکل صورتم را نمیتوانم تصور کنم و همین خلاء تاریک و بیانتهاست که اینجور میترساندم و در اضطراب مدام نگهم میدارد که نکند همین حالا...همین است که مدتهاست فکر میکنم باید به فکر چاره باشم، به نظرم میرسد بیمعناست اینطور مواجههی احمقانه و بیمایه، فکر میکنم چنین مواجههی دست و پاچلفتی گونهای با یک رخداد رایج و اجتنابناپذیر بیش از هر چیز نشانهی کممایگی است و عجز و کودک صفتی، از دید همان پدری که اینهمه دوستش دارم چنین است، همینقدر تحقرآمیز و ناپذیرفتنی، این است که فکر کردم چه میتوانم بکنم با این خلاء، با این فاجعهای که میدانم دیر یا زود رخ میدهد، بعد دیدم راهش همین است، همین که فکر کنم پدرم کجای زندگیم قرار دارد، حضورش در کدام تار و پور فعالیتهای روزانهام تنیده شده است و بعد هی به خودم نشان دهم که نگران نباش، ببین پدر همین جاست، لابلای همین خطوطی که مینویسی، در میانهی تکتک کلماتی که کنار هم میگذاری،نفس میکشد دقیقا همینجا، لابلای همهی آن نوشتنهای پر شور و شری که فکر میکنم شاید سر سوزنی به بودنام معنا دهد و زندگی، و اینها که میگویم استعاره نیست، پدرم واقعا اینجاست، منطقاش اینجاست، خشم مهارناشدنیاش اینجاست، دقت و ریزبینی و کمالگرایی ویرانگرش اینجاست، آرزوها و استعدادهای بربادرفتهاش اینجاست، تحقیرش نسبت به هر نوع یخلیگری و سرهمبندی اینجاست، همهاش هست، حساش میکنم، لمس حتی، میبینم واقعا، پدرم را میبینم زنده و واقعی و همین است که به گمانم کمکم میکند آن روز کذا کنار بیایم با فاجعه، مطمئن باشم که پدرم هست، تا وقتی من هستم هست، سرزندهتر و واقعیتر از همیشه هست، اینطور نیست که اگر یک روزی حضور فیزیکیاش نباشد که بودناش را به من یادآوری کند، من سرگرم روزمرگیام شوم و فراموش کنم که دیگر نیست و این باشد که مجبور شوم روزی صد دفعه به خودم تلنگر بزنم که ببین، ببین بدبخت دیگر پدرت نیست، اینطور نیست، پدرم جایی دارد ثابت و همیشگی در مرکز لذتبخشترین و معنابخشترین فعالیتهای روزمرهام و همین است که همیشه حضور دارد حتی اگر من در لحظه حواسم بهش نباشد.
یک مثال خیلی خیلی شخصی زدم چون چنین تجربهی عمیق فردیای بهتر از دیگر تجربههای دست دوم و چندم میتوانست مصداق ایدهای باشد که به گمان خودم کشفاش کردهام. با اینحال خوب که نگاه میکنم میبینم دیروز هم اتفاق مشابهی افتاد، اولاش من نگاه کردم دیدم آدمها دارند یکبه یک از دست میروند و من هم هیچ غلطی نمیتوانم بکنم، دستم از همهجا کوتاه، فقط میتوانم نظارهگر از دست رفتنِ تاسفبار آدمهای نازنینِ روزگار باشم. بیقراریام از سر همین عجز بود، از سر استیصال و بلاتکلیفیِ «چه کنم»، بعدتر اما پذیرفتم، پذیرفتم که این آدمها حضور داشته باشند، جایی داشته باشند برای خودشان در زندگیام، در روزمرگیام، بدون اینکه فراموش شوند، جایی دارند برای خودشان در میانهی زندگیام و چرایی کارهایی که میکنم، متنهایی که مینویسم، حضور دارند، میتوانم به خودم نشان بدهم که ایناها، اینجا هستند دقیقا، جلوی چشمام، برای همیشه، حتی اگر من در لحظه حواسم پی خندیدن و حرف زدن و شور و شرهای بیهوده باشد، کافی است فقط نگاه کنم تا ببینمشان، همینجا، درست جلوی چشمام.
پینوشت: پستی است بیش از حد شخصی و خوشبختانه بلند، استقبال میکنم از خوانده نشدناش.
1. گفتهای از ساموئل جانسون، نویسندهی انگلیسی 1709-1784، به نقل از هرتزوگ، نوشتهی سال بلو، ترجمهی فرشته داوران
2. این جور که الان یادم میآد آن شرلی بود. بعد از مردن متیو یه روز داشت میخندید، یهو ساکت شد و گفت از خندیدن احساس گناه میکنه. چند سال بعدش هم وقتی مامان سنا تازه مرده بود، یه روز داشتیم تو اون اتاق رو به حیاط، چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. بعد سنا زد زیر گریه. این که باز میتونه بخنده، اذیتش میکرد. من؟ من دلم میخواد بخندم. هر قدرم که مصیبت رو سرمون آوار شده باشه، دلم میخواد باز برم آهنگای خوشخوشان پیدا کنم و صندلیمو با ریتمشون بچرخونم. دلم میخواد برم تو سایتای آشپزی، بگردم دنبال دستور پخت غذاهای جدید. دلم میخواد عکس خونههایی رو ببینم که آفتاب از پنجرهشون میتابه به دیوار و زمین. دلم میخواد هی تند تند کتاب بخونم. دلم میخواد صبح بیدار شم، صبحانهی هیجانانگیز درست کنم. دلم میخواد موهامو قلمبه کنم پشت سرم و اونجوری که تازه یاد گرفتم با یه مداد محکمش کنم و فک کنم خیلی خوشگل ام. دلم میخواد هر بار یکی از این دامن چینچینیامو میپوشم، ذوقمرگ بشم. دلم میخواد مصیبت از من قویتر نباشه. دلم اینا رو میخواد. دارم چرت میگم؟ نمدونم. بلند بلند فکر میکنم.