نباید بگذارم روی هم جمع شود، باید همینطور خرده خرده و نمنم کلکش را بکنم وگرنه با این مرض استسقای خواندن هر نوع حروف چاپی که من دچارش شدهام، کافی است یک هوا تنبلی کنم و همهچیز روی هم تلنبار شود تا هم حوصله من سر برود هم شما.
البته در این میان یک پرسش بسیار متین و معقول وجود دارد آنهم اینکه خب چه کاری است؟ مگر به جانم گذاشتهاند قرقره این چهار خط یادگاری از یک یک کتابها و فیلمهایی که مهمان روزها و شبهای بیبازگشت جوانیام هستند؟ گیر چیِ این چهار کلام اظهار نظرهای شخصیای هستم من که نه به درد دنیای کسی میخورد و نه به درد آخرتش. خب میگویید چکار کنم؟ کمحافظهام، یادم میرود، یعنی اصلا یکجورهایی قدرنشناسم، سر تا پای مهمانهای این تعطیلات کشدار طولانی را که سیر ورانداز کنم، میروم سراغ بقیه و هیچ هم یادم نمیماند که هر کدام کی و کجا و چگونه لحظههای بیپایان تنهاییم را پر کردهاند. این است که هر بار خودم را سیخ میزنم تا بیایم حداقل چهار خط یادگاری را اینجا بگذارم توی صندوقچه مجازیای که جای هیچکس و هیچچیز را تنگ نمیکند.
این یکی دو روزه را با دو تا و یک چارک کتاب سر کردهام که بازهم از صدقه سر همان دوست و امانتیهای نوروزیاش، دستپخت نویسندگان ایرانی بودهاند.
مجموعه داستان «همسران» سیامک گلشیری تکههای برشخوردهای است از روابط زنان و مردان در شرایط مختلف، وقتی از دست یکدیگر کسل میشوند، از سر عشقهای سرخوردهشان خیالبافیهای عجیب و غریب میکنند، برای هم داستان تعریف میکنند و...اما به نظرم مجموعه داستانهای این مجموعه آن حس عمیقی را که داستان کوتاه باید منتقل کند، دارا نیستند، کلمات و جملات حس ندارند و در نتیجه بیشتر داستانها کم و بیش در حد قصههایی میشوند که مردم توی اتوبوس و تاکسی برای هم تعریف میکنند.
رمان «مرا به بغداد نبرید» ناهید کبیری همان لحن شاعرانه و توصیفهای بعضا غلیظ ادبی داستانهای کوتاهش را داشت به علاوه روایتی شکسته از زمان و رفت و بازگشت راوی به حال و گذشتههای دور و نزدیک. این روایت شکسته گرچه لحن کم و بیش نوآورانهای را موجب شده بود اما از عمق شخصیتها و باورپذیری رفتار و کردارشان کاسته بود. انبوهی از آدمهای جور واجور که در مقطعی از زمان در زندگی راوی ظاهر میشدند اما آنقدر سطحی و بیآب و رنگ پرداخت شدهاند که به محض تمام شدن کارشان در روایت داستان، از ذهن خواننده هم پاک میشوند، گرچه بعضا نقشهای ماندگاری را در زندگی راوی حک کردهاند. شخصیت دکتر بغدادی، دنیا، خاله جان و آقای بهادری، مینا، مهناز مادر کریس و حتی خود کریس جز صورتکهای توخالی به علاوه صرفا یک نام خاص نیستند. همین است که علیرغم زبان و سبک بعضا غیرتکراری رمان، کل اثر معمولیتر از آنی که انتظار میرود از آب در میآید.
اما آن یک چارک باقیمانده هم مربوط به رمانی است با عنوان «دال» از محمود گلابدرهیی که زیر عنوان «زندگی مهاجران ایرانی در سوئد بعد از انقلاب» را همراه خود یدک میکشد. کتاب نثر خاصی دارد، جملههای گفتاری کوتاه و مکرر وابسته به یکدیگر و غالبا سیال ذهن، چیزی در این مایهها: «برم خودمو باز مسخره کنم؟ برم بشینم روی صندلی نیگا کنم؟ نیگا کنم به چی؟ به چی نیگا کنم؟ نیگا نکنم چیکار کنم؟ برقصم؟ با کی برقصم؟ چی بگم؟ به کی بگم؟ نرم کجا برم؟ برم کجا برم بشینم؟ چی برم بگم؟ بشینم یکی بیاد باز همون حرفای همیشگی و مسخرهبازی. بسه دیگه خودمو مسخره کردم. نرم کجا برم؟ جایی جز اینجا نیست. نیست جایی جز اینجا. کجاست اینجا؟ برم خونه، خونه. وای رقاصخونه از خونه بدتره. برم خونه. برم خونه کی؟ خونه کی برم؟ برم چی بگم؟...» و همینطور الیآخر. این لحن و گفتار و زبان البته فقط سی چهل صفحه تازگیاش را حفظ میکند، بعد از آن، آنهم برای 360 صفحه واقعا کسلکننده میشود و بیشتر لفاظیهای بیمعنایی به نظر میآید که بیخودی وقت و انرژی خواننده را هدر میدهد. البته من از آنجاییکه اساسا آدم سمج و یکدندهای هستم، معمولا خیلی سخت کتاب را نیمهکاره رها میکنم و معمولا حدود یک چارک یا همان حول و حوش صد صفحه فرصت میدهم به خودم و کتاب و نویسنده، برای اینکه بیشتر با هم کلنجار برویم و زورمان را بزنیم تا بلکه بشود کجدار و مریض تا انتهای کتاب را طی کنیم. اما اگر بعد از صد صفحه هم ببینم انگار جزوههای بیسر و ته درسی را میخوانم، فقط دارم هیزمهای شکنجه روحم را زیاد میکنم، بیخیال میشوم و خلاصه ما را به خیر و کتاب را هم به سلامت. دال هنوز یک بیست و پنج سی صفحه دیگر جا دارد، اگر بالاخره دری به تخته خورد و از این لحن کشدار کسالتآور به درآمد که فبها، یادگاریهای مفصلترش میماند برای پستهای بعدی، اگر هم که به همین منوال پیشرود، شرمنده اخلاق شما و کتاب و آقای نویسنده، پروندهاش همینجا بسته میشود تا شاید فرصتی دیگر.
پینوشت 1: مرا ببخشید که اینقدر دیر یخم وا میرود، شدهام مثل بچهها که خودشان را از سر ترس یا شرم یا هر چیز کودکانه دیگری پشت چادر مادرشان قایم میکنند، من هم اینروزها نمیدانم چرا خودم را هی گم میکنم لابلای انبوه کتابها و فیلمهایی که انگار تمامی ندارند.