Friday, December 28, 2007

خدایا، خدایا، یک ویتگنشتاین برایم بفرست

سلام خدایا؛

راستش من نمی‌خواستم برای تو نامه بنویسم؛ دلیل‌ش را هم لابد خودت بهتر می‌دانی، این‌که ما توی کشورمان یک پرزیدنت داریم که اگر برای‌ش نامه بنویسی، هر کاری شدنی می‌شود، این‌که می‌گویم «هر» کاری، یعنی دقیقا «هر» کاری، اصلا و ابدا هم اغراق نمی‌کنم، من خودم با چشم‌های خودم ندیده‌ام اما با گوش‌های خودم شنیدم که یک نانوایی از همین محله‌ی نارمک، به رئیس‌جمهور نامه می‌نویسد که مالیات‌ش خیلی زیاد است، البته مالیات آن بنده‌ی خدا، مالیات بر ارث بوده است اما خب، برای یک نانوا، مالیات مالیات است، این است که توی نامه‌اش هم فقط می‌نویسد مالیات، پرزیدنت هم پایین نامه‌اش می‌نویسد که این نانوای محل‌مان را من خودم می‌شناسم، اصلا اینقدر درآمد ندارد که بخواهد این‌همه مالیات بدهد، این است که کلا مالیات آن بنده خدا بخشیده می‌شود و ماجرا ختم به خیر می‌شود؛ بله، من خودم شنیدم، هرکس هم گفت دروغ است، مطمئن باش که مغرض است و به توانایی‌های رئیس‌جمهور حسودی می‌کند، وگرنه ورد زبان پرزیدنت محبوب همه‌اش همین است که «ما می توانیم و این شدنی است»، واقعا هم می‌تواند، کافی است که برایش نامه بنویسی.

از تو چه پنهان، من خودم همین اواخر که از دانشگاه اخراج شدم و خیلی هم بابتش ناراحت بودم، هی این و آن بهم می‌گفتند که برای رئیس‌جمهور نامه بنویس، من البته اولش هی اخم‌هایم را می‌کردم توی هم و لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و خیلی که اصرار می‌کردند، جفت لپ‌هایم را با کلی ناز و ادای دخترانه چنگ ‌می‌زدم که «وااای نه، اصلا، دیگه چی، آخه من، نامه بنویسم، اونم به...» ، اما خب...راستش، تو که غریبه نیستی، همین که فهمیدم پرزیدنت قرار است بیاید همان دانشگاهی که از آن اخراج شده‌ام...خب...راستش...باور کن، من اصلا قصد نامه نوشتن و این‌طور کارها را نداشتم اما...بخدا همه‌اش تقصیر این بغل دستی‌ام بود که هی سر کلاس به آدم سقلمه می‌زند که آره، رئیس‌جمهور همین حالا توی فلان سالن است و یالا بردار برایش یک نامه بنویس، من هم خدایی اولش خیلی مقاومت کردم اما خب، آنقدر این بچه‌های بد دوره‌ام کردند و وسوسه‌اش را به جانم انداختند که آخر سر رفتم توی یکی از کلاس‌ها و در را هم بستم و تنها نشستم یواشکی یک چیزهایی نوشتم. باشد، خیلی خب، حالا چرا غیظ می‌کنی، حق با توست، سین هم آنجا بود و در همان حالی‌که من توی سرما، شرشر عرقِ شرم می‌ریختم، هروکر می‌خندید. به‌هرحال من نامه را نوشتم، البته هیچ‌کس جز خودم و سین خبردار نشد، چون پرزیدنت اصلا آن روز نیامد دانشگاه ما، چرایش هم می‌گویند سیاسی است، تو هم که خودت بهتر می‌دانی، من اصلا حرف سیاسی نمی‌زنم، این است که بیخودی اصرار نکن، برو دلیل‌ش را از یک نفر دیگر بپرس.

به‌هرحال همه‌ی این‌ها را گفتم که بدانی، من از اول قصد نداشتم برای تو نامه بنویسم چون همان‌طور که گفتم ما خودمان یک پرزیدنت داریم که فقط کافی است برایش نامه بنویسی و ببری توی سفرهای استانی بدهی دستش، آن وقت دیگر همه‌چیز خودبخود رو به راه می‌شود، پرزیدنت همه‌ی حقوق مسلم ما را با همین نامه‌ها از آمریکا و اروپا و ...خلاصه همه‌ی جهان‌خواران گرفته است، حتی انرژی هسته‌ای را هم که خیلی خطرناک و کمیاب است، گرفته است، یک ویتگنشتاین که اصلا قابل این حرف‌ها را ندارد. این است که من مطمئنم اگر این غرور و به قول مادرم، منیت‌م را کنار می‌گذاشتم و یک نامه برایش می‌نوشتم و تو هم کمکم می‌کردی کمی از این تنبلی ذاتی‌ام را کنار می‌گذاشتم و می‌رفتم یک جوری در یکی از استان‌ها، نامه‌ام را به دستش می‌رساندم، خیلی زود برایم یک ویتگنشتاین جور می‌کرد، مثل شکر و گوجه‌فرنگی و هندوانه و آجیل شب یلدا و انرژی هسته‌ای که خروار خروارش را برای ملت جور می‌کند تا مبادا آب توی دل‌شان تکان بخورد، حیف که هیچ‌کس قدرش را نمی‌داند و همه بیخودی مسخره‌اش می‌کنند.

اما خب، حالا من در این شرایط معمولی معمولی، پرزیدنت از کجایم بیاورم، دانشگاه‌مان هم که نیامد، حالا کجا بروم پیدایش کنم، از هر لحاظ که حساب کنی، تو در دسترس‌تری، این شد که برای تو نامه نوشتم، گو این‌که اخراجم از دانشگاه این‌قدرها هم برایم مهم نبود که این‌همه به خودم زحمت نامه و سفر استانی بدهم، البته مادر و پدرم هی به گوشم می‌خوانند که درس‌ و دانشگاه از هر چیزی مهم‌تر است اما دیدگاه من به زندگی، مثل همه‌ی دختران همسن‌وسالم، هنوز خیلی شاعرانه و رمانتیک است و شخصا معتقدم عشق از هر چیز دیگری در زندگی مهم‌تر است، این است که ته دلم می‌گوید ویتگنشتاین خیلی مهم‌تر است.

می‌دانی خدایا؟ من ویتگنشتاین را خیلی دوست دارم، خیلی، خیلی زیاد، اصلا نمی‌توانم بگویم چقدر، شاید به قول سحر: «از اینجا تا بالای آسمون»، به‌هرحال خیلی دوستش دارم، یک‌جورهایی اصلا می‌شود گفت عاشقش هستم، البته نه از این عشق‌های الکی افلاطونی که طرف یک عمر، پیش خودش و به اصطلاح قلبش، و بدون این‌که کلمه‌ای بروز بدهد، عاشق یک نفر می‌ماند و زندگی خودش و دیگران را هم بابت این عشق بی‌سرانجام تباه می‌کند، نه، اصلا، راستش من خیلی رئالیست‌تر از این حرف‌هایم، حالا نه این‌که از آن طرف بام بیفتم و عشقم از دسته‌ی این هوس‌های خیابانی باشد که به قول مولانا، کز پی رنگی است و دم‌به دم موجب ننگی است، نه، یک چیز بینابینی و حدوسط است. اصلا همان که نمی‌دانم خودت یا دوروبری‌هایت گفته‌اید: «خیر الامور اوسطها». به‌هرحال خواستم بگویم دوستش دارم، به همان شیوه‌ای که یک دختر همسن‌وسال من می‌تواند ویتگنشتاین را دوست داشته باشد. اما خب چه می شود کرد، ویتگنشتاین محبوبِ من، حدودا سی‌سال پیش از آن‌که من بدنیا بیایم، مرده است، سی سال می‌دانی چقدر است؟ یعنی وقتی من به دنیا آمدم، دیگر او استخوان‌هایش هم توی قبر پودر شده و ورّاث‌ش می‌توانستند قبرش را بفروشند تا یک‌نفر دیگر را همان‌جا خاک کنند. این است که من برای تو نامه نوشتم تا یک ویتگنشتاین درسته و سالم را برایم بفرستی.

خدایا؛

لطفا اگر خواستی به نامه‌ام جواب مثبت بدهی و ویتگنشتاین را بفرستی، اصلِ اصل‌ش را بفرست، باور کن ما در ایران مُردیم بس‌که مشابه هر چیزی را جای اصل‌ش بهمان قالب کردند. فکرش را بکن، ما فوتبالی داریم مشابه آنچه كه در اصل فوتبال است، اقتصادی داریم مشابه آنچه که در همه‌جای دنیا به آن اقتصاد می‌گویند، حالا البته من جراتش را ندارم مثل نامجو که می‌گوید کپی پدرخوانده، حرف‌های سیاسی بزنم و مثلا بگویم مشابه دموکراسی یا مشابه دیکتاتوری یا...این است که فقط به ذکر این واقعیت حیاتی بسنده می‌کنم که داروخانه‌ها در ایران، رسما و علنا می‌گویند که اصل دارو را ندارند و آنچه هست، مشابهش است؛ یعنی دیگر خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل. مع‌هذا، محض رضای خدا، فقط همین یک‌بار برای من اصل‌ش را بفرست. ببین لابد البته تو خودت بهتر می‌دانی، اما فقط برای محکم‌کاری می‌گویم که ویتگنشتاین قدوقامتی قلمی و در حدود 168 سانتی‌متر داشته است، می‌بینی؟ نه، قدرتی خدا را می‌بینی که در مقایسه با این غربی‌های دراز و بی‌قواره، چقدر متناسب و فیتِ من است، 160 و 168، وای فکرش را بکن، چقدر بهم می‌آییم؛ غریبه که اینجا نیست، واقعیتش این است که من می‌میرم برای این قدوقواره‌های قلمی و جمع‌وجور، خب البته به نظر خیلی‌ها ممکن است 168 کوتاه بیاید، اما باور کن من دقیقا همین حدود را می‌پسندم. خیلی خب، باشد، اصلا چه فرقی می کند، من که آدم جزم‌گرایی نیستم، حوصله‌ی بحث و جدل بیخود هم ندارم، چه کسی می‌داند، شاید هم واقعا حق با نظامی و امثالهم باشد که فکر می‌کنند چون عاشق‌ش هستم، همه‌چیزش به نظرم اینقدر خواستنی می‌آید، ولی به‌هرحال ویتگنشتاین دقیقا همانی است که همیشه آرزویش را داشتم.

خدایا؛

به‌خاطر خودت هم که شده، این‌بار دیگر حواست را جمع کن و نگذار ملت اینقدر پشت سرت جُک صاعقه و غیره دربیاورند، خب کمی دقت کن دیگر، خودِ خودش را برایم بفرست، بیچاره ویتگنشتاین را هیچ‌کس در زندگی‌اش درک نکرد، یک‌بار هم که آمد احساساتی شود و به قول معروف، تجربه‌ی عشقی کسب کند، افتاد گیر آن دخترک ابله سوئیسی، مارگریت، که فکر می کرد اگر فقط پولدار باشد و مثل این دختربچه‌های امروزی، افه‌ی هنر و روشنفکری بردارد، کافی است، من اصلا مطمئنم که ویتگنشتاین را هم فقط برای این می‌خواست که مثلا پزش را به این‌وآن بدهد که آره، من با فیلسوف جماعت می گردم و...ایش، من واقعا نمی‌فهمم ویتگنشتاینِ باشعور و نازنین من، این تحفه‌ی نطنز را از کجا پیدا کرده بود، گرچه خودم رفتم ته‌تویش را درآوردم و دیدم همه‌چیز زیر سر آن خواهر بی‌درایتش بوده است که الکی دوستش را آویزان گردنِ برادرش کرده است. حالا البته این‌ها مهم نیست، گذشته دیگر گذشته است، من خودم هر طور شده با گذشته‌ی ویتگنشتاین کنار می‌آیم، تو فقط لطف کن و حواست را جمع کن و خودِ خودش را بفرست تا این‌بار دیگر هر دوی‌مان خوشبخت شویم.

ببین خدایا؛

اگر تو واقعا یک تکانی به خودت بدهی و این ویتگنشتاین ناقابل را برای من بفرستی، من قول می‌دهم خودم به روزآمدترین شیوه‌ها برایت تبلیغات کنم، ناسلامتی من جامعه‌شناسم، بالاخره در این جور زمینه‌ها کمی بیشتر از دیگران سرم می‌شود، قول می‌دهم خودم یک تنه برایت بازاریابی کنم و این بازار کساد و غریبانه‌ات را رونق بدهم. حالا البته من نمی‌خواهم ناامیدت کنم اما وضع‌ت آنقدرها امیدوارکننده نیست، فکرش را بکن، من توی پست‌های وبلاگم یکی دو جا اعتراف کردم که هنوز به تو اعتقاد دارم، فقط دلم می‌خواست بیایی و ببینی که جماعت چطور بابت همین یک اعتقادِ کوچک دستم انداخته بودند، انگار که دماغم گنده باشد یا هیکلم ناجور باشد و عیب‌ و ایرادهایی مثل این.

خیلی خب بابا، باشد، قبول، تو اصلا از همان اول‌ش هم دموکرات بودی و گفته بودی «لااکراه فی الدین»، اصلا این امروزی‌هایی هم که ما باشیم دقیقا همین را می‌گوییم که اعتقادات مردم به خودشان مربوط است. باشد، اصلا این‌ها به کنار، تو خودت کسر شانت نمی‌شود که جلوی پرزیدنت ما کم بیاوری؟ آخر تو مثلا خدایی، آن‌وقت او با یک نامه این‌همه کار ملت را راه بیندازد و من با این‌همه قربان، صدقه و من بمیرم، تو بمیری‌ای که سر نماز و روزه و دیگر اعمال شاقه‌ات نثارت می‌کنم، بازهم بی‌ویتگنشتاین بمانم؟ نه، واقعا این انصاف است؟ تو خودت پیش خودت خجالت نمی‌کشی که از پس انجام کار به این کوچکی هم برنمی‌آیی، آن‌وقت پرزیدنت ما از پسِ انرژی هسته‌ای هم برمی‌آید؟ اصلا حسودی‌ات نمی‌شود که مردم این‌همه به او نامه می‌نویسند و برای تو یک خط هم نمی‌نویسند؟ حالا هم عیب ندارد، دیر نشده، تو این ویتگنشتاین را برای من بفرست، من خودم به مردم می‌گویم که مِن بعد فقط برای کارهای خیلی مهمی که به حیات و ممات‌شان ربط دارد، مثل همین گرانی گوشت و مرغ و تخم‌مرغ، به پرزیدنت نامه بنویسند یا حداکثر در مورد همین چیزهایی که آینده‌ی ملت بهشان ربط دارد، مثل مالیات و همین اخراج از دانشگاه و غیره و ذلک؛ من خودم بلدم، تو فقط ویتگنشتاین را بفرست که من دستم خیلی خالی نباشد وگرنه خودت که بهتر می‌دانی، با اعتقادات خشک‌وخالی اصلا کار آدم پیش نمی‌رود، به‌خصوص در بلندمدت، تو ویتگنشتاینِ را بفرست، من از همین انجمن اسلامی دانشگاه‌مان شروع می‌کنم که برداشته است بی‌جهت و بر سر یک سری مطالبات انتزاعی، به پرزیدنت نامه‌ی سرگشاده نوشته است، انگار رئیس‌جمهور بیکار است که بیاید به این امور کم‌اهمیت بپردازد، هم وقت خودشان را می‌گیرند، هم سر پرزیدنت را بیخودی شلوغ می‌کنند و نمی‌گذارند به آن نامه‌های مهم تخم‌مرغی بپردازد. چاره‌اش همان است که گفتم، تو برای من یک ویتگنشتاین اصل بفرست، من خودم حالی‌شان می‌کنم که بعد از این، این‌طور نامه‌هایی را که بر سر خواسته‌های کم‌اهمیت و تجملی مثل آزادی و عشق و عدالت است را برای تو بنویسند، ویتگنشتاین و زندگی سعادت‌مندمان را هم نشان‌شان می‌دهم که دیگر مطمئن باشند از این طریق هم جواب می‌گیرند و هی بی‌جهت سر پرزیدنت محبوب را با این نامه‌های بی‌سروته‌شان شلوغ نکنند، پیه زندان و داغ و درفش را هم به تن خودشان نمالند.

پس دیگر سفارش نکنم، در اسرع وقت، ویتگنشتاین را بفرست، خودِ خودِ اصل‌ش را هم بفرست، من که مصطفی مستور نیستم اما فکر نکنم مشکلی باشد اگر از همین راه دور، روی ماهت را ببوسم.

دوستدار و معتقد همیشگی‌ات

بهاره

25 ساله از تهران

Friday, December 14, 2007

آروین هستم، دانشجوی اخراجی

بله، به همین سادگی، من، بهاره آروین، دانشجویی با این سوابق تحصیلی (ر.ک: پی‌نوشت آخر)، بدون هیچ مستند حقوقی – قانونی، از دانشگاه تربیت مدرس اخراج شده‌ام.

برای خودم، شخصا، نفس ماجرا آنقدر اهمیت ندارد که نحوه‌ی رخداد و چگونگی انجامش، چراکه به قول معروف، این‌همه که خوانده‌ام کجا را گرفته‌ام که حالا بعد از هفت سال، برای این یکی، این‌همه به آب و آتش بزنم. پس نفس ماجرا، گرچه کاملا غیرقانونی است اما بر مبنای تجربه‌ی مکرر بنده از محافظه‌کاری بوروکراتیک، تاحدی قابل درک است. اما آنچه اتفاق افتاده است، فارغ از محتوای کاملا غیرقانونی‌اش (برای دلایل و مستندات این ادعا، ر.ک: پست پیشین با عنوان «قانون کیلویی چند؟»)، صورت زشت و بد‌قواره‌ای دارد؛ به عبارت ساده، فارغ از چند و چون محتوا، «شیوه»‌ی این عمل غیرقانونی است که به طرز توضیح‌ناپذیری، توهین‌آمیز، خصمانه، ناعادلانه و حداقل برای من، بیش از حد تحمل، آزاردهنده است. قبول ندارید؟ وقت و حوصله‌ی اضافی اگر دارید، مشروح اخبار را بخوانید تا شاید منظور دقیق مرا از «برخوردی عمیقا توهین‌آمیز، شدیدا ناعادلانه و سراسر ضداخلاقی» درک کنید.

کلاس که تمام می شود، یک‌راست سر از غذاخوری درمی‌آورم، کارتم را می‌کشم، گرسنه‌ام است یا چیز دیگر، تفاوت میان «کارت نامعتبر» با «کمبود اعتبار» را تشخیص نمی‌دهم و چندتایی هزاری می گذارم روی پیشخوان متصدی تغذیه و دوباره کارتم را می‌کشم؛ «شما از آموزش نامه دارید»؛ و بعد تکه کاغذی را نشانم می‌دهد که رویش نوشته شده است:

خانم بهاره آروین

دانشجوی سابق!!! دکتری رشته علوم سیاسی

با عنایت به این‌که...

کم مانده است همان وسط راهرو قهقهه بزنم، الهی، طرف یک دانشجو، آن‌هم در مقطع دکتری را به یک‌باره و بدون هیچ‌گونه اطلاع قبلی، از تحصیل محروم کرده است و اصلا به فکرش نرسیده است که قاعدتا باید بنویسد «به استناد ماده‌ی فلانِ آیین‌نامه‌ی فلان...»، نوشته است «با عنایت به این که...»، ای جان، نکرده است حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده، به یک بخشنامه یا آیین‌نامه‌ی هرچند جعلی یا بی‌ربط و تفسیرپذیر استناد کند، صرفا یک عنایت خاص داشته است و با همین عنایت خشک و خالی، آن‌چنان قاطعانه حکم داده است که قبل از اطلاع حکم، فرد را دانشجوی سابق خطاب کند. حالا به قول دوستان imagine، شما از سر کلاس بیرون آمده‌اید و رفته‌اید غذا بخورید، آن‌وقت در همان حین، دانشجوی سابق!!! خطاب شده‌اید و نامه‌ی اخراج‌تان را داده‌اند دست‌تان، آن‌هم چه کسی، متصدی تغذیه. اخراج از این مفتضح‌تر و به قول خودم، توهین‌آمیزتر هم می‌شود؟

فکرش را بکنید، ملت شش ترم مشروط می‌شوند، nترم سنوات می خورند و تازه بعد از این‌همه مدت، کلی اخطار و پیغام پسغام می‌دهند که طرف بیاید و توضیح بدهد و ماجرا ختم به خیر شود، آن‌هم زمانی که قانون صراحتا وجود دارد، بازهم ماجرا کلی کش‌وقوس می‌آید و خلاصه به این راحتی‌ها حکم محرومیت از تحصیل نمی‌‌دهند و به همین سادگی، طرف را «دانشجوی سابق» خطاب نمی‌کنند. خیلی که می خواهند تشر بزنند، می‌نویسند «لطفا برای روشن کردن وضعیت تحصیلی خود، حداکثر تا تاریخ فلان به آموزش مراجعه کنید، در غیر این‌صورت، طبق مقررات رفتار خواهد شد»، می‌بیند؟ تازه می‌گویند «طبق مقررات»، انگار که عبارت «محرومیت از تحصیل» تابوی خطرناکی باشد. با این تفاسیر، حالا خودتان حساب کنید ببینید بنده دیگر چه اعجوبه‌ای بوده‌ام در ابعاد خودم که در موردی که اصلا مستند حقوقی- قانونی وجود ندارد، بدون این‌که این حکم با دانشجو که سهل است، با گروه یا دانشکده‌ی مربوطه در میان گذاشته شود، راسا و این‌چنین قاطعانه، حکم محرومیت از تحصیلم صادر شده است. خیلی به خودتان زحمت ندهید، خیلی ساده اگر مساله را فرموله کنید، به این شکل سرراست در می‌آید:

شما اگر در دانشگاه درس نخوانید، احتمال کمی وجود دارد که اخراج شوید اما اگر درس بخوانید، حتما و به‌طور قطع اخراج می‌شوید.

سلانه سلانه و از سر تنبلی رایج، تعداد سنوات‌تان را تا حد ممکن کش دهید و هی یک ترم، یک ترم مهلت اضافه‌ بگیرید و بودجه‌ی مملکت را کم‌وبیش حیف‌ومیل کنید، احتمال کمی وجود دارد که اخراج شوید اما اگر هفت‌ماهه به دنیا آمده باشید و انگار دنبال‌تان گذاشته باشند، لیسانس را سه ساله و ارشد را دو ساله گرفته باشید و تازه همزمان و دوتا یکی خوانده باشید، حتما و به‌طور قطع اخراج می‌شوید؛ تازه یک فحش «سابق» هم اضافه بر سازمان می‌چسبانند بهتان که دیگر یادتان نرود و این غلطِ اضافه‌ی درس خواندن زیادی را مرتکب نشوید. محض رضای خدا، یک نفر به من بگوید عدالت را چطور می‌نویسند؟ اصلا می‌نویسند؟

حالا توهین‌آمیز بودن و ناعادلانه بودن به کنار، عمق بی‌اخلاقی چنین رفتاری، بیش از حد تحمل، آزاردهنده است. آخر اپسیلونی انصاف هم خوب چیزیست، ناسلامتی من خودم با طی تمامی سلسله‌مراتب اداری، صدر تا ذیل دانشگاه را در جریان تحصیل همزمانم قرار دادم وگرنه صدسال هم می‌گذشت، روح احدالناسی از مسئولین ذیربط هم خبردار نمی‌شد، حالا این نامه طوری تدوین شده که انگار طرف، مچ یک متقلب بالفطره را گرفته است و به خاطر مجازات صوری‌اش هم که شده، چنین نامه‌ی توهین‌آمیزی تهیه کرده است که لابد درس عبرتی باشد برای دیگران. درحالی‌که سر سوزنی اخلاق ایجاب می‌کرد که حداقل نامه مثلا این‌گونه تدوین شود که «پیرو درخواست جنابعالی مبنی بر...، ضمن اعلام مخالفت با درخواست شما، مقتضی است تا تاریخ فلان انصراف خود از تحصیل را اعلام نموده، در غیر این‌صورت...». می‌بینید، در این حالت هم البته این مخالفت، تنها یک مخالفت شخصی است و هیچ مبنای حقوقی و قانونی ندارد، اما حداقل کم‌وبیش محترمانه و اخلاقی تنظیم شده است و بار روانی و ذهنی به فرد تحمیل نمی‌کند.

حالا همه‌ی این‌ها به کنار، نکته‌ی جالب‌تر ماجرا اینجاست که طرف مربوطه نه‌تنها گروه علوم سیاسی و دانشکده‌ی علوم انسانی را به هیچ کجا حساب نکرده است بلکه بیش از آن، برای صدر وزارت‌خانه تا ذیل دانشگاه، اعم از نگهبان و باغبان و موارد مشابه، رونوشت فرستاده است. نه این‌که حکم مربوطه خیلی درخشان و قانونی و مایه‌ی افتخار دانشگاه است، این است که به هر شخصیت حقیقی و حقوقی کوچک و بزرگی که به ذهنش رسیده هم اطلاع داده است. راستش البته من اگر جای دانشگاه بودم، یک رونوشت هم برای کلیه‌ی خبرگزاری‌ها می‌فرستادم چراکه واقعا مایه‌ی مباهات و افتخار است اخراج دانشجویی با این سوابق تحصیلی (ر.ک پیشین)، شما ببینید اگر دانشجوی اخراجی یک دانشگاه این سوابق را داشته باشد، شاغلان به تحصیلش چه نوابغ نادری هستند؛ نه، خداوکیلی جای افتخار دارد دیگر، شما اصلا کدام دانشگاه در دنیا می‌توانید نام ببرید که دانشجویی با این سوابق را به این شیوه‌ی «با عنایت به این‌که دلمون نمی خواد، برو گمشو، ریختت رو نبینیم»، از دانشگاه اخراج می‌کند؟ من شخصا افتخار می‌کنم که در مملکتی زندگی می‌کنم که دانشجوی اخراجی دانشگاهش، این سوابق تحصلیی را داراست؛ شما را نمی‌دانم اما من جدا افتخار می‌کنم و البته کلی هم شرمزده‌ام که چرا توانایی‌هایم در حدی نبود که یکی از آن نوابغ شاغل به تحصیل باشم و برگ زرین دیگری بر سند افتخارات این مرزوبوم بیفزایم، به‌هرحال خداوند خودش فرموده است: «لایکلف الله نفسا الا وسعها»، ما هم وسع‌مان در همین حد می رسید که با اخراج‌مان از دانشگاه، مایه‌ی افتخار مملکت لحاظ شویم!!!

پی‌نوشت 1: اساتید گروه علوم سیاسی، کم‌وبیش به اندازه‌ یا حتی بیش از من ناراضی هستند. چراکه این حکم، نه‌تنها مستند حقوقی – قانونی ندارد، بلکه اساسا روال اداری و قانونی را هم طی نکرده است، چنان‌که گفتم در این میان، کل گروه علوم سیاسی و دانشکده‌ علوم انسانی دانشگاه تربیت مدرس، به حساب آورده نشده است. اساسا محرومیت از تحصیل، روند معکوسی را طی می‌کند، یعنی گروه به دانشکده اعلام می کند و دانشکده به دانشگاه و آشکارا خلاف روال قانونی است که دانشگاه، راسا اقدام به چنین حکمی کند. البته واضح و مبرهن است که فرد مربوطه کاملا عامدانه این روال غیرقانونی را طی کرده است چراکه احتمال می‌داده است در صورت طی شدن روند اداری و معمول، در هریک از سلسله مراتب اداری، این حکم با مخالفت و چالش مواجه شود. این است که راسا و بدون توجه به همه‌ی سلسله مراتب، چنین حکمی صادر کرده است.

از شما چه پنهان، کم‌وبیش در این زمینه اجماع وجود دارد که کل قضیه تاحد زیادی مشکوک است، پشت این طرف حکم دهنده قاعدتا به جای خیلی محمکی گرم است که همزمان هم بدون مستند حقوقی، آن‌هم با قطعیت تمام حکم محرومیت تحصیل یک دانشجوی دکتری را داده است و هم روال اداری و قانونی را بالکل نادیده گرفته است.

ناگفته نماند البته که در این میان، همدلی اساتید فرهیخته و مهربانی مانند دکتر منوچهری (مدیر گروه علوم سیاسی) و دکتر حاتم قادری، فراوان مایه‌ی دلگرمی است، فارغ از آن‌که پیگیری‌های اعتراض‌آمیزشان به نتیجه‌ی مطلوب منتهی شود یا نه، همچنین پیگیری‌های خستگی‌ناپذیر و بی‌دریغ دکتر علی ساعی، استاد گروه جامعه‌شناسی این دانشگاه نیز از آن موارد نادر و منحصربه‌فردی است که در این زمانه اگر نایاب نباشد، فوق‌العاده کمیاب است. شرمنده‌ی مهربانی‌ها و همدلی‌ِ همگی، اعم از اساتید و دوستان دانشجوی دانشگاه تربیت مدرس، بوده و هستم.

پی‌نوشت2: خب حالا می‌گویید چکار کنم؟ بروم دیوان عدالت اداری عارض شوم که یک سازمان عریض و طویل، در روز روشن و جلوی چشم چندصد نفر، غیرقانونی عمل کرده و حقی را ناحق و ضرر و زیانی به یک فرد خشک و خالی وارد آورده است؟ نه، خیلی ممنون، من قصد این‌طور به اصطلاح تظلم‌خواهی‌ها را ندارم. اصلا شما که بهتر می‌دانید، من نه این که از شدت افتخار و شرم، در پوست خودم نمی‌گنجم، ترجیح می‌دهم یک مدت خودم را تبعید کنم به ممالکی که کمتر مفتخرند و احیانا کسی را به واسطه‌ی درس خواندن زیاد، به این شیوه ی مفتخرانه اخراج نمی‌کنند و لاجرم بنده هم کمتر مایه‌ی شرمساری و سرافکندگی دوستان و آشنایان می‌شوم.

پی‌نوشت 3: البته خیلی چیزها در این میان برباد می‌رود؛ تمام برنامه‌ریزی چندین ساله‌ی من، تمام دورنمای پنج سال آینده و پیش‌زمینه‌هایی که برای تحققش فراهم کرده بودم؛ دروغ چرا، رسما و علنا سه چهار سال از بهترین سال‌های عمر من، به باد فنا می رود. هفت سال من پدر خودم را درآوردم، دو رشته را همزمان خواندم، چیزی حدود 300 واحد درسی را طی 12 ترم تحصیلی گذراندم و حداقل به لحاظ صوری (معدل و نمره و رتبه و موارد مشابه) گویا بیشترین موفقیت‌های ممکن را کسب کردم، از همان سال دوم کارشناسی، پاره‌وقت و تمام‌وقت کار کردم تا سوابق آموزشی- پژوهشی‌ام خیلی کم‌مایه و ضعیف نباشد و گویا به قول خودشان، بعد از انقلاب اولین و فعلا تنها موردی باشم که چنین وضعیتی دارد (دو مدرک کارشناسی و دو مدرک کارشناسی ارشد و سال سوم دکتری در طی 6 سال) که در نهایت چه شود؟ هیچ، همین یک مورد هم به این شیوه‌ی کاملا مفتخرانه (بخوانید مفتضحانه) از دانشگاه اخراج ‌شود. من البته همچنان افتخار می‌کنم شدید!!!

پی‌نوشت آخر: گزیده‌ای از سوابق تحصیلی

ردیف

دوره‌ی تحصیلی

رشته‌ی تحصیلی

محل تحصیل

سال ورود

سال اتمام

سهمیه‌ی قبولی

معدل فارغ التحصیلی

1-

دکتری تخصصی

علوم سیاسی- گرایش مسائل ایران

دانشگاه تربیت مدرس

1386

ثبت‌نام

آزاد- آزمون دکتری، با رتبه‌ی 2

-

2-

دکتری تخصصی

علوم سیاسی – گرایش جامعه‌شناسی سیاسی

دانشگاه تهران

1386

عدم ثبت‌نام

آزاد- آزمون دکتری

-

3-

دکتری تخصصی

جامعه‌شناسی سیاسی

دانشگاه تربیت مدرس

1384

عدم ثبت‌نام به دلیل انتخاب دکتری تخصصی در رشته‌ی جامعه‌شناسی نظری- فرهنگی دانشگاه تهران

آزاد- آزمون دکتری با رتبه‌ی اول

-

4-

دکتری تخصصی

جامعه‌شناسی

گرایش نظری- فرهنگی

دانشگاه تهران

1384

شاغل به تحصیل

آزاد- آزمون دکتری با رتبه‌ی اول

-

5-

کارشناسی ارشد

علوم سیاسی

دانشگاه تهران

1384

1386

سهمیه‌ی استعدادهای درخشان (معدل اول دوره‌ی کارشناسی علوم سیاسی)

11/19

(معدل اول دوره‌ی کارشناسی ارشد)

6-

کارشناسی

علوم سیاسی

دانشگاه تهران

1380

1384

با استفاده از تسهیلات آیین‌نامه‌ی استعدادهای درخشان مبنی بر امکان تحصیل همزمان

27/19 (معدل اول دوره‌ی کارشناسی)

7-

کارشناسی ارشد

جامعه‌شناسی

دانشگاه تهران

1382

1386

آزاد- آزمون کارشناسی ارشد ناپیوسته، رتبه‌ی اول در 4 گرایش از 6 گرایش علوم اجتماعی

27/18 (معدل اول دوره‌ی کارشناسی ارشد)

8-

کارشناسی

پژوهشگری علوم اجتماعی

دانشگاه تهران

1379

1382

آزاد- آزمون سراسری، رتیه‌ی کل 127 و رتبه‌ی 43 در زیرگروه علوم اجتماعی

99/18 (معدل اول دوره‌ی کارشناسی)