آنچه مردم اصلا نمیخواهند به آن فکر کنند این واقعیت است که خدا از ابراهیم خواسته بود برای اثبات ایمانش دست به کاری غیراخلاقی بزند. از منظر سپهر اخلاقی، باید گفت ابراهیم قصد قتل اسحاق را داشت. از منظر اخلاقی، آیا کاری خطاتر از این است که پدری، که کودکی را به این دنیا آورده است و بنابراین سنگینترین تکلیف را در قبال محافظت از او دارد، خود قصد کند که جان فرزند را بگیرد؟ کشمکش میان منظر اخلاقی و منظر دینی را باید در این جا به جا آورد، و نه آنکه بر آن سرپوش گذاشت: بیان اخلاقی عمل ابراهیم است است که میخواست اسحاق را به قتل برساند؛ بیان دینی آن این است که می خواست اسحاق را قربانی کند؛ اما اضطرابی که میتواند انسان را بی خواب کند در همین تناقض نهفته است، و ابراهیم بدون این اضطراب ابراهیم نیست.
برای فهم این اضطراب که یکی از عناصر داستان ابراهیم و اسحاق است، کیرکگور به ما می گوید بیایید موقعیت ابراهیم، این شهسوار ایمان، را با موقعیت قهرمان تراژیک (اخلاقی) مقایسه کنیم. قهرمان تراژیک والاترین انسان است، آدمی که در مواقع مقتضی، در سپهر اخلاقی، رسیدن به مقام او میتواند نهایت آرزوی هر کسی باشد. مثلاً، داستان آگاممنون را بهیاد بیاورید. در جنگ تروا، شاه آگاممنون مجبور میشود دختر محبوبش، ایفیگیا را در راه آسایش کشورش قربانی کند. او قادر است خود را در جایگاهی قرار دهد که وظیفهی اخلاقی بزرگتری را که نسبت به مردمش دارد بر وظیفهی شخصی کوچکتری که نسبت به دخترش دارد مقدّم بدارد. شاید به نظر بیاید که موقعیت ابراهیم و موقعیّت آگاممنون مثل هم هستند – یعنی هر دو آمادهاند فرزند محبوبشان را قربانی کنند- اما آگاممنون در سپهر اخلاقی میماند، حال آنکه ابراهیم آماده است امر اخلاقی را بهکلی زیرپا بگذارد.
عمل آگاممنون را دیگران میتوانند بفهمند و ستایش کنند: ...شاه بایستی شاهانه عمل کند. و هرچند رنجی که فقط از آن اوست، در خفا سینهاش را مالامال از درد میکند،...باز هم تمام خلق بهزودی به درد او، و نیز به کار سترگ او، در قربانی کردن دخترش، آن دوشیزهی جوان دوستداشتنی، به خاطر سعادت همگان پی خواهند برد.
از سوی دیگر، دیگران به هیچ طریق نمیتوانند کاری را که ابراهیم میخواهد بکند درک کنند و ستایش کنند. در عمل او هیچ هدف اخلاقی والاتری نیست، پس: تفاوت میان قهرمان تراژیک و ابراهیم کاملاً آشکار است. قهرمان تراژیک کماکان در حوزهی اخلاق میماند. او میگذارد یک بیان امر اخلاقی غایتش را در یک بیان دیگر امر اخلاقی پیدا کند... در مورد ابراهیم وضع بهگونهای دیگر است. او با عملش امر اخلاقی را بهکلی زیرپا میگذارد و به غایتی والاتر، بیرون از حوزهی اخلاق، میرسد...
یک تفاوت دیگر میان قهرمان تراژیک و شهسوار ایمان این است که قهرمان تراژیک میداند که در عمل قهرمانانهاش باید چیزی را از دست بدهد، حال آنکه شهسوار ایمان نه. آگاممنون میداند که ایگیفیا را از دست خواهد داد، حال آنکه ابراهیم، بهعکس، میداند که اسحاق را از دست نخواهد داد، دستکم در دراز مدت: ...حتی در لحظه ای که تیغهی کارد برق زد ایمان داشت، ایمان داشت که خدا اسحاق را از او نمیخواهد.
فرض کنید که گوسفندی در کار نمیبود و ابراهیم مجبور میشد اسحاق را سر ببرد: بیایید پا را فراتر بگذاریم. فرض کنیم اسحاق براستی قربانی میشد. باز هم ابراهیم ایمان داشت. او اعتقاد نداشت که روزی در جهان دیگر بر او رحمت خواهد آمد، بلکه ایمان داشت که در همین جهان شادمان خواهد بود. خداوند میتوانست به او اسحاق دیگری بدهد، میتوانست فرزند قربانی شده را به زندگی باز گرداند. او به یُمن محال ایمان داشت؛ زیرا دیری بود که هر محاسبهی عقلانی به تعلیق درآمده بود.
البته این غیرعقلانی است؛ اما، چنانکه دیدیم، غیرعقلانی بودن ماهیت ایمان دینی است.
آنچه اکثر خوانندگان را در تصویری که کیرکگور از سپهر دینی پرداخته است دلنگران میکند، تصویری که از دل قطعاتی چون داستان ابراهیم و اسحاق بر میآید، این است که خدا میتواند از آدم بخواهد که برای اثبات ایمانش دست به کاری غیراخلاقی بزند. از دل این تصویر یک پارادوکس برمیآید: از منظر دینی، فرد، در رابطهاش با خدا، برتر از [قانون] عمومی است؛ حال آنکه از منظر اخلاقی، فردی که معتقد است میتواند خلاف [قانون] عمومی عمل کند، در وسوسه است و گناه میکند. چگونه میتوان ابراهیم، شهسوار ایمان، را از امثال چارلز مانسون یا عالیجناب جیم جونز، که گمان میکردند خدا آنان را فراخوانده است که انسانهایی را بکشند، تشخیص داد و متمایز کرد؟ اما «معیار» تشخیص یک قاتل از ابراهیم چیست؟ «چگونه فرد میتواند مطمئن شود که کارش درست و موجه است؟» معیار کیرکگور، معیار اصلیاش، معیاری ذهنی است: آدم نباید بخواهد که بکشد: ...وقتی خدا اسحاق را طلب میکند، ابراهیم باید اسحاق را، اگر ممکن است، حتی بیش از پیش عزیز بدارد،....همین دوست داشتن اسحاق است که...عمل او را [متمایز از قتل] قربانی کردن میکند.
میتوان گفت «اگر قربانیکننده به اندازهی ابراهیم قربانیاش را دوست نداشته باشد، حتی فکر قربانی کردن اسحاق نه یک امتحان، که یک وسوسهی پست است». شهسوار ایمان میخواهد دست به عملی بزند که از نظر اخلاقی درست است – وسوسهی او همین است- حال آنکه قاتل اصلا در قید عمل اخلاقی نیست: وسوسه معمولا چیزی است که انسان را از ادای تکلیف بازمیدارد؛ اما در این مورد [مورد شهسوار ایمان] وسوسه همان اخلاق است...که میتواند ابراهیم را از عمل به خواست خدا بازدارد.
برای ما محال است که داوری کنیم آیا کسی مشغول ارتکاب گناه است یا در پس اثبات ایمان خویش: «این را که فردی به وسوسه افتاده است یا شهسوار ایمان است فقط خود آن فرد میتواند معین کند». یکی از مشکلات تشخیص اینکه کسی در معرض امتحان الاهی است یا نه، این واقعیت است که شهسوار ایمان «نمیتواند، مطلقاً نمیتواند، [وضع] خود را به دیگران بفهماند،» حتی نه به یک شهسوار ایمان دیگر: این شهسوار ایمان نمیتواند کمکی به آن شهسوار دیگر ایمان بکند. آدمی یا بار پارادوکس را به دوش میگیرد و شهسوار ایمان میشود، یا هرگز شهسوار ایمان نمیشود. در این منطقه دیگر همراهی متصور نیست...فقط خود آدم است که در مقام فرد شهسوار ایمان میشود، و عظمت شهسواری به همین است....اما وحشتش هم به همین است.
وحشت در سکوت است، در اینکه هیچکس دیگر نمیتواند تو را بفهمد. برخلاف قهرمان اخلاقی، که اعمالش قابل فهم است- «هر آنچه میکند در پرتو آشکارگی است» - شهسوار ایمان به گاه امتحان بس شبیه اهریمنان است: «اتفاقی در تلهی پارادوکس میافتم، چه الاهی باشد، چه اهریمنی، زیرا سکوتْ هر دوی اینهاست».
...شهسوار ایمان گام در راهی تنها، تنگ، و سراشیب میگذارد؛ او میداند که زاده شدن بیرون از جهان عمومی، و راه پیمودن بیآنکه هرگز همسفری را ببینی چه هولناک است».
*به نقل از: کیرکگور، نوشتهی سوزان لی اندرسون، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر طرح نو.