بهاره آروین احتمالاً هیچکدام از آن چیزهایی که فکر میکند هست، نیست و باز هم احتمالاً همه آن چیزهایی است که فکر میکند نیست. گذشته از این مقوله پیچیده و لاینحل، مقولات سادهتری هم وجود دارد مانند اینکه نامش بهاره است، متولد بهار۶۱، اخلاق و روحیاتش هم دور از جان شما، شدیداً بهاری است؛ روز روشن، آسمان صاف و هوا آفتابی، یکدفعه تلقی برمیدارد چنان در و تخته را به هم میکوبد و بیمقدمه رگبار هیجانات تلخ و شیرین سیلآسایش باریدن میگیرد که هرکس نداند فکر میکند خدای نکرده دنیا به آخر رسیده است اما هنوز یک ساعت نگذشته، هیچچیز باقی نمانده است مگر همان روزهای کشدار و ملالآور بهاری که همه چیز در آن آسه میرود و آسه میآید.
بهاره یک فوبیای ریشهدار روانی دارد که کاملاً مسیر زندگیش را کنفیکون کرده است، آنهم ترس از بیکاری است. این مرض لاعلاج او را به هزار و یک کار شایسته و ناشایسته وادار کرده است از جمله حرص غریبی نشان میدهد برای تصاحب هر نوع سرگرمی مفید و غیرمفید. مثلاً همینحالا سرگرم تحصیل در سال آخرِ دکترای رشته جامعهشناسی نظری- فرهنگی دانشگاه تهران است. پیش از اینهم سرگرم کارشناسی پژوهشگری علوم اجتماعی، کارشناسی علوم سیاسی، کارشناسی ارشد جامعهشناسی و کارشناسی ارشد علوم سیاسی، همگی در همان دانشگاه عهدرضاخانی تهران بوده است که گوش شيطان كر، سر و ته همه را یکجوری به خیر و خوشی همآورده است. کلا همینطور بیخودی سرگرم بوده است برای خودش.
بهاره آدم سمج، یکدنده و گوشش نشنود، بدقلقی هم هست؛ این است که معمولاً خودش را درگیر سرگرمیهای ریز و درشت اندکی جدیتر هم میکند تا دستش را به دهانش برساند و پسفردا محتاج باجدادن به این و آن نشود.
اینها البته ظاهرش است. یک فکرهای عجیب و نامعقولی هم دارد که مربوط است به لایههای سطحیتر باطنش و با بخشی از همین فکرهاست که گهگاه در اینجا سر شما را با آنها گرم میکند وگرنه اگر بخواهیم پرده باطنش را اندکی کنارتر بزنیم که میشود صحرای محشر، شما هم دو پا دارید، دو پای دیگر هم قرض میکنید و الفرار، جوری که اگر کلاهتان هم اینجا بیفتد، دیگر اینطرفها پیدایتان نمیشود. ما هم که البته از بچگی به گوشمان خواندهاند که مهمان حبیب خداست و خلاصه با همین اندک شعورمان میفهمیم که خوبیت ندارد مهمان را اینطور از در خانه کسی بتارانیم، حتی اگر خانه، خانه بهاره آروین باشد، آنهم از نوع مجازی.