معین را دیدیم یکی از همان شبهایی که جلوی اوین شده بود پاتوق شبانهمان. پسرش گرفتار بود آن روزها؛ یک شب دیدیماش بین جمعیت، تنها و کموبیش تکافتاده، هی دور و بر را نگاه کردم ببینم چند نفر از آن جمعیت دویست سیصد نفری میشناسندش، چند نفر میروند جلو حال و احوالش را میپرسند، خبری نبود، من و پدر و چند نفر دیگر رفتیم جلو و چند کلمهای حرف زدیم در مایههای شما هم حتی و آخر چرا و الخ. لبخند غمگینانهای زد و گفت ما برای همدلی با مردم آمدهایم؛ مردم اما هیچ حواسشان به او نبود، حالا یا نمیشناختندش یا حوصلهاش را نداشتند یا برایشان شکست تلخ چهار سال پیش را تداعی میکرد و ازش شاکی میشدند یا...بههرحال کاری به کارش نداشتند آنقدرها. آنطرفتر که رفتیم پدر سرش را تکان داد و به سبک «مملکته؟» گفت: چه کسی باورش میشود این آدم یک روزی کاندیدای ریاستجمهوری این مملکت بوده است، من رویم را برمیگردانم سمت دیگر و فکر میکنم نه فقط یک کاندیدا، کاندیدایی که یکی از پیشروترین برنامههای دموکراسیخواهی را در این مملکت ارائه کرده است و لااقل چهارمیلیون رای داشته است و ...چه کسی باورش میشود واقعا؟
پس از شکست در دور اول انتخابات ریاستجمهوری سال 1384، معین کموبیش از صحنهی سیاست ایران حذف شد. کمی فکر کنید ببینید چند مصاحبه یا سخنرانی از او را در چهار پنج سال گذشته میتوانید به خاطر آورید، مگر غیر از این است که او حداقل نمایندهی منتخب چهار میلیون نفر آدمی بود که خواهان مطالبات دموکراتیک وعده داده شده بودند؟ پس چه شد؟ چرا دیگر هیچکس پیگیر آن مطالبات و برنامهها نشد؟ چرا همهچیز با شکست دود شد و به هوا رفت؟ چون ما ملت کمحافظه و ناسپاسی هستیم که همهچیز را خیلی زود فراموش میکنیم؟ چون تعجبی ندارد؟ ما همان ملتی هستیم که صبح میگفتیم درود بر مصدق و به شب نرسیده فریاد مرگ بر مصدق شهر را برداشته بود و با این سابقهی تاریخی باید هم با یک شکست فاتحهی همهچیز خوانده شود؟
بگذارید کمی جلوتر بروم و برسم به همان آبان ماه 1386، به همان حال و هوای پیش از انتخابات مجلس و مثال دیگری بزنم. به گمانم کمتر کسی تردید دارد که «جبههی مشارکت ایران اسلامی» یکی از فراگیرترین احزاب در تاریخ پس از انقلاب بوده است. حزبی با اعضای نسبتا فراوان و ساختار تشکیلاتی منظم، یکی از معدود احزابی در ایران که لااقل در صورت ظاهرش به «حزب» به معنای دقیق آن در جامعهشناسی سیاسی نزدیک بوده است. به خصوص اگر با دیگر احزاب اصلاحطلب مثل کارگزاران یا مجمع روحانیون مبارز مقایسهاش کنیم که کل حزب تشکیل شده است از اعضای چندین سالهی شورای مرکزی و دور و بریهایشان، مشارکت حزبی بود که دفاتر استانی دایر کرده بود و در شهرستانها هم عضورگیری میکرد. حال همین حزب فراگیر با تجربهی تشکیلاتی در طی 8 سال دولت خاتمی، در آستانهی انتخابات مجلس هشتم، کم و بیش هیچ حرفی برای گفتن در آن شورای ائتلاف نداشت. یعنی رسما گفته بود هر لیستی بستید بستید حتی اگر یک نفر از ما هم نبود، نبود، فقط لیست مورد تایید آقای خاتمی باشد، ما همهجوره پایش هستیم. یعنی شما فکر کن فراگیرترین حزب اصلاحطلب با بدنهی جوان حزبی که پای کار همهجور ایدهپردازی و تبلیغات بوده است، ایستاده بود کنار و میگفت هرچه شورای ائتلاف تصمیم بگیرد و آقای خاتمی تایید کند، ما رویش حرف نمیزنیم اصلا. به نظرتان مشارکت چرا به اینجا رسید؟ فراگیرترین و قدرتمندترین حزب اصلاحطلب چطور به اینجا رسید که هرجور سهمخواهی را کنار بگذارد و بشود گوش به فرمان خاتمی و دنبالهرو باقی احزاب اصلاحطلب؟
به گمانم جواب در دو شکست پر هزینهای است که مشارکت پیش از انتخابات 86 متحمل شده بود: شکست تحصن مجلس ششم و شکست معین در انتخابات ریاستجمهوری 84؛ همین دو شکست بود که آنها را به عنوان تندروهای ناکامِ اطراف خاتمی بده کرد، میخواهم بگویم آنزمانیکه آنها تصمیمگیری بر سر مهمترین تصمیم سیاسیشان را منوط به نظر آقای خاتمی کردند، به نظر نمیرسید آقای خاتمی آنها را آنقدرها هم یارغار سیاسی خودش محسوب کند.
باز البته سوال اصلی همچنان باقی است که چرا یک یا دو شکست سیاسی، اینچنین یک حزب را به ضعف و حاشیهنشینی دچار میکند که بعد از یکی دو انتخابات تاریخ مصرفش تمام شود و به تدریج یا از صحنهی سیاسی محو شود یا به همان کلونیهای چند نفرهی شورای مرکزی فروکاسته میشود. از نظر ما پاسخ این سوال در ساختار تصمیمگیری احزاب اصلاحطلب یا همان «اجماع مبتنی بر ریشسفیدی» نهفته بود. معادلهی پیچیدهای هم نیست البته. انتخاب کاندیدا(های) هر حزب برای شرکت در انتخابات یکی از اصلیترین و سرنوشتسازترین تصمیمات یک حزب سیاسی محسوب میشود چراکه در صورت پیروزی آن کاندیدا(ها)، اصلیترین هدف حزب یعنی دستیابی به قدرت سیاسی محقق میشود و در صورت شکست نیز حزب از دستیابی به این هدف اصلی بازخواهد ماند. لذا تصمیم و انتخاب کاندیدا(ها) بالقوه تصمیم پرهزینهای برای یک حزب سیاسی است. طبیعی است که وقتی این تصمیم تنها از سوی تنی چند از اعضای شورای مرکزی (همان اجماع مبتنی بر ریش سفیدی) انتخاب شود، هزینهی شکست احتمالی هم تنها بر روی همین چند نفر سرشکن میشود و این است که بعد از یکی دو دوره شکست متوالی، اصلا دیگر کسی باقی نمیماند که ظرفیت و توان پرداخت هزینهی بیشتر را داشته باشد. بگذارید با مثال توضیح دهم روشنتر میشود.
وقتی معین به عنوان کاندیدایی با محوریت مطالبات دموکراتیک مطرح شد، در ابتدا حرف و حدیثهای چندی شکل گرفت، اما بعد که به هر حال به عنوان کاندیدای نهایی یک جریان اجتماعی – سیاسی انتخاب شد، بخش عمدهای از هواداران و بدنهی اجتماعی آن جریان (بخوانید شهروندانی که مطالبات دموکراتیک برایشان در الویت بود و من، شخصا در بیانشان نبودم) به حمایت از او پرداختند. برخی بیشتر و با فعالیت در ستادهای انتخاباتی، برخی کمتر و تنها با رای خود در روز انتخابات. اما وقتی معین ناباورانه در جایگاه چهارم ایستاد و شکست را در همان دور اول انتخابات پذیرا شد، بخش عمدهای از این هوادارانِ خسته و سرخورده شروع کردند به انتقادهای ریز و درشت از این قبیل که: «ما از اول هم میدانستیم که این آدم به درد این کار نمیخورد و حرف زدن بلد نیست و کسی به حرفمان گوش نکرد و الخ»، جالب حتی آنکه کسانی که شورمندانهترین هواداریها را در روزهای پیش از انتخابات از او داشتند، پس از شکست، تندترین و شدیدترین انتقادات را روانهی شخصیت و منش و حتی برنامههای کسی میکردند که تا چند روز پیش بر سر حمایت از او گریبان چاک میدادند. این شد که علیرغم آن هواداران چهار میلیونی، بخش عمدهای از هزینهی شکست معین بر سر خود او و همان چند نفر اعضای شورای مرکزیای خراب میشد که با مشورت و اجماع یکدیگر (و حتی شاید با نظرخواهیهای غیررسمی از اعضا و بدنه) معین را به عنوان کاندیدا انتخاب کرده بودند. اینکه آدمها بتوانند هزینهی نظر و کنش سیاسیشان را بپردازند و دست از فرافکنیِ «تقصیر شما بود» و تحلیلهای پساواقعیتی «من از اول هم میدانستم» بردارند، بیش از آنکه به شعور و فرهنگ سیاسی و تجربهی تاریخیشان برگردد، خیلی ساده به این برمیگردد که آنها خود رسما و عملا در این تصمیمگیری مشارکت کنند. روی این رسمی و عملی تاکید میکنم چون من شخصا شاهد بودم که که حزبی مثل مشارکت بر سر انتخابات شوراها، چقدر از بدنهاش نظر و مشورت خواست برای انتخاب کاندیداهای شورای شهر سوم (ایمیلهایشان که از شما دعوت میکرد از میان این آدمها لیست منتخب خود را برایشان بفرستید، به دست شما هم رسیده بود؟) و مثلا بچههای شاخهی جوانان چه ذوقی داشتند بر سر توی لیست رفتن شهاب طباطبایی به عنوان کاندیدای شاخهی جوانان. اما راستش این نظرخواهیهای غیررسمی و مشورتی، هرگز نمیتواند جایگزین آن مشارکت رسمی و مستقیم در تصمیمگیری شود.
آدمها تنها زمانی هزینهی شکست یک تصمیم سرنوشتساز را متوجه نظر و تحلیل اشتباه خود و نه دیگرانی مانند سران احزاب و سیاستمداران و که و که میبینند که خودشان را به عنوان یک فرد مستقیما و بدون واسطه در تصمیمگیری دخیل ببینند. تنها شاید به این وسیله بود که می شد مثلا هزینهی سنگین شکست معین را نه فقط بر سر چند نفر اعضای شورای مرکزی مشارکت، بلکه بر روی هواداران میلیونیای سرشکن کرد که برنامههای معین را اگر نه مطابق، لااقل نزدیک به خواست و منافع خود تشخیص داده بودند. تنها با طراحی مکانیزمی برای سرشکن کردن هزینهی تصمیمات سرنوشتساز بر روی بدنهی اجتماعی حامیان بود که میشد از این آفت دیرپای توسعهی سیاسی در ایران جلوگیری کرد که بر اثر آن، نه فقط تشکیلات و سازماندهی هواداران در زمان انتخابات، بلکه مهمتر از آن، همهی آگاهی و خواست و سرمایهی اجتماعی شکل گرفته در فرآیند انتخابات، به دنبال شکست یکشبه برباد میرفت و این است که مثلا امروز هیچکس حتی سرفصلهای برنامهی دموکراسیخواهی معین را به یاد نمیآورد یا از تحصن نمایندگان مجلس ششم و خواستههایشان جز خاطرهای دور و مبهم باقی نمانده است.
برای اینکه آدمها بتوانند فراز و فرود یک حزب و مطالباتش را نه از بیرون گود و به صورت هوادار یکشبهی انتخاباتی، بلکه به صورت مداوم و به عنوان یک شهروند ٱگاه و مسئول تجربه کنند، یکی از راهها تبدیل اجماع مبتنی بر ریشسفیدی به اجماع دموکراتیک بود، چگونه؟ پست بعد را بخوانید.
پینوشت1: سررشتهی بحث از دستتان در نرود، داشتیم از طرحی پیشنهادی حرف میزدیم به احزاب اصلاحطلب در مورد چگونگی شرکت در انتخابات مجلس هشتم. اسمش بود «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمانیافته»، این پست داشت مشکلی را تشریح میکرد که بخش اول این طرح یعنی اجماع دموکراتیک در پاسخ به آن شکل گرفته بود، بخش دوم هم که بیشتر مورد علاقهی من بوده و هست، برمیگردد به آن واقعیت بدنهی اجتماعی حامیان مطالبات دموکراتیک در ایران که قشری تحصیلکرده و دارای سطح بالایی از فردگرایی مدرن به شمار میروند و همهی اینها یعنی اینکه زیر بار رای تشکیلاتی نمیروند و به گفته دوستانی که از نزدیک دستی بر آتش داشتهاند، اساسا سازماندهی این قشر اجتماعی اگر ناممکن نباشد، لااقل بسیار دشوار است. بخش دوم طرح یعنی همان بحث اقلیت سازمانیافته هم در پاسخ به چنین واقعیتی پیشنهاد شده بود.
پینوشت2: شاید جایش نباشد حالا که در حال و هوای پاییز 86 هستیم، یکهو بجهیم به این تابستان گرم و تمامنشدنی 89، اما بگذارید در حد یک اشاره بگویم که عنوان این پست قرار بود بالای متنی بنشیند که یکجور هشدار زودهنگام بود به رخداد سرنوشت مشابهی برای موسوی در آینده، به اینکه حواستان باشد، او یک سال است دارد بار تمام تصمیمگیریها را یکتنه به دوش میکشد و دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد فرارسیدن زمانیکه او بابت شکست این تصمیمات و تحقق نیافتن مطالبات و بیسرانجام ماندن اعتراضات، مورد شدیدترین انتقادها قرار گیرد دقیقا از سوی همان کسانی که یک روز در هواداریاش خیابانهای تهران را یکدست سبز کرده بودند، شما که بهتر میدانید لاجرم آنکس که بالاتر نشست...
بعد ننشینید بگویید تعجبی ندارد، ملتی که مصدق را فلان، یا چرا راه دور برویم اصلا، همین خاتمی را به یاد بیاورید در یکی دو سال آخر، کسی مانده بود از هوادارانش که انتقاد تند و تیزی را روانهاش نکرده باشد؟ دیگر از جنبش دانشجویی و دفتر تحکیم وحدت دوآتشهتر و بعدها البته شاکیتر و منتقدتر؟ محض رضای خودتان و خدا ربطش ندهید به شعور ملی ما، یا چه میدانم به عملکرد طرف، اصلیترین عاملش این است که تصمیمات اساسی را آنها به تنهایی گرفتهاند، ما حداکثر توی وبلاگ و روزنامه و مجله و اصلا توی دل خودمان، یک نظرات مشورتی داشتهایم که بعد از شکست هم خیلی زود اصلاش را فراموش میکنیم و بنابر واقعیت موجود تصحیح و تعدیلاش میکنیم و به خیال خودمان از اول هم همین نظر را داشتهایم اصلا؛ بعد خب ما که نظر و تحلیلمان عیب و ایراد نداشته است، اصلا داشته است، تصمیم را که ما نگرفتهایم، «او» گرفته است، به تنهایی، چشماش کور میخواست سیاستمدار نشود که حالا بابت تصمیماتش یک تنه مورد انتقاد و حذف قرار گیرد. این «او» این ابرانسانهایی که یک روز تا قلهی قاف بالا میبریمشان و با دیدنشان اشک در چشمانمان حلقه میزند و جملات بیانیههایشان را چون آیات الهامبخش از حفظ میخوانیم و یک روز به قعر ذلت فرو میاندازیمشان که مردک ترسوی بیخاصیتِ فلان و بهمان، این آدمها جز سپر بلای شهروندی نداشتهی ما نیستند، به شعور و حافظهمان هم ربط ندارد، تا وقتی ما در حوزهی کنشگری سیاسی (حالا انتخابات باشد یا صادر کردن بیاینه برای یک جنبش اعتراضی یا شرکت و عدم شرکت در یک راهپیمایی یا هر چیز دیگری از این قبیل ) مشارکت جدی و مستقیم در تصمیمات اساسی نداشته باشیم، همین آش است و همین کاسه، حالا یک روز مصدق و خاتمی است، یک روز موسوی و کروبی.
پینوشت3: خودم که نخواندهام اما از دوستان اقتصادی شنیدهام که این بحث «ضرورت سرشکن شدن هزینهی تصمیمات مهم و بالقوه پرهزینه برای یک جمع» بیش و بهتر از هرجا در حوزهی تصمیمگیری در بنگاههای اقتصادی بزرگ مطالعه و فرمولبندی شده است. اینکه اگر این مکانیزم بهینهی سرشکن شدن هزینهی تصمیمات بر روی همهی شرکا شکل نگیرد، به جای ادغام شرکتهای موفق و شکلگیری غولهای اقتصادی، ما با تجزیهی مداوم شرکتهایی مواجه میشویم که به محض رسیدن به سطح خاصی از سوددهی و موفقیت، با جدا شدن شرکای اصلی، لاجرم به چند شرکت کوچکتر تجزیه میشوند. الگویی که گویا شاخص بنگاههای اقتصادی موفق در ایران است و البته که این انشعاب و تجزیه، نه فقط در مورد بنگاههای موفق اقتصادی، بلکه شاخص تجربههای حزبی نسبتا موفق در ایران هم هست. بههرحال اگر کسی در این مورد و از منظر اقتصادی و با مثالهایی در حوزهی تصمیمگیری در بنگاههای اقتصادی، مطلبی دارد که تکمیلکنندهی بحث این پست است، من خیلی خوشحال و سپاسگزار میشوم اگر اجازه دهد در این وبلاگ و در ادامهی بحث منتشر شود.