Saturday, July 31, 2010

چه کسی هزینه‌ی شکست را می‌پردازد؟

معین را دیدیم یکی از همان شب‌هایی که جلوی اوین شده بود پاتوق شبانه‌مان. پسرش گرفتار بود آن روزها؛ یک شب دیدیم‌اش بین جمعیت، تنها و کم‌وبیش تک‌افتاده، هی دور و بر را نگاه کردم ببینم چند نفر از آن جمعیت دویست سیصد نفری می‌شناسندش، چند نفر می‌روند جلو حال و احوالش را می‌پرسند، خبری نبود، من و پدر و چند نفر دیگر رفتیم جلو و چند کلمه‌ای حرف زدیم در مایه‌های شما هم حتی و آخر چرا و الخ. لبخند غمگینانه‌ای زد و گفت ما برای همدلی با مردم آمده‌ایم؛ مردم اما هیچ حواس‌شان به او نبود، حالا یا نمی‌شناختندش یا حوصله‌اش را نداشتند یا برای‌شان شکست تلخ چهار سال پیش را تداعی می‌کرد و ازش شاکی می‌شدند یا...به‌هرحال کاری به کارش نداشتند آن‌قدرها. آن‌طرف‌تر که رفتیم پدر سرش را تکان داد و به سبک «مملکته؟» گفت: چه کسی باورش می‌شود این آدم یک روزی کاندیدای ریاست‌جمهوری این مملکت بوده است، من رویم را برمی‌گردانم سمت دیگر و فکر می‌کنم نه فقط یک کاندیدا، کاندیدایی که یکی از پیش‌روترین برنامه‌های دموکراسی‌خواهی را در این مملکت ارائه کرده است و لااقل چهارمیلیون رای داشته است و ...چه کسی باورش می‌شود واقعا؟

پس از شکست در دور اول انتخابات ریاست‌جمهوری سال 1384، معین کم‌وبیش از صحنه‌ی سیاست ایران حذف شد. کمی فکر کنید ببینید چند مصاحبه یا سخنرانی از او را در چهار پنج سال گذشته می‌توانید به خاطر آورید، مگر غیر از این است که او حداقل نماینده‌ی منتخب چهار میلیون نفر آدمی بود که خواهان مطالبات دموکراتیک وعده داده شده بودند؟ پس چه شد؟ چرا دیگر هیچ‌کس پیگیر آن مطالبات و برنامه‌ها نشد؟ چرا همه‌چیز با شکست دود شد و به هوا رفت؟ چون ما ملت کم‌حافظه و ناسپاسی هستیم که همه‌چیز را خیلی زود فراموش می‌کنیم؟ چون تعجبی ندارد؟ ما همان ملتی هستیم که صبح می‌گفتیم درود بر مصدق و به شب نرسیده فریاد مرگ بر مصدق شهر را برداشته بود و با این سابقه‌ی تاریخی باید هم با یک شکست فاتحه‌ی همه‌چیز خوانده شود؟

بگذارید کمی جلوتر بروم و برسم به همان آبان ماه 1386، به همان حال و هوای پیش از انتخابات مجلس و مثال دیگری بزنم. به گمانم کمتر کسی تردید دارد که «جبهه‌ی مشارکت ایران اسلامی» یکی از فراگیرترین احزاب در تاریخ پس از انقلاب بوده است. حزبی با اعضای نسبتا فراوان و ساختار تشکیلاتی منظم، یکی از معدود احزابی در ایران که لااقل در صورت ظاهرش به «حزب» به معنای دقیق آن در جامعه‌شناسی سیاسی نزدیک بوده است. به خصوص اگر با دیگر احزاب اصلاح‌طلب مثل کارگزاران یا مجمع روحانیون مبارز مقایسه‌اش کنیم که کل حزب تشکیل شده است از اعضای چندین ساله‌ی شورای مرکزی و دور و بری‌های‌شان، مشارکت حزبی بود که دفاتر استانی دایر کرده بود و در شهرستان‌ها هم عضورگیری می‌کرد. حال همین حزب فراگیر با تجربه‌ی تشکیلاتی در طی 8 سال دولت خاتمی، در آستانه‌ی انتخابات مجلس هشتم، کم و بیش هیچ حرفی برای گفتن در آن شورای ائتلاف نداشت. یعنی رسما گفته بود هر لیستی بستید بستید حتی اگر یک نفر از ما هم نبود، نبود، فقط لیست مورد تایید آقای خاتمی باشد، ما همه‌جوره پایش هستیم. یعنی شما فکر کن فراگیرترین حزب اصلاح‌طلب با بدنه‌ی جوان حزبی که پای کار همه‌جور ایده‌پردازی و تبلیغات بوده است، ایستاده بود کنار و می‌گفت هرچه شورای ائتلاف تصمیم بگیرد و آقای خاتمی تایید کند، ما رویش حرف نمی‌زنیم اصلا. به نظرتان مشارکت چرا به این‌جا رسید؟ فراگیرترین و قدرتمندترین حزب اصلاح‌طلب چطور به این‌جا رسید که هرجور سهم‌خواهی را کنار بگذارد و بشود گوش به فرمان خاتمی و دنباله‌رو باقی احزاب اصلاح‌طلب؟

به گمانم جواب در دو شکست پر هزینه‌ای است که مشارکت پیش از انتخابات 86 متحمل شده بود: شکست تحصن مجلس ششم و شکست معین در انتخابات ریاست‌جمهوری 84؛ همین دو شکست بود که آن‌ها را به عنوان تندروهای ناکامِ اطراف خاتمی بده کرد، می‌خواهم بگویم آن‌زمانی‌که آن‌ها تصمیم‌گیری بر سر مهم‌ترین تصمیم سیاسی‌شان را منوط به نظر آقای خاتمی کردند، به نظر نمی‌رسید آقای خاتمی آن‌ها را آن‌قدرها هم یارغار سیاسی‌ خودش محسوب کند.

باز البته سوال اصلی همچنان باقی است که چرا یک یا دو شکست سیاسی، این‌چنین یک حزب را به ضعف و حاشیه‌نشینی دچار می‌کند که بعد از یکی دو انتخابات تاریخ مصرفش تمام شود و به تدریج یا از صحنه‌ی سیاسی محو شود یا به همان کلونی‌های چند نفره‌ی شورای مرکزی فروکاسته می‌شود. از نظر ما پاسخ این سوال در ساختار تصمیم‌گیری احزاب اصلاح‌طلب یا همان «اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی» نهفته بود. معادله‌ی پیچیده‌ای هم نیست البته. انتخاب کاندیدا(های) هر حزب برای شرکت در انتخابات یکی از اصلی‌ترین و سرنوشت‌ساز‌ترین تصمیمات یک حزب سیاسی محسوب می‌شود چراکه در صورت پیروزی آن کاندیدا(ها)، اصلی‌ترین هدف حزب یعنی دست‌یابی به قدرت سیاسی محقق می‌شود و در صورت شکست نیز حزب از دست‌یابی به این هدف اصلی بازخواهد ماند. لذا تصمیم و انتخاب کاندیدا(ها) بالقوه تصمیم پرهزینه‌ای برای یک حزب سیاسی است. طبیعی است که وقتی این تصمیم تنها از سوی تنی چند از اعضای شورای مرکزی (همان اجماع مبتنی بر ریش سفیدی) انتخاب شود، هزینه‌ی شکست احتمالی هم تنها بر روی همین چند نفر سرشکن می‌شود و این است که بعد از یکی دو دوره شکست متوالی، اصلا دیگر کسی باقی نمی‌ماند که ظرفیت و توان پرداخت هزینه‌ی بیشتر را داشته باشد. بگذارید با مثال توضیح دهم روشن‌تر می‌شود.

وقتی معین به عنوان کاندیدایی با محوریت مطالبات دموکراتیک مطرح شد، در ابتدا حرف و حدیث‌های چندی شکل گرفت، اما بعد که به هر حال به عنوان کاندیدای نهایی یک جریان اجتماعی – سیاسی انتخاب شد، بخش عمده‌ای از هواداران و بدنه‌ی اجتماعی آن جریان (بخوانید شهروندانی که مطالبات دموکراتیک برای‌شان در الویت بود و من، شخصا در بیان‌شان نبودم) به حمایت از او پرداختند. برخی بیشتر و با فعالیت در ستادهای انتخاباتی، برخی کمتر و تنها با رای خود در روز انتخابات. اما وقتی معین ناباورانه در جایگاه چهارم ایستاد و شکست را در همان دور اول انتخابات پذیرا شد، بخش عمده‌ای از این هوادارانِ خسته و سرخورده شروع کردند به انتقادهای ریز و درشت از این قبیل که: «ما از اول هم می‌دانستیم که این آدم به درد این کار نمی‌خورد و حرف زدن بلد نیست و کسی به حرف‌مان گوش نکرد و الخ»، جالب حتی آن‌که کسانی که شورمندانه‌ترین هواداری‌ها را در روزهای پیش از انتخابات از او داشتند، پس از شکست، تندترین و شدیدترین انتقادات را روانه‌ی شخصیت و منش و حتی برنامه‌های کسی می‌کردند که تا چند روز پیش بر سر حمایت از او گریبان چاک می‌دادند. این ‌شد که علی‌رغم آن هواداران چهار میلیونی، بخش عمده‌ای از هزینه‌ی شکست معین بر سر خود او و همان چند نفر اعضای شورای مرکزی‌ای خراب می‌شد که با مشورت و اجماع یکدیگر (و حتی شاید با نظرخواهی‌های غیررسمی از اعضا و بدنه) معین را به عنوان کاندیدا انتخاب کرده بودند. این‌که آدم‌ها بتوانند هزینه‌ی نظر و کنش سیاسی‌شان را بپردازند و دست از فرافکنیِ‌ «تقصیر شما بود» و تحلیل‌های پساواقعیتی «من از اول هم می‌دانستم» بردارند، بیش از آن‌که به شعور و فرهنگ سیاسی و تجربه‌ی تاریخی‌شان برگردد، خیلی ساده به این برمی‌گردد که آن‌ها خود رسما و عملا در این تصمیم‌‌گیری مشارکت کنند. روی این رسمی و عملی تاکید می‌کنم چون من شخصا شاهد بودم که که حزبی مثل مشارکت بر سر انتخابات شوراها، چقدر از بدنه‌اش نظر و مشورت خواست برای انتخاب کاندیداهای شورای شهر سوم (ای‌میل‌های‌شان که از شما دعوت می‌کرد از میان این آدم‌ها لیست منتخب خود را برای‌شان بفرستید، به دست شما هم رسیده بود؟) و مثلا بچه‌های شاخه‌ی جوانان چه ذوقی داشتند بر سر توی لیست رفتن شهاب طباطبایی به عنوان کاندیدای شاخه‌ی جوانان. اما راستش این نظرخواهی‌های غیررسمی و مشورتی، هرگز نمی‌تواند جای‌گزین آن مشارکت رسمی و مستقیم در تصمیم‌گیری شود.

آدم‌ها تنها زمانی هزینه‌ی شکست یک تصمیم سرنوشت‌ساز را متوجه نظر و تحلیل اشتباه خود و نه دیگرانی مانند سران احزاب و سیاست‌مداران و که و که می‌بینند که خودشان را به عنوان یک فرد مستقیما و بدون واسطه در تصمیم‌گیری دخیل ببینند. تنها شاید به این وسیله بود که می شد مثلا هزینه‌ی سنگین شکست معین را نه فقط بر سر چند نفر اعضای شورای مرکزی مشارکت، بلکه بر روی هواداران میلیونی‌ای سرشکن کرد که برنامه‌های معین را اگر نه مطابق، لااقل نزدیک به خواست و منافع خود تشخیص داده بودند. تنها با طراحی مکانیزمی برای سرشکن کردن هزینه‌ی تصمیمات سرنوشت‌ساز بر روی بدنه‌ی اجتماعی حامیان بود که می‌شد از این آفت دیرپای توسعه‌ی سیاسی در ایران جلوگیری کرد که بر اثر آن، نه فقط تشکیلات و سازماندهی هواداران در زمان انتخابات، بلکه مهم‌تر از آن، همه‌ی آگاهی و خواست و سرمایه‌ی اجتماعی شکل گرفته در فرآیند انتخابات، به دنبال شکست یک‌شبه برباد می‌رفت و این است که مثلا امروز هیچ‌کس حتی سرفصل‌های برنامه‌ی دموکراسی‌خواهی معین را به یاد نمی‌آورد یا از تحصن نمایندگان مجلس ششم و خواسته‌های‌‌شان جز خاطره‌ای دور و مبهم باقی نمانده است.

برای این‌که آدم‌ها بتوانند فراز و فرود یک حزب و مطالباتش را نه از بیرون گود و به صورت هوادار یک‌شبه‌ی انتخاباتی، بلکه به صورت مداوم و به عنوان یک شهروند ٱگاه و مسئول تجربه کنند، یکی از راه‌ها تبدیل اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی به اجماع دموکراتیک بود، چگونه؟ پست بعد را بخوانید.

پی‌نوشت1: سررشته‌ی بحث از دست‌تان در نرود، داشتیم از طرحی پیشنهادی حرف می‌زدیم به احزاب اصلاح‌طلب در مورد چگونگی شرکت در انتخابات مجلس هشتم. اسمش بود «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمان‌یافته»، این پست داشت مشکلی را تشریح می‌کرد که بخش اول این طرح یعنی اجماع دموکراتیک در پاسخ به آن شکل گرفته بود، بخش دوم هم که بیشتر مورد علاقه‌ی من بوده و هست، برمی‌گردد به آن واقعیت بدنه‌ی اجتماعی حامیان مطالبات دموکراتیک در ایران که قشری تحصیل‌کرده و دارای سطح بالایی از فردگرایی مدرن به شمار می‌روند و همه‌ی این‌ها یعنی این‌که زیر بار رای تشکیلاتی نمی‌روند و به گفته دوستانی که از نزدیک دستی بر آتش داشته‌اند، اساسا سازماندهی این قشر اجتماعی اگر ناممکن نباشد، لااقل بسیار دشوار است. بخش دوم طرح یعنی همان بحث اقلیت سازمان‌یافته هم در پاسخ به چنین واقعیتی پیشنهاد شده بود.

پی‌نوشت2: شاید جایش نباشد حالا که در حال و هوای پاییز 86 هستیم، یک‌هو بجهیم به این تابستان گرم و تمام‌نشدنی 89، اما بگذارید در حد یک اشاره بگویم که عنوان این پست قرار بود بالای متنی بنشیند که یک‌جور هشدار زودهنگام بود به رخداد سرنوشت مشابهی برای موسوی در آینده، به این‌که حواس‌تان باشد، او یک سال است دارد بار تمام تصمیم‌گیری‌ها را یک‌تنه به دوش می‌کشد و دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد فرارسیدن زمانی‌که او بابت شکست این تصمیمات و تحقق نیافتن مطالبات و بی‌سرانجام ماندن اعتراضات، مورد شدیدترین انتقادها قرار گیرد دقیقا از سوی همان کسانی که یک روز در هواداری‌اش خیابان‌های تهران را یک‌دست سبز کرده بودند، شما که بهتر می‌دانید لاجرم آن‌کس که بالاتر نشست...

بعد ننشینید بگویید تعجبی ندارد، ملتی که مصدق را فلان، یا چرا راه دور برویم اصلا، همین خاتمی را به یاد بیاورید در یکی دو سال آخر، کسی مانده بود از هوادارانش که انتقاد تند و تیزی را روانه‌اش نکرده باشد؟ دیگر از جنبش دانشجویی و دفتر تحکیم وحدت دوآتشه‌تر و بعدها البته شاکی‌تر و منتقدتر؟ محض رضای خودتان و خدا ربطش ندهید به شعور ملی ما، یا چه می‌دانم به عملکرد طرف، اصلی‌ترین عاملش این است که تصمیمات اساسی را آن‌ها به تنهایی گرفته‌اند، ما حداکثر توی وبلاگ و روزنامه و مجله و اصلا توی دل خودمان، یک‌ نظرات مشورتی داشته‌ایم که بعد از شکست هم خیلی زود اصل‌اش را فراموش می‌کنیم و بنابر واقعیت موجود تصحیح و تعدیل‌اش می‌کنیم و به خیال خودمان از اول هم همین نظر را داشته‌ایم اصلا؛ بعد خب ما که نظر و تحلیل‌مان عیب و ایراد نداشته است، اصلا داشته است، تصمیم را که ما نگرفته‌ایم، «او» گرفته است، به تنهایی، چشم‌اش کور می‌خواست سیاست‌مدار نشود که حالا بابت تصمیماتش یک تنه مورد انتقاد و حذف قرار گیرد. این «او» این ابرانسان‌هایی که یک روز تا قله‌ی قاف بالا می‌بریم‌شان و با دیدن‌شان اشک در چشمان‌مان حلقه می‌زند و جملات بیانیه‌های‌شان را چون آیات الهام‌بخش از حفظ می‌‌خوانیم و یک‌ روز به قعر ذلت فرو می‌اندازیم‌شان که مردک ترسوی بی‌خاصیتِ فلان و بهمان، این آدم‌ها جز سپر بلای شهروندی نداشته‌ی ما نیستند، به شعور و حافظه‌مان هم ربط ندارد، تا وقتی ما در حوزه‌ی کنش‌گری سیاسی (حالا انتخابات باشد یا صادر کردن بیاینه برای یک جنبش اعتراضی یا شرکت و عدم شرکت در یک راهپیمایی یا هر چیز دیگری از این قبیل ) مشارکت جدی و مستقیم در تصمیمات اساسی نداشته باشیم، همین آش است و همین کاسه، حالا یک روز مصدق و خاتمی است، یک روز موسوی و کروبی.

پی‌نوشت3: خودم که نخوانده‌ام اما از دوستان اقتصادی شنیده‌ام که این بحث «ضرورت سرشکن شدن هزینه‌ی تصمیمات مهم و بالقوه پرهزینه برای یک جمع» بیش و بهتر از هرجا در حوزه‌ی تصمیم‌گیری در بنگاه‌های اقتصادی بزرگ مطالعه و فرمول‌بندی شده است. این‌که اگر این مکانیزم بهینه‌ی سرشکن شدن هزینه‌ی تصمیمات بر روی همه‌ی شرکا شکل نگیرد، به جای ادغام شرکت‌های موفق و شکل‌گیری غول‌های اقتصادی، ما با تجزیه‌ی مداوم شرکت‌هایی مواجه می‌شویم که به محض رسیدن به سطح خاصی از سوددهی و موفقیت، با جدا شدن شرکای اصلی، لاجرم به چند شرکت کوچک‌تر تجزیه می‌شوند. الگویی که گویا شاخص بنگاه‌های اقتصادی موفق در ایران است و البته که این انشعاب و تجزیه، نه فقط در مورد بنگاه‌های موفق اقتصادی، بلکه شاخص تجربه‌‌‌های حزبی نسبتا موفق در ایران هم هست. به‌هرحال اگر کسی در این مورد و از منظر اقتصادی و با مثال‌هایی در حوزه‌ی تصمیم‌گیری در بنگاه‌های اقتصادی، مطلبی دارد که تکمیل‌کننده‌ی بحث این پست است، من خیلی خوشحال و سپاس‌گزار می‌شوم اگر اجازه دهد در این وبلاگ و در ادامه‌ی بحث منتشر شود.

Friday, July 23, 2010

86: انتخابات مجلس

آبان بود، قرار بود اسفندماه همان سال انتخابات مجلس هشتم برگزار شود. ما* دوره افتاده بودیم میان احزاب اصلاح‌طلب که شما که انتخابات را نمی‌برید، بیایید یک کار دیگر بکنید که لااقل به حال ما و شما و دموکراسی مفید باشد در بلندمدت. طبق معمول جواب شنیدیم که ای خانم، بلندمدت چرا، نیازی به این کارها نیست، ما هیچ‌کاری هم نکنیم و همین‌طور بنشینیم کنار و دست روی دست بگذاریم حداقل نصف رای تهران را داریم بس‌که مردم این دو سال کشیده‌اند و به خودشان آمده‌اند و قدر اصلاحات و اصلاح طلبان را دانسته‌اند لابد. حالا آن طرحی که ما ارائه کردیم و گرچه با پیروزی در انتخابات منافاتی نداشت اما برای دست‌یابی به این هدف طراحی نشده بود چه بود؟ اسمش را گذاشته بودیم: «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمان‌یافته» برای دوست همراه من بخش اول‌اش مهم بود و برای خود من آن تکه‌ی اقلیت سازمان‌یافته. حالا محتوای این طرح و اصلا هدفش چه بود؟ قرار بود برای چند مساله و مشکل ریشه‌دار در میان اصلاح‌طلبان راه‌حلی پیشنهاد کند با محوریت دست‌یابی بلندمدت به وضعیت دموکراتیک در جامعه.

اولین هدفش همان جایگزین کردن «اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی» بود با «اجماع دموکراتیک». اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی یعنی چه؟ یعنی همین بساطی که اصلاح‌طلبان بر سر هر انتخابات راه می‌انداختند، به‌خصوص بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری 84 که پشت دست‌شان را داغ کردند بابت کاندیداهای جداگانه و بعد از آن بود که ائتلاف شد مساله‌ی مرگ و زندگی. رسم‌شان این شد که چند ماهی قبل از انتخابات، سران و کله‌گنده‌های هر حزب بنشینند توی یک اتاق دربسته و هی توی سروکله‌ی هم بزنند که من پول دارم و هزینه‌ی تبلیغات می‌هم و پس باید کاندیداهای من توی لیست باشند و آن یکی بگوید نخیر، من محبوبیت دارم و رای دارم و نشان به آن نشان انتخابات فلان که من چندم شدم و سومی درمی‌آید که نخیر، نه پول تو به درد می‌خورد نه محبوبیت تو وقتی آدم‌هایی نباشند که پای کار تبلیغات و رای جمع کردن شوند، من این بدنه‌ی جوانِ حزبیِ پای کار را در اختیار دارم پس باید سهم بیشتری از این لیست کذا داشته باشم. خلاصه‌اش این‌که چند ماهی توی سروکله‌ی هم می‌زدند و اصطلاحا چانه‌زنی می‌کردند و بالاخره از سر ناچاری این‌که دیر شد و دیگر فرصتی نمانده است، با کلی گله و حرف و حدیث پشت پرده بر سر یک لیست به اجماع می‌رسیدند. این فرآیند از چند ماهی قبل از انتخابات آغاز می‌شد و پس از اعلام رد صلاحیت‌ها از سوی شورای نگهبان به نقطه‌ی اوج و بحرانی خودش می‌رسید. اما فقط هزینه‌زا بودن این نوع اجماع نبود که مساله‌ساز بود، مشکل فقط این نبود که شورای نگهبان با خودش فکر می‌کرد که حالا بر فرض که نیمی از لیست اولیه را رد صلاحیت کنیم، مگر با نظر چندنفر مخالفت کرده‌ایم؟ فوقش چهل پنجاه نفری که دور هم نشسته‌اند و بر سر مناسب بودن این آدم‌ها به توافق رسیده‌اند، مساله‌ی اساسی این فرآیندِ دست‌یابی به اجماع، بیش از همه در زمان شکست بود که آشکار می‌شد، در پاسخ به این سوال که «چه کسی باید مسئولیت شکست را بر عهده بگیرد و هزینه‌ی آن را بپردازد». اجازه دهید این بحث هزینه‌ی شکست را در پست بعد به صورت جداگانه و با ارجاع به سرنوشت معین و البته مشارکت شرح دهم.

اما مشکل دوم بر سر منابع مالی و امکانات رسانه‌ای بود، در مقایسه با رقیبی که از همه‌جور امکانات دولتی و رسانه‌ای و منابع کلان ملی بهره‌مند بود، اصلاح‌طلبان نه فقط دست‌شان از دولت و منابع‌اش کوتاه بود، بلکه حامیان ثروتمند زیادی هم نداشتند و مهم‌تر از همه، رسانه‌ی فراگیری که صدای‌شان را به گوش کسانی غیر از حامیان‌شان برساند، در دسترس‌شان نبود.

اما مشکل سوم برمی‌گردد به پیشنهاد دوم طرح یعنی «اقلیت سازمان‌یافته»؛ مساله این بود که بر خلاف حامیان رقیب که همه گوش به فرمان یک نفر داشتند و اگر شما با استفاده از انواع روش‌های هرمنوتیکی و غیرهرمنوتیکی نشان می‌داید که نظر ایشان به نظر کدام‌یک نزدیک‌تر است، کار تمام بود، اصلاح‌طلبان بدنه‌ی اجتماعی متکثر و به شدت فردگرایی را دارا بودند که اصطلاحا هر یک نفرشان ملتی بود برای خودش. این یعنی این‌که تازه بعد از این‌که پدر خودتان را در می‌آوردید و لیست مشترک ارائه می‌کردید تازه حرف و حدیث‌ها شروع می‌شد که آخر فلانی کجایش اصلاح‌طلب است و بهمانی فلان حرف را زده و لذا اصلا اعتقادی به دموکراسی ندارد و دست آخر این می‌شد که هر یک نفر لیست را می‌گرفت دستش و می‌گفت بیخود، من که به فلانی رای نمی‌دهم، من فقط به اولی و دومی و پنجمی رای می‌دهم یا به همه‌شان رای می‌دهم جز این پنج‌تا یا...این هم مشکل سوم.

در کنار این مشکلات درونی احزاب اصلاح‌طلب، دو مشکل بیرونی هم وجود داشت که مزید بر علت ناکامی چند ساله بود. یکی شورای نگهبان و حربه‌ی رد صلاحیت‌ها که خب نیاز به توضیح زیادی ندارد و دیگری شبهه‌ای که در جامعه در حال گسترش بود مبنی بر این‌که اصلاح‌طلبان یک مشت آدم‌های قدرت‌طلبند که حاضرند برای بازگشت به قدرت هر کاری بکنند و از هر مطالبه‌ای کوتاه بیایند، نشان به آن نشان ‌که این‌ها در هر انتخابات با هر جور ساز رقیب می‌رقصند آن از انتخابات ریاست‌جمهوری و وارد شدن‌ معین به عرصه‌ی انتخابات با حکم حکومتی و این‌هم از انتخابات شوراها که هنوز دو دوره نگذشته، شوراها از نماد جامعه مدنی تبدیل شده بودند به جایگاه خدمت‌گذاری و حالا هم که انتخابات مجلس و شورای نگهبان اصلا کسی را برای این‌ها باقی نگذاشته است و باز این‌ها می‌خواهند در انتخابات شرکت کنند و...در چنین شرایطی بود که ما طرح «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمان‌یافته» را پیشنهاد دادیم و من شرح محتوای این پیشنهاد را می‌گذارم برای پست‌های بعد. یعنی در پست بعد، اول به آن سرشکن نشدن هزینه‌ی شکست می‌پردازم به عنوان یک مشکل بنیادین تلاش‌های سیاسی اصلاح‌طلبانه، بعد خود طرح و محتوایش را شرح می‌دهم و دست‌آخر هم ربطش را به بحث اصلی‌مان یعنی تفاوت دو نوع رویکرد به دموکراسی باز می‌کنم. خب این‌هم از برنامه‌ی سه چهار پست بعد که هیچ فایده‌ای نداشته باشد، لااقل تکلیف شمای مخاطب را تا مدتی با این وبلاگ و محتوای اصلی‌اش روشن می‌کند.

*منظورم از «ما» من و دوست دیگری است که تجربه‌ی این تلاش‌های بیهوده را با هم از سر گذراندیم و اصلا ایده‌های اولیه طرح‌ها همه از آن اوست و من فقط خیلی که هنر کرده باشم، صورت‌بندی‌اش کرده‌ام و به شکل مکتوب درآورده باشم‌شان. اسمش را هم اگر نمی‌گویم محض جلوگیری از مضاعف شدن هزینه‌های احتمالی است.

پی‌نوشت۱: سندرم شب امتحان شنیده‌اید که آدم عدل شبِ اصلی‌ترین و مهم‌ترین امتحانات، فیلش یاد هندوستان می‌کند و می‌افتد به رمان خواندن و کتاب غیردرسی خواندن و وبلاگ خواندن و حتی وبلاگ‌ نوشتن؟ حالا به گمانم یک اسمی هم باید دست‌وپا کنیم برای سندرم پست‌های جدی، این‌که عدل همان وقتی‌که آدم عزم جزم می‌کند یک بحث جدی دنباله‌دار را شروع کند، پشت صحنه‌ی زندگی شخصی‌اش هم به جنب و جوش می‌افتد و سهم‌خواهی وبلاگی می‌کند که یالا یالا از منم بگو و...با این‌حال من جلوی خودم را گرفتم و این پارازیت‌های خودمانی را در همان حاشیه‌ی امن نگه داشتم، در همین ستون کناری که اگرچه خودش از نظرها پنهان شده، فیدش هنوز کار راه‌انداز است.

پی‌نوشت۲: این نقد بر پست قبلی من نوشته شده است، دوستانه و دقیق است گرچه به نظرم بخش عمده‌اش وارد نیست، اول می‌خواستم یک پست جداگانه در پاسخش بنویسم بعد اما دیدم رشته‌ی بحث از دست می‌رود، گو این‌که به گمانم احتمال این‌که بخشی از این انتقادات با ادامه‌ی بحث و روشن‌تر شدن حرفم بلاموضوع شود زیاد است. خلاصه این‌که ممنون می‌شوم اگر طرح نقدها و پرسش‌ها و ابهام‌های‌تان را به بعد از اتمام کامل بحث موکول کنید بلکه هم انسجام کلام حفظ شود و هم تکرار و دوباره‌گویی پیش نیاید.

پی‌نوشت۳: بله حواسم هست، حواسم هست به شرایطی که در آن همه‌چیز در دور باطلی از خشونت و رادیکالیسم از دست می‌رود. از این طرف بر حجم و شدت بگیر و ببندها افزوده می‌شود و از آن‌ طرف بحث‌ها و مطالبات بنیادی‌تری مطرح می‌شود. حواسم هست که در چنین شرایطی این‌طور حرف زدن آرام و دوراندیشانه از دموکراسی، به یک فانتزی مضحک بیشتر شبیه است، اما راستش من این‌ها را نمی‌نویسم از جهت اثرگذاری بر شرایط موجود، می‌نویسم از جهت ثبت در تاریخ تلاش‌ها و تحولات شخصی‌ام به عنوان یک شهروند، همان چیزی که آن روز پیشنهادش کردم و قبل از همه یقه‌ی خودم را گرفتم بابتش، این‌ها را می‌نویسم شاید به عنوان آخرین نشانه‌ها از روزگاری که خیلی زود به خاطره‌ای دور بدل خواهد شد.

Tuesday, July 20, 2010

اصلاحات

می‌گویند عدو شود سبب خیر همین است دیگر، همین که برگزاری یک انتخابات پرشبهه و تمامیت‌خواهی ناشی از سرمستی پیروزی مخالفان تندرو دموکراسی دست به دست هم می‌دهند تا ناداناسته و ناخواسته ظرفیتی فراهم کنند برای اصلاح اساسی فرآیند دموکراسی‌خواهی در ایران؛ چطور؟ با برچیدن کل بساط اصلاح‌طلبی سیاسی، این‌که تا سال‌ها هرکس که کوچکترین ربط و نسبتی با اطلاح‌طلبی و اصلاح‌طلبان به معنای رایج آن در ایران داشته باشد و البته شانس آورده باشد و قسر در رفته باشد و کارش به حبس و دادگاه و شلاق نکشیده باشد، کافی است در یک انتخابات کاندیدا شود تا بی‌حرف پیش مهر نام‌آشنای رد صلاحیت را دریافت کند و بی رودربایستی از ورود به عرصه‌ی سیاسی مملکت منع شود. این را البته همان فردای انتخابات هم گفتم که «امکان دسترسی ما به قدرت حاکم برای مدت نامحدودی مسدود شده است».

حالا لابد می‌پرسید این به در بسته خوردن تلاش‌های سیاسی خیرش کجاست؟ البته که منظورم آن کلیشه‌ی رانده شدن از عرصه‌ی سیاسی و به ناچار روی آوردن به جامعه و نهادهای مدنی و غیره نیست. خیر عظیم این مسدود شدن راه‌باریکه‌ی سیاسی در «وادار کردن» حامیان دموکراسی به اصلاح کج‌فهمی‌شان از دموکراسی است. کدام کج‌فهمی؟ این‌که سال‌هاست گمان می‌کنند تلاش برای تحقق دموکراسی جز از طریق وارد کردن افراد معتقد و حامی دموکراسی به عرصه‌ی سیاست امکان‌پذیر نخواهد بود. به نظرشان انتخابات امکانی است که ما تلاش می‌کنیم از طریق آن، کسانی را به عنوان نمایندگان خود در حوزه‌های مختلف قانون‌گذاری و اجرا انتخاب کنیم که به اصول دموکراسی باور داشته باشند و بر این مبنا، سیاست‌های دموکراتیکی را در پیش گیرند و از این طریق در بلندمدت به تحقق دموکراسی همه‌ جانبه در جامعه نایل شوند. این درحالی است که دموکراسی نه‌تنها به قدرت رساندن افراد معتقد به دموکراسی و اجراکننده‌ی سیاست‌های دموکراتیک نیست بلکه در نقطه‌ی مقابل این تعریف، دموکراسی اگر یک معنا داشته باشد وادار کردن غیردموکراتیک‌ترین افراد به سیاست‌های دموکراتیک است. اصلا در آن حالت اول که یک سری آدم‌های دگردوستِ نازنین را گذاشته‌ایم سر کار که قدم از قدم برمی‌دارند دست‌ودل‌شان می‌لرزد که نکند حقی از کسی ضایع کرده باشند یا منفعت قشری را نادیده گرفته باشند یا اعتراضات قومی را سرکوب کرده باشند یا...در این حالت اصلا دموکراسی می‌خواهیم چه‌کار؟ چنین حکومتی بیشتر شبیه حکومت شاه-فیلسوف افلاطونی است که یک آدم همه‌چیز تمام را می‌گذارد آن بالا و خیر و سعادت جمعی را هم یک‌جا محقق می‌کند و ...دموکراسی را دقیقا وقتی می‌خواهیم که یکی رفته است آن بالا و هی کارهایی می‌کند که به ضرر ماست و زندگی‌مان را سخت می‌کند و...این‌جاست که دموکراسی به کارمان می‌آید تا طرف حساب کار دستش بیاید که اگر دیر بجنبد و سیاست‌هایش را به نفع ما اصلاح نکند، رای‌مان را مثل آب خوردن از دست داده است و...می‌خواهم بگویم همچین خیال برتان ندارد که در آن کشورهای دموکراتیک غربی، خیلی آدم‌های نایسِ معتقد به دموکراسی زمام‌دار حکومت‌اند و از آن‌جا برشان داری بیاوری مملکت ما، از فردا همه‌چیز طبق روال دموکراتیک انجام می‌شود و...هیچ از این خبرها نیست، گول ظاهرشان را نخورید، آن‌ها هم اگر دموکراتیک رفتار می‌کنند صرفا به این دلیل است که «مجبورند» و هیچ بعید نیست اگر پای‌شان به آب برسد آن‌چنان شناگر ماهری در دریای بی‌مرز دیکتاتوری از آب درآیند که تاریخ به خودش ندیده باشد، از همین زیرآبی‌ رفتن‌های‌ گهگاهی‌شان که هرچند وقت یک‌بار تق‌اش درمی‌آید و رسوایی به بار می‌آورد، معلوم است.

این بحث‌ها را البته اگر یادتان باشد قبلا هم کرده‌ام، سر آن بحث دموکراسی به مفهوم اخلاقی و دموکراسی به مفهوم غیراخلاقی؛ ساده‌اش این است که دموکراسی پاسخ این سوال را نمی‌دهد که «چه کسی برای حکومت کردن از همه مناسب‌تر است» جواب این سوال را ما احتمالا هیچ وقت نخواهیم دانست، دموکراسی فقط به ما می‌گوید که اگر فرد نامناسبی به قدرت رسید، چه کار می‌توانیم برای برکناری یا مناسب شدن‌اش بکنیم، به نظرتان دارم لفاظی می‌کنم؟ این دو تا فرقی با هم ندارند؟ خب همین‌جاست که مثال و مصداق عینی به‌کار آدم می‌آید. برای این‌که فرق این دو تلقی از دموکراسی را نشان دهم و از آن مهم‌تر ربطش به خیر عظیم و فرآیند ادموکراسی‌خواهی ایرانی را مشخص کنم، چاره‌ای جز خاطره‌گویی ندارم، باید کمی برگردم عقب، به آبان 1386.

Saturday, July 3, 2010

به خاطر فوتبال


یعنی همان‌قدر که شما از احمدی‌نژاد بدتان می‌آید، من به همان اندازه از مارادونا بدم می‌آید، بلکه هم بیشتر. مارادونا برای من نماد تمام صفات نفرت‌انگیز در فوتبال است: هوچی‌گر و جوگیر، بی‌ظرفیت و البته تا مغز استخوان فاسد. مربی‌گری‌اش هم که دست‌کمی از علی دایی ندارد، از آن بدوبیره‌ گفتن‌اش به رسانه‌ها بگیر تا حسادت‌های بی‌معنی به ستارگان تیمش، به گمانم هیچ بعید نیست اگر کنکاش بیشتری بکنیم، رد پایش را پیش کف‌بین‌های آرژانتینی هم پیدا کنیم.

من نمی‌گویم آرژانتین حذف شود چون من طرفدار سنتی آلمان هستم و مثل هر هوادار دیگری دلم می‌خواهد تیم محبوبم قهرمان شود، نه، راستش نفرت من از مارادونا و هوچی‌گری آرژانتینی به حدی است که حتی حاضر بودم قهرمان نشدن آلمان را با حذف آرژانتین طاق بزنم، منظورم البته تا قبل از این شاخ به شاخ شدن اخیر است. می‌خواهم بگویم من آنقدر از این مردک بدم می‌آید که از اول جام با خدا قرار گذاشتم که آرژانتین را هر جوری شده حذف کند، حتی اگر تاوانش حذف آلمان باشد. چه می‌دانستم خدا هم مثل خودم این‌همه عاشق صراحت است و عدل برمی‌دارد این دو تا تیمی که نه فقط سبک بازی‌شان بلکه اخلاق و سکنات و وجنات‌شان هم این‌همه با هم فرق دارد را می‌گذارد جلوی هم. این‌طوری می‌شود که دیگر فقط به خاطر آن فوتبال تیمی منظم و حساب‌شده‌ای که در زوهای خوبش این‌همه به چشم من زیبا می‌آید نیست که دلم می‌خواهد آلمان ببرد، حتی به‌خاطر این متانت مثال‌زدنی‌ای هم که نه در مقابل شکست تحقیرآمیز از صربستان بساط نمایش و گریه‌وزاری راه می‌اندازد و نه بابت له کردن انگلستان با چهار گل از خود بیخود می‌شود و بدمستی می‌کند، حتی به خاطر این متانت کمیاب در فوتبال هم نیست که دلم می‌خواهد آلمان ببرد، من بیش از همه‌ی این‌ها به خاطر خود فوتبال است که دلم می‌خواهد آرژانتین حذف شود.

پی‌نوشت: راستش را بگویم؟ آن‌قدرها امیدوار نیستم، یعنی به نظرم می‌آید یواخیم لو در مقابل وضعیت‌های پیش‌بینی‌ نشده و آشوب‌ناک در فوتبال به شدت بی‌دست‌وپاست، هول می‌شود و بازی از دستش در می‌رود و تعویض‌های وحشتناک می‌کند و رسما گند می‌زند به استراتژی بازی و انسجام تیمی آلمان. همین بی‌دست‌وپایی مربی آلمان است که در مقابل شلوغ‌بازی‌های آرژانتینی بی‌دفاعش می‌کند و ...اما نه، آرژانتین حذف می‌شود حتما، ما با خدا قرار گذاشته‌ایم، مگر نه خدا؟