به نظرم مسالهی اصلی اینجاست که برخی دوستان عزیز گمان میکنند لابد بنده به این سیصد واحد کذا، وِرد خواندهام که در طی شش سال، اینطور بیسروصدا گذرانده شدهاند، آنهم با این معدلهای کلاس اولی، آنهم سیصد واحدی که هشتاد واحدش تحصیلات تکمیلی (ارشد و دکتری) بوده است.
بعید میدانم هیچکدام از این دوستانی که لبخند زنان، دست به کمر و حق بهجانب جلویم میایستند و نکات جالبی را متذکر می شوند مثل اینکه: «خب تو هم دیگه خیلی پررو بودی» یا «زیادهخواه» یا...بعید میدانم هیچیک از این عزیزان، بتواند حتی تصور کند روزهایی را که آدم ترم اول کارشناسی ارشد باشد، با فضای بالکل جدیدی از درس و دانشگاه مواجه شده باشد و برای اولینبار، همینطور کنفرانس و گزارش درسی باشد که از در و دیوار، بر سرش هوار میشود، بعد علیرغم همهی اينها، 36 واحد درسی هم داشته باشد، متوجهید؟ 36 واحد، 24 واحد کارشناسی رشتهی دوم، 12 واحد ارشد رشتهی اول؛ البته برای من هم دور از انتظار نیست اگر این دوستانی که گذراندن همان 12 واحد ارشد هم برایشان طاقتفرسا است و به خودشان باشد، به هشت الی ده واحد بسنده میکنند، هیچ تصوری از میزان جان کندنی نداشته باشند که برای گذراندن این 36 واحد ضروری است، آن هم عدل در اولین ترم ورود به دورهی ارشد، آنهم با لحاظ کردن بعد مسافت میان دو دانشکده و ناهمزمانی ساعات درسی و همزمانی دورهی امتحانات به واسطهی تقویم یکسان دانشگاهی و....
البته که توقع زیادی است اگر آدمیزاد فکر کند، کسانی که یک کنکور سادهی ارشد یا دکتری، کل زندگیشان را برای یک سال یا کمِکم شش ماه، به تعطیلی کامل میکشاند، درک کنند که گذراندن 32 واحد ارشد همزمان با 18 واحد دکتری، آنهم در چهار ترم، آنهم وقتی طرف مربوطه کموبیش تمام وقت شاغل باشد، چه آسفالتهایی که از ناهمواریهای دهان و دندان، تولید نمیکند؛ آنهم وقتی تحصیل به اصطلاح موفق در ایران، به ویژه در حوزهی علوم مشعشع انسانی، نهتنها لزوما پیوند وثیقی با امور احیانا خوشایندی مثل کسب دانش و معلومات ندارد، بلكه آنچه واقعا ضرورت دارد، پوستکلفتيِ مافوقِ تصور به منظور انجام خرکاریهای تمامنشدنی و وقتگیری است که نه به درد دنیای کسی میخورد و نه به درد آخرتش، وقتی که سیستم آنچنان فرسوده و نومیدکننده است که آدمیزاد هرازچندگاهی که نفسش بابت این تقلاهای نادر و بیحاصل تنگ میشود، ناگزیر یقهی خودش را میگیرد و بابت وقت و انرژی و مهمتر از همه، جوانیای که بیجهت هدر میدهد، بازخواستش میکند و...به نظرتان اصلا تصوری دارند از اینکه چقدر، واقعا چقدر باید دلایل و استدلالها قوی باشند، چقدر آن چشمانداز کذا باید عریض و طویل و گسترده باشد که آدمیزادِ مثلا عاقل را اینچنین به خودزنیای دردناک و تدریجی وادارد؟ به نظرتان اصلا تصوری دارند؟ میتوانند داشته باشند؟
از نظر من که تقصیری ندارند بندگان خدا، خب تصوری ندارند دیگر، نمیتوانند داشته باشند؛ همین است که تازگیها به بنده که میرسند، ویرشان میگیرد در باب سخت نگرفتن و جدی گرفتن ماجرا، روضههای سرسامآور بخوانند، تازه مهلتشان بدهی، چاشنیهای تند و تیز هم قاطیاش میکنند که «البته تو هم زیادی پررو بودی» یا «زیادهخواه» یا... فقط از شما چه پنهان، برایم فوقالعاده جالب و بعضا، بهتبرانگیز است كه این دوستان گرامی، دقیقا همین حالا به فکر این نصایح حکیمانه افتادهاند و در تمام آن شش سال جان کندن، ککشان هم بابت پررویی و زیادهخواهی و دیگر توصیفات شگفتآورشان از بنده نمیگزید. نه، خدایی به نظر شما جالب نیست؟
پینوشت1: به گمانم حالا شاید درک روشنتری پیدا کنید وقتی میگویم: نفس ماجرا آنقدرها برایم اهمیت ندارد، حداقل نه آنقدر كه این پیامدهای کشدار و منزجرکنندهی همراهش آزارم میدهد.
پینوشت2: یکی از همکلاسهای همان رشتهای که گویا من حالا دانشجوی سابقش محسوب میشوم، کسی که از قضا، نه از آن شش سال جان کندن خبری دارد و نه از این پیامدهای منزجرکننده و گاه پیشبینیناپذیر، میگوید: «شما یا روحیهات خیلی خوب است یا صبرت خیلی زیاد است»، در جواب تنها به تهماندهای از يک لبخند اکتفا میکنم چراکه حتی نا ندارم بگویم: هیچکدام، تنها خستهام، به حد تصورناپذیر و هولناکی خستهام، «خستگیای که در بندبند وجودم رخنه کرده است و باعث میشود بهظاهر صدمهناپذیر جلوه کنم، ولی درواقع از درون ضعیف و تهی شدهام».