امروز ششم است، ششم عید، ششم فروردین ۹۰، ساعت ده و یازده دقیقهی صبح است و هوای تهران نیمه ابری، من هم انگار بیمار شدهام، ناخوش به قول قدیمیها، از فرط ننوشتن است که ناخوش شدهام، هی حرفها آمده تا نوک زبانم و هی فکر کردهام وا، نمیشود که، عید مبارکی نگفتهام هنوز، بعدِ سه هفته تلقی بروم بنویسم «جدایی نادر از سیمین» قطعا بالاتر از استانداردهای سینمای ایران است اما در مقایسه با استانداردهای سینمای فرهادی، اگر نگوییم یک پسرفت محسوب میشود، دستکم یکجور درجا زدن است، آنهم در جا زدن در یکجای ناجور، در الویت موقعیت بر شخصیت، تمی به شدت جامعهشناسانه که قاعدتا باید مورد علاقهی من باشد اما اغراق و زیادهروی در این رویکرد، آنهم در عرصهی هنر و سینما باعث میشود هرچه بیشتر میگذرد، هر چه فرهادی از «شهر زیبا» و «چهارشنبه سوری» دورتر میشود، تیپ آدمهای حراف و به اصطلاح روشنفکرش بیشتر شود، لحن حرف زدنشان هم به بیانیههای فلسفی – اخلاقی شبیهتر و هی شهر در حد آپارتمانهای در بسته و راهروهای شلوغ و بنبستهای کوچک و بزرگ تصویر شود با کمترین حد از «سرور» و «زیبایی» و بعد شروع کنم همین چهار خط ادعا را تفت دادن به قول امیر و به قول خودم شاهد و استناد و استدلال برایش جور کردن و... نمیشود که، چاق سلامتی نکرده، عید مبارکی نگفته، نمیشود که، این است که میروم سراغ انبوه نوشتههای نصفه نیمه، آینه دقهای ماندگار، متنهای آغاز شدهی نیمه تمام، حرفهای شروع شده و ول شده به امان خدا، میبینم یک فایلی هست به نام «سال ۹۰»، همان روز اول نوشتهام به گمانم یا در همان حدود، اینطور شروع میشود:
خیر سرم واقعا، خاطرتان باشد که میدانم نیست چون خاطر نامبارک خودم هم به زور هست کموبیش، سال ۸۹ سال جدیت و قاطعیت بود برای من مثلا، بعد اینطوری شده است که بنده در انتهای این سال کذا تجسم تام و تمام بلاتکلیفی هستم، بلاتکلیفی در وضعیت تحصیلی، شغلی، زندگی شخصی، اصلا یک وضعی، یک جوری که تکلیفم در هیچیک از موارد پیشگفته حتی تا یک ماه آینده هم روشن نیست، این است که بنده از هر نوع برنامه ریزی بلند مدت انصراف دادهام کلا، یعنی به نظرم میرسد خیلی عرضه داشته باشم بتوانم همین آشفتگیهای کوتاه مدت را سر و سامان بدهم، غلط بلند مدت پیشکش. اینها را گفتم که بدانید بعضا روزگار یا هر چیز دیگری که اسمش را میگذارید، چه جور شیشکی می بندد برای آدم و نام گذاری سالیانه و هر نوع برنامهی کوتاه مدت و خیالپردازی بلند مدت. حالا به گمان تان این جور ضایع شدن یک ساله باعث شد بنده دست از این بدعت شخصی نام گذاری سالیانه بردارم؟ زهی خیال باطل، اصولا من را به یک چیز بشناسند، به پشتکار و به هر قیمتی ادامه دادن و جا نزدن و وا ندادن و چه میدانم سنگر را خالی نکردن است، حالا البته اینها الفاظ خوبش است، آن طرف سکه میشود گیر دادن و مثل کنه چسبیدن و ول نکردن و...
همین دیگر، بعدش ول شده، مانده برای یک وقتی که من حوصله داشته باشم فراوان، وقت داشته باشم یامفت و اصلا توی مود شرح حالهای شخصی باشم و بیایم هی بالا و پاییناش کنم و تر و تمیز و شسته رفته و...همینطور مانده به امان خدا، بعد یکی دو تا نیستند این متنها، تا دلت بخواهد هست، سراغ هیچ کدامشان هم نمیروم، سیوشان میکنم محض دلخوشکنک لابد، وگرنه معلوم است که دیگر پی شان نمیروم، وقت نمیکنم، حوصله هم، پیر شده باشم انگار، کمحوصله و محافظهکار، خود جدیگیرِ الکی، هی فکر کنم نه، خوب نیست، آبروی آدم میرود، بگذار سر فرصت درستاش کنم بعد، بعد هم که نمیرسد هیچ وقت، این است که ناخوش میشوم، چند وقتی که حرفها هی میآیند تا نوک زبانم و هی برشان میگردانم وسط گلویم، اینطور ناخوش احوال میشوم.
حالا اصلا خودم و حال و احوالم به کنار، اینجا هم پیر شده است انگار، نیست؟ آنقدر که این رنگ صورتی کودکانه برایش سبک باشد انگار، سردرش هم که خیلی وقت است ریخته، همت نمیکنم درستاش کنم، اسماش هم که از همه بدتر، بیمسماتر، پیر شده است انگار، سیاست پیرش کرده است، نیست؟ پیریاش میدانید بیش از همه از کجا توی ذوق میزند؟ از آنجا که ایدهمحور شده است، تجربه محور نیست دیگر، یک سری ایدههای خامی به ذهنم میرسد میآیم اینجا با شما در میانشان میگذارم، اینجا شده است ابزار، رسانه به اصطلاح، انگار قحطی رسانه باشد که آدم گیر بدهد به این یک گله جا و از آن حالت سرزندهی تجربهمحور بیروناش بیاورد و تبدیلاش کند به یک مشت حرفهای جدی و خشک شده، پژمرده شده، پیر شده.
پوف، ببین چقدر حرف مانده است اینجا، آمدم یک عید مبارکی خشک و خالی بگویم و بروم سر همان ایدههای قلنبه شده، ببین چه سیلی راه افتاد، جلویش را بگیرم تا بند را بیش از این آب نداده و جیک و پوک احوالات شخصیه ما را روی دایره نریخته و... هر روزتان نو، هر سالتان سرشار از شادی و شور و شیدایی و..البته امید:)