سلام خدایا؛
راستش من نمیخواستم برای تو نامه بنویسم؛ دلیلش را هم لابد خودت بهتر میدانی، اینکه ما توی کشورمان یک پرزیدنت داریم که اگر برایش نامه بنویسی، هر کاری شدنی میشود، اینکه میگویم «هر» کاری، یعنی دقیقا «هر» کاری، اصلا و ابدا هم اغراق نمیکنم، من خودم با چشمهای خودم ندیدهام اما با گوشهای خودم شنیدم که یک نانوایی از همین محلهی نارمک، به رئیسجمهور نامه مینویسد که مالیاتش خیلی زیاد است، البته مالیات آن بندهی خدا، مالیات بر ارث بوده است اما خب، برای یک نانوا، مالیات مالیات است، این است که توی نامهاش هم فقط مینویسد مالیات، پرزیدنت هم پایین نامهاش مینویسد که این نانوای محلمان را من خودم میشناسم، اصلا اینقدر درآمد ندارد که بخواهد اینهمه مالیات بدهد، این است که کلا مالیات آن بنده خدا بخشیده میشود و ماجرا ختم به خیر میشود؛ بله، من خودم شنیدم، هرکس هم گفت دروغ است، مطمئن باش که مغرض است و به تواناییهای رئیسجمهور حسودی میکند، وگرنه ورد زبان پرزیدنت محبوب همهاش همین است که «ما می توانیم و این شدنی است»، واقعا هم میتواند، کافی است که برایش نامه بنویسی.
از تو چه پنهان، من خودم همین اواخر که از دانشگاه اخراج شدم و خیلی هم بابتش ناراحت بودم، هی این و آن بهم میگفتند که برای رئیسجمهور نامه بنویس، من البته اولش هی اخمهایم را میکردم توی هم و لبهایم را گاز میگرفتم و خیلی که اصرار میکردند، جفت لپهایم را با کلی ناز و ادای دخترانه چنگ میزدم که «وااای نه، اصلا، دیگه چی، آخه من، نامه بنویسم، اونم به...» ، اما خب...راستش، تو که غریبه نیستی، همین که فهمیدم پرزیدنت قرار است بیاید همان دانشگاهی که از آن اخراج شدهام...خب...راستش...باور کن، من اصلا قصد نامه نوشتن و اینطور کارها را نداشتم اما...بخدا همهاش تقصیر این بغل دستیام بود که هی سر کلاس به آدم سقلمه میزند که آره، رئیسجمهور همین حالا توی فلان سالن است و یالا بردار برایش یک نامه بنویس، من هم خدایی اولش خیلی مقاومت کردم اما خب، آنقدر این بچههای بد دورهام کردند و وسوسهاش را به جانم انداختند که آخر سر رفتم توی یکی از کلاسها و در را هم بستم و تنها نشستم یواشکی یک چیزهایی نوشتم. باشد، خیلی خب، حالا چرا غیظ میکنی، حق با توست، سین هم آنجا بود و در همان حالیکه من توی سرما، شرشر عرقِ شرم میریختم، هروکر میخندید. بههرحال من نامه را نوشتم، البته هیچکس جز خودم و سین خبردار نشد، چون پرزیدنت اصلا آن روز نیامد دانشگاه ما، چرایش هم میگویند سیاسی است، تو هم که خودت بهتر میدانی، من اصلا حرف سیاسی نمیزنم، این است که بیخودی اصرار نکن، برو دلیلش را از یک نفر دیگر بپرس.
بههرحال همهی اینها را گفتم که بدانی، من از اول قصد نداشتم برای تو نامه بنویسم چون همانطور که گفتم ما خودمان یک پرزیدنت داریم که فقط کافی است برایش نامه بنویسی و ببری توی سفرهای استانی بدهی دستش، آن وقت دیگر همهچیز خودبخود رو به راه میشود، پرزیدنت همهی حقوق مسلم ما را با همین نامهها از آمریکا و اروپا و ...خلاصه همهی جهانخواران گرفته است، حتی انرژی هستهای را هم که خیلی خطرناک و کمیاب است، گرفته است، یک ویتگنشتاین که اصلا قابل این حرفها را ندارد. این است که من مطمئنم اگر این غرور و به قول مادرم، منیتم را کنار میگذاشتم و یک نامه برایش مینوشتم و تو هم کمکم میکردی کمی از این تنبلی ذاتیام را کنار میگذاشتم و میرفتم یک جوری در یکی از استانها، نامهام را به دستش میرساندم، خیلی زود برایم یک ویتگنشتاین جور میکرد، مثل شکر و گوجهفرنگی و هندوانه و آجیل شب یلدا و انرژی هستهای که خروار خروارش را برای ملت جور میکند تا مبادا آب توی دلشان تکان بخورد، حیف که هیچکس قدرش را نمیداند و همه بیخودی مسخرهاش میکنند.
اما خب، حالا من در این شرایط معمولی معمولی، پرزیدنت از کجایم بیاورم، دانشگاهمان هم که نیامد، حالا کجا بروم پیدایش کنم، از هر لحاظ که حساب کنی، تو در دسترستری، این شد که برای تو نامه نوشتم، گو اینکه اخراجم از دانشگاه اینقدرها هم برایم مهم نبود که اینهمه به خودم زحمت نامه و سفر استانی بدهم، البته مادر و پدرم هی به گوشم میخوانند که درس و دانشگاه از هر چیزی مهمتر است اما دیدگاه من به زندگی، مثل همهی دختران همسنوسالم، هنوز خیلی شاعرانه و رمانتیک است و شخصا معتقدم عشق از هر چیز دیگری در زندگی مهمتر است، این است که ته دلم میگوید ویتگنشتاین خیلی مهمتر است.
میدانی خدایا؟ من ویتگنشتاین را خیلی دوست دارم، خیلی، خیلی زیاد، اصلا نمیتوانم بگویم چقدر، شاید به قول سحر: «از اینجا تا بالای آسمون»، بههرحال خیلی دوستش دارم، یکجورهایی اصلا میشود گفت عاشقش هستم، البته نه از این عشقهای الکی افلاطونی که طرف یک عمر، پیش خودش و به اصطلاح قلبش، و بدون اینکه کلمهای بروز بدهد، عاشق یک نفر میماند و زندگی خودش و دیگران را هم بابت این عشق بیسرانجام تباه میکند، نه، اصلا، راستش من خیلی رئالیستتر از این حرفهایم، حالا نه اینکه از آن طرف بام بیفتم و عشقم از دستهی این هوسهای خیابانی باشد که به قول مولانا، کز پی رنگی است و دمبه دم موجب ننگی است، نه، یک چیز بینابینی و حدوسط است. اصلا همان که نمیدانم خودت یا دوروبریهایت گفتهاید: «خیر الامور اوسطها». بههرحال خواستم بگویم دوستش دارم، به همان شیوهای که یک دختر همسنوسال من میتواند ویتگنشتاین را دوست داشته باشد. اما خب چه می شود کرد، ویتگنشتاین محبوبِ من، حدودا سیسال پیش از آنکه من بدنیا بیایم، مرده است، سی سال میدانی چقدر است؟ یعنی وقتی من به دنیا آمدم، دیگر او استخوانهایش هم توی قبر پودر شده و ورّاثش میتوانستند قبرش را بفروشند تا یکنفر دیگر را همانجا خاک کنند. این است که من برای تو نامه نوشتم تا یک ویتگنشتاین درسته و سالم را برایم بفرستی.
خدایا؛
لطفا اگر خواستی به نامهام جواب مثبت بدهی و ویتگنشتاین را بفرستی، اصلِ اصلش را بفرست، باور کن ما در ایران مُردیم بسکه مشابه هر چیزی را جای اصلش بهمان قالب کردند. فکرش را بکن، ما فوتبالی داریم مشابه آنچه كه در اصل فوتبال است، اقتصادی داریم مشابه آنچه که در همهجای دنیا به آن اقتصاد میگویند، حالا البته من جراتش را ندارم مثل نامجو که میگوید کپی پدرخوانده، حرفهای سیاسی بزنم و مثلا بگویم مشابه دموکراسی یا مشابه دیکتاتوری یا...این است که فقط به ذکر این واقعیت حیاتی بسنده میکنم که داروخانهها در ایران، رسما و علنا میگویند که اصل دارو را ندارند و آنچه هست، مشابهش است؛ یعنی دیگر خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل. معهذا، محض رضای خدا، فقط همین یکبار برای من اصلش را بفرست. ببین لابد البته تو خودت بهتر میدانی، اما فقط برای محکمکاری میگویم که ویتگنشتاین قدوقامتی قلمی و در حدود 168 سانتیمتر داشته است، میبینی؟ نه، قدرتی خدا را میبینی که در مقایسه با این غربیهای دراز و بیقواره، چقدر متناسب و فیتِ من است، 160 و 168، وای فکرش را بکن، چقدر بهم میآییم؛ غریبه که اینجا نیست، واقعیتش این است که من میمیرم برای این قدوقوارههای قلمی و جمعوجور، خب البته به نظر خیلیها ممکن است 168 کوتاه بیاید، اما باور کن من دقیقا همین حدود را میپسندم. خیلی خب، باشد، اصلا چه فرقی می کند، من که آدم جزمگرایی نیستم، حوصلهی بحث و جدل بیخود هم ندارم، چه کسی میداند، شاید هم واقعا حق با نظامی و امثالهم باشد که فکر میکنند چون عاشقش هستم، همهچیزش به نظرم اینقدر خواستنی میآید، ولی بههرحال ویتگنشتاین دقیقا همانی است که همیشه آرزویش را داشتم.
خدایا؛
بهخاطر خودت هم که شده، اینبار دیگر حواست را جمع کن و نگذار ملت اینقدر پشت سرت جُک صاعقه و غیره دربیاورند، خب کمی دقت کن دیگر، خودِ خودش را برایم بفرست، بیچاره ویتگنشتاین را هیچکس در زندگیاش درک نکرد، یکبار هم که آمد احساساتی شود و به قول معروف، تجربهی عشقی کسب کند، افتاد گیر آن دخترک ابله سوئیسی، مارگریت، که فکر می کرد اگر فقط پولدار باشد و مثل این دختربچههای امروزی، افهی هنر و روشنفکری بردارد، کافی است، من اصلا مطمئنم که ویتگنشتاین را هم فقط برای این میخواست که مثلا پزش را به اینوآن بدهد که آره، من با فیلسوف جماعت می گردم و...ایش، من واقعا نمیفهمم ویتگنشتاینِ باشعور و نازنین من، این تحفهی نطنز را از کجا پیدا کرده بود، گرچه خودم رفتم تهتویش را درآوردم و دیدم همهچیز زیر سر آن خواهر بیدرایتش بوده است که الکی دوستش را آویزان گردنِ برادرش کرده است. حالا البته اینها مهم نیست، گذشته دیگر گذشته است، من خودم هر طور شده با گذشتهی ویتگنشتاین کنار میآیم، تو فقط لطف کن و حواست را جمع کن و خودِ خودش را بفرست تا اینبار دیگر هر دویمان خوشبخت شویم.
ببین خدایا؛
اگر تو واقعا یک تکانی به خودت بدهی و این ویتگنشتاین ناقابل را برای من بفرستی، من قول میدهم خودم به روزآمدترین شیوهها برایت تبلیغات کنم، ناسلامتی من جامعهشناسم، بالاخره در این جور زمینهها کمی بیشتر از دیگران سرم میشود، قول میدهم خودم یک تنه برایت بازاریابی کنم و این بازار کساد و غریبانهات را رونق بدهم. حالا البته من نمیخواهم ناامیدت کنم اما وضعت آنقدرها امیدوارکننده نیست، فکرش را بکن، من توی پستهای وبلاگم یکی دو جا اعتراف کردم که هنوز به تو اعتقاد دارم، فقط دلم میخواست بیایی و ببینی که جماعت چطور بابت همین یک اعتقادِ کوچک دستم انداخته بودند، انگار که دماغم گنده باشد یا هیکلم ناجور باشد و عیب و ایرادهایی مثل این.
خیلی خب بابا، باشد، قبول، تو اصلا از همان اولش هم دموکرات بودی و گفته بودی «لااکراه فی الدین»، اصلا این امروزیهایی هم که ما باشیم دقیقا همین را میگوییم که اعتقادات مردم به خودشان مربوط است. باشد، اصلا اینها به کنار، تو خودت کسر شانت نمیشود که جلوی پرزیدنت ما کم بیاوری؟ آخر تو مثلا خدایی، آنوقت او با یک نامه اینهمه کار ملت را راه بیندازد و من با اینهمه قربان، صدقه و من بمیرم، تو بمیریای که سر نماز و روزه و دیگر اعمال شاقهات نثارت میکنم، بازهم بیویتگنشتاین بمانم؟ نه، واقعا این انصاف است؟ تو خودت پیش خودت خجالت نمیکشی که از پس انجام کار به این کوچکی هم برنمیآیی، آنوقت پرزیدنت ما از پسِ انرژی هستهای هم برمیآید؟ اصلا حسودیات نمیشود که مردم اینهمه به او نامه مینویسند و برای تو یک خط هم نمینویسند؟ حالا هم عیب ندارد، دیر نشده، تو این ویتگنشتاین را برای من بفرست، من خودم به مردم میگویم که مِن بعد فقط برای کارهای خیلی مهمی که به حیات و مماتشان ربط دارد، مثل همین گرانی گوشت و مرغ و تخممرغ، به پرزیدنت نامه بنویسند یا حداکثر در مورد همین چیزهایی که آیندهی ملت بهشان ربط دارد، مثل مالیات و همین اخراج از دانشگاه و غیره و ذلک؛ من خودم بلدم، تو فقط ویتگنشتاین را بفرست که من دستم خیلی خالی نباشد وگرنه خودت که بهتر میدانی، با اعتقادات خشکوخالی اصلا کار آدم پیش نمیرود، بهخصوص در بلندمدت، تو ویتگنشتاینِ را بفرست، من از همین انجمن اسلامی دانشگاهمان شروع میکنم که برداشته است بیجهت و بر سر یک سری مطالبات انتزاعی، به پرزیدنت نامهی سرگشاده نوشته است، انگار رئیسجمهور بیکار است که بیاید به این امور کماهمیت بپردازد، هم وقت خودشان را میگیرند، هم سر پرزیدنت را بیخودی شلوغ میکنند و نمیگذارند به آن نامههای مهم تخممرغی بپردازد. چارهاش همان است که گفتم، تو برای من یک ویتگنشتاین اصل بفرست، من خودم حالیشان میکنم که بعد از این، اینطور نامههایی را که بر سر خواستههای کماهمیت و تجملی مثل آزادی و عشق و عدالت است را برای تو بنویسند، ویتگنشتاین و زندگی سعادتمندمان را هم نشانشان میدهم که دیگر مطمئن باشند از این طریق هم جواب میگیرند و هی بیجهت سر پرزیدنت محبوب را با این نامههای بیسروتهشان شلوغ نکنند، پیه زندان و داغ و درفش را هم به تن خودشان نمالند.
پس دیگر سفارش نکنم، در اسرع وقت، ویتگنشتاین را بفرست، خودِ خودِ اصلش را هم بفرست، من که مصطفی مستور نیستم اما فکر نکنم مشکلی باشد اگر از همین راه دور، روی ماهت را ببوسم.
دوستدار و معتقد همیشگیات
بهاره
25 ساله از تهران
No comments:
Post a Comment