Saturday, June 4, 2011

از بهت و چیزهای دیگر

واقعیت‌اش این است که به خودم مسلط نیستم، یک‌جور گیجی راه می‌روم، حواسم به دور و برم نیست، توی خواب باشم انگار یا همچو چیزی، بغض هم برای این چیزی که وسط گلوی من گیر کرده و نمی‌گذارد آب دهانم را قورت دهم زیادی کلیشه‌ای و غیرواقعی است، این چیزی که گیر کرده، یک چیز واقعی است، من با گوشت و خون حس‌اش می‌کنم، عین چرک گلو مثلا که آدم حس می‌کند چیزی را که چسبیده و راه را تنگ کرده و...چندش آور شد انگار، غصه‌دار و عزادارانه هم از آب در نیامد اصلا، گفتم که به خودم مسلط نیستم، گیجم، حرف بی‌ربط می‌زنم؛ حالم ولی همین است، بهت‌زده و بی‌حواس. چشم‌هایم هم خیلی داغ است، می‌خواهم گریه کنم، نمی‌توانم، مغزم پردازش نمی‌کند، فرمان نمی‌دهد، بی‌شعور است یا عجالتا از کار افتاده، به‌هرحال کار نمی‌کند، حالا کار نمی‌کند. این است که خودم بهتر می‌دانم که در این شرایط نباید بنویسم، پرت و پلا از آب در می‌آید، گنگ، جویده جویده، مبهم، بی‌ربط و نامنسجم. می‌فهم‌ام، می‌فهم‌ام که حالا وقت‌اش نیست، وقت نوشتن، خیلی هم که دست و پا بزنم صدایی، ناله‌ای از ته حلقم در بیاید، باید از پدر باشد، از دختر، از دخترهایی مثل خودم که پدر برای‌شان همه چیز است، از این‌که جهان چطور یک‌دفعه خالی می‌شود اگر آدم حتی خیال کند که پدر نباشد، خیلی که بخواهم بنویسم باید از این چیزها بنویسم، از این‌که چرا این‌قدر چشم‌هایم داغ است که اشک را نجوشیده خشک می‌کند.

با این‌حال نمی‌دانم چه چیز وادارم می‌کند از چیزهای دیگری بنویسم، از این زنگ بدآهنگی که گوشه‌ی ذهنم صدا می‌کند ناقوس‌وار و اعلام فاجعه می‌کند، فاجعه که می‌گویم منظورم آن فرو ریختن شخصی‌ای نیست که هنگام دیدن این خبر، صدای خرد شدن، جرینگ جرینگ‌ شکستن‌اش را خودم با گوش‌های خودم شنیدم، آن‌که یک چیزی است توی خودم، نمی‌توانم بیاورم‌اش بیرون نشان همه بدهم؛ خرد شده و خرده‌هایش پخش در عمیق‌ترین رگ و ریشه‌های وجودم و راه که می‌روم، نگاه که می‌کنم، حرف که می‌زنم، می‌برد، زخم می‌زند از درون و همین است که نمی‌شود نشان کسی داد، به کسی گفت، به بیان در نمی‌آید اصلا. فاجعه که می‌گویم اما یک چیزی است آن بیرون، یک چیزی که ضرباهنگ بدآهنگ‌اش خیلی دور و گم است هنوز، اما هست، خیلی که تلاش کنم به خودم مسلط باشم و بخواهم خونسردانه و رک و راست بگویم می‌شود یک چیزی در این مایه‌ها:

واقعه‌ی امروز بی‌شک یک واقعه‌ی نمادین است، مثل تصویری که از چشم‌های ندا برجای ماند و تا روزها و ماه‌ها و چه‌بسا سال‌ها محل ارجاع نمادین بسیاری تفاسیر از واقعیت شد و خواهد شد، واقعه‌ی امروز هم از دسته‌ی همین رخدادهای نمادین است، نماد پر قدرتی هم هست بدین معنا که باز تا روزها و ماه‌ها و چه‌بسا سال‌ها می‌تواند محل ارجاع نمادین قرار گیرد. واقعا مگر یک در چند هزار می‌شود دختری در تشییع جنازه‌‌ی پدرش از دنیا برود؟ از آن دست وقایع کم‌شماری که شما همین‌طور بی آب و تاب هم برای یک مسافر تاکسی تعریف‌اش کنید، طرف را به آهی پرسوز و چه‌بسا اشک‌هایی بی‌اختیار وا خواهید داشت چراکه بار تراژیک واقعه فی‌نفسه، فارغ از این‌که کجا و در چه شرایطی رخ داده باشد، سنگین است، بلاتشبیه مثل واقعه عاشورا که حتی اگر پای نوادگان پیامبر هم در میان نبود، همان نفس واقعه خود به اندازه‌ی کافی دارای بار معنایی تراژیک بود، این‌چنین وقایع منحصر به فردی، بالقوه توان تفسیربخشی بالایی را به جریان وقایع پس از خود دارا هستند و اگر زمینه فراهم باشد که در این مورد خاص هم ‌کم‌وبیش فراهم است، می‌شود حدس زد که واقعه‌ی مزبور تا مدتی طولانی، چه‌بسا تا قیام قیامت تفسیرگر و تفسیربخش و چه‌بسا خالق واقعیت خواهد بود. فراموش نکنیم که مهم نیست چه طیف وسیعی از آدم‌ها درگیر مستقیم واقعه باشند یا چند نفر بتوانند آن‌را روایت کند و اصلا امکان به گوش رساندن روایت خود را داشته باشند یا نه، باز مجبورم برای روشن کردن مساله به الگوی اصیل چنین وقایعی ارجاع دهم که باز می‌شود بلاتشبیه مثل واقعه‌ی عاشورا که مگر سر جمع چند نفر درگیرش بودند و امکان نقل روایت را داشتند و آیا اصلا عاشورا در همه‌ی دوره‌های تاریخی و در هر نوع شرایط اجتماعی – سیاسی به یک اندازه محل ارجاع نمادین بوده است؟ این است که به نظرم بیش از آن‌که گستردگی واقعه در میزان پتانسیل نمادین آن موثر باشد، شرایط اجتماعی‌ای که آماده‌ی پذیرش این ارجاع نمادین است بر روی میزان پتانسیل نمادین و چه‌بسا بالفعل کردن آن موثر است.

با این‌حال، سرنوشت نمادها معمولا غم‌انگیز است، یعنی وقتی با جان انسان‌ها گره می‌خورد غم‌انگیز می‌شود، این‌ هجوم حریصانه برای از آنِ خود کردن نماد است که بی‌اندازه تراژیک و غم‌انگیز است. عجالتا از سبزها که نمی‌شود انتظار زیادی داشت، آن معدود ناتوهای فرصت‌طلبی که در پس اندوه متظاهرانه‌شان لبخندهای زهرآگین می‌زنند که خیلی هم خوب، کجا پیدا می‌شد این خون تازه و جانی دوباره به جنبش، آن‌هم در خرداد فلان و در استانه‌ی بهمان، چه از این بهتر، تکلیف این‌ها که روشن است طبعا، از همین فوت دودزای پنجه بوکس و آلوده کردن فضا به دروغ و شایعه معلوم است که هرچه آب گل‌آلودتر، ماهی‌های نصیب شده هم درشت‌تر. تکلیف این عده‌ی کم‌شمار اما پر سروصدا که روشن است، یک عده‌ی پرشمارتر از دوستان سبز هم هستند که عجالتا مثل خود من در بهت‌اند، در سرگردانی و اندوه و چه‌بسا شیون‌های معصومانه‌‌ای که رنگ سیاه ظلم و ظالم و چه و چه به خود می‌گیرد، بر این‌ها و احساسات به خروش آمده‌شان هم حرجی نیست، آدمیزاد است دیگر، توی چنین شرایطی چه می‌تواند بکند جز گریستن و فریاد لعن و ناله و نفرین، در چنین شرایطی از آدمیزاد انتظار خویشتن‌داری و تعقل دوراندیشانه و فانتزی‌هایی از این دست داشتن، چندان انتظار معقولی نیست قاعدتا. این است که برخلاف رویه‌ام در این دوسال، این‌بار طرف صحبت‌ام دوستان سبز خودم نیستند، روزِ روزش عرضه‌ی گفت‌وگوی نتیجه‌بخش باهاشان را نداشتم، حالا که به اصطلاح شب تار است دیگر. این است که این‌بار روی سخنم سمت دیگر است، گرچه می‌دانم این‌بار هم مثل بارهای گذشته باز دارم برای خودم می‌نویسم فقط، در خلاء انگار، بدون آن‌که شنیده شوم چندان. با این‌حال می‌نویسم چون آن ضرباهنگ لعنتی دست از سرم برنمی‌دارد.

به گمانم حکومت دو نوع برخورد متفاوت با رخدادهای نمادین دو سال گذشته داشته است، در یکی کاملا عرصه‌ی نمادین را به مخالفانش واگذار کرده است و در دیگری موفق شده است کم‌وبیش حضور خود را در عرصه‌ی نمادین حفظ کند بدین‌معنا که بتواند نماد مربوطه را محل ارجاع تفاسیر خاصی از واقعیت قرار دهد. از چه حرف می‌زنم؟ از مرگ تاسف‌برانگیز اما به‌هرحال نمادین مرحوم ندا آقا سلطان و دیگری فاجعه‌ی باز هم تکان‌دهنده و تاسف‌برانگیز اما به‌هرحال نمادین کهریزک؛ اذهان خو کرده به فضاسازی‌های نمادین این دو سال لابد سریع متذکر می‌شوند که در اولی لحظه‌های جان دادن یک انسان (یک زن؟) آن‌هم به نمادین‌ترین شکل ممکن ثبت شده است درحالی‌که دومی علی‌رغم گره خوردن با شکنجه‌های آن‌چنانی این‌چنین تصویری و تاثیرگذار با حیات و مرگ انسانی گره نخورده است، آدم‌ها فراموش می‌کنند که در کهریزک هم سه جوان رعنا کشته شدند آن‌هم به دردناک‌ترین و هولناک‌ترین شیوه‌ها، درواقع ادعایم که فکر هم نمی‌کنم چندان مورد چالش باشد این است که قدرت نمادین واقعه‌ی تاسف‌بار کشته شدن ندا آقاسلطان یک‌سر از آنِ جنبش سبز شد چون حکومت یکی از بدترین و اگر تند بروم نابخردانه‌ترین مواجهه‌ها را با این واقعه‌ی نمادین داشت (برای تحلیل کم‌وبیش مشابهی نگاه کنید به این‌جا)، سعی مذبوحانه در انکار و فرافکنی‌های ساده‌لوحانه و سناریو‌های عجیب و نامعقول که احتمالا تنها برای علاقمندان به فانتزی‌های تخیلی جذاب می‌نمود و الخ. این درحالی است که فاجعه‌ی کهریزک بالقوه از هر لحاظ پتانسیل بیشتری برای فشار نمادین بر حکومت به شمار می‌رفت. درحالی‌که به گفته‌ی شاهدانِ عینیِ حامی سبزها ندا به دست یک فرد با لباس غیرنظامی و دور از صحنه‌ی اصلی درگیری‌ها کشته شد، چیزی که به راحتی می‌توانست با وعده‌ی پیگیری و شناسایی ضارب و دستگیری و محاکمه‌ی او خاتمه یابد چون شواهد بیشتری از حمله‌ی نظام یافته برای کشتن آدم‌ها در آن حوالی وجود نداشت و غائله به سادگی می‌توانست با وعده‌ی پیگیری و دستگیری همان منافق و عامل انگلیس و فلان و بهمان جمع‌وجور شود. این درحالی است که در ماجرای کهریزک ماجرا شکل سیستماتیک‌تری داشت به ‌گونه‌ای که تعلیق یکی از بالاترین و مشهورترین مقامات قضایی را در پی داشت و این آشکارا بدین معنا بود که حکومت پذیرفته بود که ماجرا بیش از خودسری‌های چند نفر افسر و سرباز رده پایین است. این چنین پذیرشی قاعدتا قابلیت بیشتری برای مانور بر علیه حکومت داشت، اولا به جای یک نفر، رسما و علنا سه نفر کشته شده بودند، ثانیا کشته شدن‌شان نه در صحنه‌ی درگیری بلکه سر فرصت و بر اثر شکنجه‌های کشدار رخ داده بود یعنی کاملا با انگیزه و هدف قبلی و چه بسا اجازه‌ی رسمی، یک خطوط قرمزی هم این وسط زیر سوال رفته بود که باز پذیرش حکومت می‌توانست به فشار نمادین واقعه دامن بزند. اما در عمل این‌گونه نشد. کهریزک حتی در میان حامیان جنبش سبز بیشتر وجهی کنایه‌آمیز و چه‌بسا طنزآمیز به خود گرفت و در میان حامیان حکومت هم به مثابه نمادی از تحقق عدالت حتی اگر پای خودی‌ها در میان باشد (به خصوص اگر پای خودی‌ها در میان باشد؟) شناخته شد. این است که آن‌چنان که جنبش سبز توانست قدرت نمادین رخداد تاسف‌بار کشته‌ شدن ندا را از آنِ خود کند، از تصاحب نمادین فاجعه‌ی کهریزک باز ماند، دست‌کم به صورت نسبی و در مقایسه با نماد ندا و چشم‌هایش.

همه‌ی این‌ها را گفتم که به این‌جا برسم که به نظرم اعتراض سوزناک و چه‌بسا خشم‌ناک سبزها در این رخداد نمادین اخیر قابل درک و پیش‌بینی است، دست‌پاچگی و برخورد واکنشی و دفاعی با این رخداد از سوی حکومت و حامیانش است که پذیرفته شده نیست. به خصوص که به گمانم اجماع وجود داشته باشد که اگر ماه‌های پس از انتخابات را با ماه‌های کنونی به لحاظ میزان خطری که کلیت نظام جمهوری اسلامی با ان مواجه است مقایسه کنیم، به نظرم موقعیت اخیر بسیار بسیار خطیرتر است، حالا بنده به این شایعات آخرالزمانی فلان و کن‌فیکون شدن جهان در روز بهمان ارجاع ندهم. در جای دیگری نشان داده‌ام که برنده‌ی اصلی روشن ماندن "فتنه‌ی 88" چه گروهی است و لابد نیاز به ارجاع ندارد که تند و تیز شدن اختلافات میان سبزها و حکومت و بازگشت به فضای مورد حمله قرار گرفتن حکومت از سوی سبزها چه‌بسا این‌بار به پشتیبانی و آتش‌بیار معرکه شدنِ گروهایی از درون حاکمیت، چه گروه اخیرا مورد حمله‌ای از سیبلِ انتقادات حامیان حکومت کنار می‌رود و به جایگاه امنِ پیشین خود بازمی‌گردد، چه‌بسا این‌بار گردن‌فرازانه‌تر و ترکتازانه‌تر چراکه اگر حکومت بخواهد بخواهد همزمان با سرکوب خشونت‌بار سبزهای به هیجان آمده از این رخداد نمادین، همزمان وارد جنگ و جدال با این گروه قدرت‌مند داخل حکومت شود (جریان انحرافی؟) به احتمال زیاد شیرازه‌ی کار از دست‌اش در خواهد رفت. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اگر آدم اهل خرافه‌ای بودم یا مثلا علاقمند به تبیین‌های توهم توطئه‌ای، هیچ بعید نبود فکر کنم دست‌هایی در کار است، حتی چه می‌دانم نیروهایی که برمی‌دارد چنین رخداد نمادینی را عدل در چنین بزنگاهی محقق می‌کند.

روشن‌تر اگر حرف بزنم می‌شود این‌که از نظر من، شخصا، واکنش خویشتندارانه و مدبرانه به رخداد امروز، برخود قاطع با مسببین فاجعه است. فراموش نکنیم که فوت بی‌نهایت تاسف‌بار خانم هاله سحابی حتی اگر در شرایط توصیف شده در خبرگزاری‌های رسمی اتفاق افتاده باشد و چه‌ می‌دانم حتی اگر سرانگشتی به ایشان هم نخورده باشد و فقط فضا تا اندازه‌ای متشنج بوده باشد، باز هم به لحاظ حقوقی اتهام قتل به عوامل موثرِ حاضر در صحنه وارد است. می‌گویید نه، مراجعه کنید به مواردی که طرف با همسایه‌اش جر و بحث‌اش شده و طرف مقابل بیماری قبلی داشته و در همان حین مکالمه یا لحظاتی بعد دچار سکته و احیانا فوت می‌شود، فکر می‌کنید این طرف ماجرا را ول می‌کنند به این راحتی‌ها؟ بعید است، در واقع تا آن‌جایی که می‌دانم و دیده‌ام اتهام اولیه دقیقا قتل است و کلی شواهد و مدارک لازم است تا متهم احیانا بتواند خودش را از این اتهام تبرئه کند. این است که به نظرم در چنین مورد مشابهی وعده‌ی صریح و جدی قوه‌ی قضاییه، دست‌کم برای بررسی ماجرا ضروری است. نمی‌گویم مطلوب است، دارم می‌گویم ورود خویشتن‌دارانه حکومت به این رخداد ضروری است تا مانند واقعه‌ی کشته شدن تاسف‌بار ندا آقا سلطان، عرصه‌ی نمادین یک‌سر به مخالفان واگذار نشود. بدیهی است اگر به نظرم، شخصا، نمی‌رسید که فرصت‌طلبانی حاضر به یراق که نه دغدغه‌ی مطالبات دموکراتیک و آزادی‌خواهانه دارند و نه اساسا جز به اصل حفظ و افزایش قدرت به هیچ اصل و ارزش دیگری پایبندی دارند و در شرایط حاضر برای صید ماهی‌های درشت درشت از آب‌ گل‌آلود شده آماده و مستعد نشان می‌دهند، اگر تحلیل‌ام از شرایط این‌گونه نبود، واگذاشتن کامل عرصه‌ی نمادین از سوی حکومت به مخالفانش اصلا دغدغه‌ی من نبود یا اگر هم بود چه‌بسا موضع یک‌سر متفاوتی داشتم، می‌خواهم بگویم عجالتا تحلیل‌ شخصی‌ام از شرایط حالِ حاضر به‌گونه‌ای است که به چنین موضعی منتهی می‌شود متاسفانه.

پی‌نوشت 1: می‌دانم، متن خوبی نیست، بیش از حد احساسی است، نامستدل، نامنسجم، بدفهمی ایجاد می‌کند، برخی را بی‌جهت خشمگین می‌کند، به توهمات برخی دیگر شاخ و برگ می‌دهد، خوانده نمی‌شود اصلا، خوانده هم بشود فهمیده نمی‌شود، می‌فهم‌ام، می‌دانم، آدم توی چنین شرایطی می‌نویسد اصلا؟ کار آدم عاقل است این؟ خب خودم که بالاتر گفتم، در چنین شرایطی انتظار کنش معقول و با حساب و کتاب از آدمی داشتن، خود انتظار نامعقولی است به گمانم، نیست؟

پی‌نوشت2: دوستان حالا لابد پوزخندی می‌زنند که بله، جای همین یک قلم نسخه‌‌پیچی برای حکومت در جهت وانگذاشتن کامل عرصه‌ی نمادین به مخالفانش در بساط پر شور و شر شما کم بود که این یک قلم کمبود هم بحمدالله با این پست اخیر جبران شد، خسته نباشی شما واقعا! بعد من لابد باید بیایم قسم و آیه و شاهد بیاورم که دو سال آزگار است نسبت به زیان‌های جبران‌ناپذیر فضای رادیکالیزه هشدار داده‌ام، از همان فردای انتخابات شروع کرده‌ام و تا همین امروز همه‌ی تلاشم این بوده که فضا به سمت گفت‌وگو و مذاکره، هرچند از نوع نه چندان خوشایندِ رئالیستی‌اش سوق داده شود. این پست هم در راستای همان تلاشِ پر شور و شر است، حالا لابد باید هی بیایم به آدم‌ها یادآوری کنم که اگر من در موقعیت‌های خاصی طرف حفظ کلیت نظام موجود در‌ می‌آیم، دقیقا در جهت دغدغه‌های اساسی‌ام یعنی تحقق تدریجی مطالبات آزادی‌خواهانه و دموکراتیک است که چنین موضعی می‌گیرم، هی باید استدلال‌هایم را مرور کنم و پیش‌فرض‌هایم را یادآوری کنم و...از توان‌ام خارج است طبعا، از ظرفیت این متن هم خارج است، می‌فهم‌ام که آدم‌ها، آن‌هم در چنین شرایط آمیخته به احساسات تند و تیز، متن را از هر نوع پس‌زمینه‌ی منطقی – تحلیلی جدا می‌کنند و به عنوان مدرک بی‌خدشه‌ی نان به نرخ روز خوری بین خودشان دست به دست می‌کنند لابد که خدا ادم را بکشد اما این‌طور بدعاقبت نکند. می‌فهم‌ام، شهود خوبی نسبت به چنین واکنش‌هایی دارم، هشدار و زنهار زیادی از این و آن گرفته‌ام، با این‌حال شرایط به نظرم آن‌قدر اضطراری و دارای پیامدهای ناخواسته و بلندمدت آمد که پیه همه‌ی این چیزها را به تنم بمالم، صد البته محتمل‌ است که باز همه‌چیز از سر یک‌جور جوگیری بی‌معنی باشد.

پی‌نوشت 3: شاید برای برخی این سوال پیش بیاید که اگر واقعا اهداف و دغدغه‌های‌ام تغییر نکرده‌ است، پس چرا طرف صحبت‌ام تغییر کرده است؟ چرا این‌بار هم مثل موقعیت‌های پرشمار قبلی، طرف صحبت‌ام سبزها نبوده‌اند؟ چرا باز ردیف نکرده‌ام استدلال‌های مکرری را که ته‌اش دعوت به آرامش است و موضع خوددارانه و خویشتن‌دارانه و الخ؟ چرا یک‌هو شیفت کرده‌ام سمت حکومت و حامیانش؟ چرا قبلا طرف صحبتم آن‌ها نبودند؟ چرا وقتی دوستان سبز شاکی می‌شدند که تو هم دیواری کوتاه‌تر از سبزها پیدا نکرده‌ای که هی می‌نشینی برای‌شان تعیین تکلیف می‌کنی؟ زبان انتقادی‌ات فقط سر این‌ها دراز است؟ نمی‌توانی چهار کلام حرف حساب هم به آن‌ها بزنی که زدن بد است و سرکوب ال است و خشونت بل و الخ؟ چرا وقت این نیش و کنایه‌های تند و تیز نشد که محض رضای خدا یک‌بار رویم را طرف حکومت و حامیانش بگیرم و عدل در این یک موقعیت خاص تغییر سمت و سوی گفت‌وگو داده‌ام؟ چون زبان این طرفی‌ها را بهتر بلد بودم؟ حرفم روی آن‌طرفی‌ها تاثیری نداشت؟ هه، نه این‌که حالا دوستان این طرفی این دو سال متن‌های امثال مرا گذاشته‌اند روی سرشان و حلوا حلوا کرده‌اند. دلیل‌اش هیچ‌کدام این‌ها نیست، من همواره در هر موقعیتی طرف نقد و صحبت‌ام را کسی قرار داده‌ام که فکر کرده‌ام پتانسیل بیشتری برای کنش‌گری و تغییر شرایط دارد. یعنی چه؟ مگر همه به یک اندازه نمی‌توانند بر روی روند تحولات موثر باشند اگر فقط اگر بخواهند؟ خب نه، من این‌طور فکر نمی‌کنم، به نظر من، نه خواست و اراده بلکه شرایط و ساختارهای اجتماعی است که پتانسیل کنش‌گریِ طرف‌های درگیر در یک موقعیت را نابرابر می‌سازد. متغیر تعیین‌کننده بر این نابرابری هم از قضا قدرت نیست، یعنی این‌طور نیست که کسی یا گروهی که در جایگاه قدرت‌مندتر است، لزوما پتانسیل و توان بیشتری برای کنش‌گری داشته باشد. به نظر من، روند تاثیر و تاثر عوامل بر روی یکدیگر به گونه‌ای است که در هر موقعیت خاص و بنابر ساختارها و شرایط موجود، واکنش یک‌طرف قابل‌پیش‌بینی‌تر است، به اصطلاح خودمان طبیعی‌تر، یعنی شما نگاه کنی می‌توانی موقعیت‌های مشابه پرشماری را تصور کنی که همواره فرد یا گروهی که در این موقعیت خاص در این نقش خاص قرار گرفته است، چنین واکنشی داشته است، صدالبته کنش و واکنش طرف‌های دیگر هم تا حدی قابل‌پیش‌بینی و به قول خودمان طبیعی است، اما ادعای من این است که میزان پیش‌بینی‌پذیری کنش‌های طرفین در هر موقعیت به یک اندازه نیست، هر چقدر میزان پیش‌بینی‌پذیری یک طرف کمتر باشد، قابلیت کنش‌گری‌اش بیشتر است. حالا در تمام این دو سال گذشته تحلیل من بر این مبنا بوده است که با توجه به شرایط پیش‌آمده، واکنش حکومت قابل‌پیش‌بینی و به یک معنا طبیعی است، دست‌کم در مقایسه با سبزها، این بود که طرف صحبتم سبزها بوده‌اند. استثنائاً در این موقعیت اخیر، فکر می‌کنم این واکنش سبزها اعم از طیف تندرو و میانه‌روشان بوده است که قابل‌پیش‌بینی و به یک معنا طبیعی است، تنها در این موقعیت خاص به نظرم آمده است که حکومت استراتژی روشنی برای مواجهه با این واقعه ندارد، خبرها را که چک می‌کنم، تحلیل و بحث‌های حامیان حکومت را که نگاه می‌کنم، بیش از هر چیز توصیف‌گر یک واقعیت‌اند: دست‌پاچگی؛ با این جنازه‌ی روی دست، انکار که نمی‌شود کرد طبعا، این است که بی‌نهایت واکنشی و در مقام دفاع شروع کرده‌اند به حواشی پرداختن که بله پنجه بوکس نبوده است و فلان بوده است و حامیان مبارزه با دروغ را نگاه کن و الخ، واکنش‌هایی دفاعی و از سر ضعف که هیچ وجه ایجابی‌ای برای تاثیرگذاری بر جریان وقایع درشان وجود ندارد؛ این است که این‌بار استثنائاً طرف صحبتم حکومت و حامیانش بوده‌اند.

پی‌نوشت4: زمان اصلی نوشته شدن این متن بعد از ظهر چهارشنبه یازدهم خرداد است، دور و بر پنج عصر، خبر را یکی دو ساعت پیش‌اش شنیده بودم و بهت‌زده بودم و گیج و...توی همان شرایط که صد بار تا این‌جا تکرار کرده‌ام هیچ‌ مناسب نوشتن نبود این متن را نوشتم، به دلایلی که جای شرح‌شان این‌جا و حالا نیست، انتشارش تا به امروز به تعویق افتاد، همین است که احتمالا آن شور و شرِ ابتدای متن بوی کهنگی می‌دهد و چه‌بسا کل‌اش هم حسی از بی‌فایدگی.

پی‌نوشت 5: شرمنده اما با اجازه پاسخی به کامنت‌های احتمالی نمی‌دهم، بدبختم، کار دارم، پایان‌نامه دارم، می‌بخشید.

No comments:

Post a Comment