Saturday, May 14, 2011

برنامه

یکی دو هفته پیش بود که رفتیم بعد از کلی پرس‌وجو و دید و بازدید، بالاخره یک ASUS فینگیل خریدیم محض تحقق برنامه مثلا، لپ‌تاپ قبلی را که می‌دانم در جریان نیستید اما محض اطلاع‌تان یک روز بی‌هوا و ناغافل، LCDاش خسته شد و خاموش شد و دیگر هرکارش کردیم رو نشان نداد که نداد، این شد که وصل‌اش کردیم به یک مانیتور و بعد از آن در نقش یک PC ثابت سرویس می‌داد بهمان؛ بله، داشتم می‌گفتم که رفتیم یک بچه لپ‌تاپ خریدیم محض تحقق برنامه، برنامه چیست؟ برنامه این است که بنده ریز و درشت کارهایم را بی‌خیال شوم و هر روز صبح با امیر از خانه بیاییم بیرون و من یک‌راست بیایم کتابخانه‌ی دانشکده یا کتابخانه مرکزی یا هر کتابخانه‌ی در دسترس دیگری و بنشینم بکوب پایان‌نامه انجام دهم تا عصر شود حدود هفت و هشت مثلا و باز امیر بیاید دنبالم و برگردیم خانه کپه‌ی مرگم را بگذارم و صبح دوباره روز از نو، روزی از نو، قرار بوده است برنامه این باشد اما همان‌طور که ملاحظه می‌کنید بنده می‌آیم کتابخانه، اینترنت هم که به راه، بعضا گودر می‌کنم، بعضا با شما گپ می‌زنم این‌جا، وقت بشود حوصله‌ام بگیرد چند صفحه‌ای از بختک پایان‌نامه را هم بالا و پایین می‌کنم، انصافا بوفه نمی‌روم ولی، با آدم‌ها فقط سلام و علیک می‌کنم و به چه خبر نرسیده، تذکر می‌دهم که برنامه چیست و پایان‌نامه کیست و الخ.

کار پایان‌نامه را دوست دارم البته، مثل همین‌جا، نوشتن‌اش کیف می‌دهد، یک‌جور خیلی زیادی شخصی است، ساره یک بار آن اوایل گفت نشسته‌ای به معنای واقعی کلمه رساله‌ می‌نویسی (حالا شاید اخیرا و بعد از خواندن بخشی از محتوا حرف‌اش را پس گرفته باشد، بنده بی‌خبرم:)، منظورش این بود که دارم واقعا واقعا تالیف می‌کنم، بخش‌های کمی ارجاع مستقیم است، بخش‌های باز هم کمتری ترجمه، همه‌اش نوشتار خودم است، جمله‌هایش، تقدم و تاخر مطالبش، همه‌اش مال خودم است، سلیقه‌ی خودم، حالا نه این‌که فکر کنید خیلی عصیان‌گری و این‌ها به خرج داده‌ام، نخیر، بنده کلا آدم این حرف‌ها نیستم، خیلی هم کلاسیک و در چارچوب‌های شناخته شده و با همان نثر تصنعی و بی‌مایه‌ی به اصطلاح علمی می‌نویسم، با این‌حال پای یک‌جور شخص‌کاری هم در میان است، همین است که هی وسواس به خرج می‌دهم و بیش از سه ماه است که خودم را فقط سر فصل اول معطل کرده‌ام، توجیه زیاد دارم البته، هی توی مغزم خودم را می‌نشانم جلوی میز دادگاه‌ کذا که بابت اتهام وقت‌کشی و دیرکرد تشکیل شده است و توضیح می‌دهم که بله همه‌چیز همان فصل اول است و سنگ‌بنا است به اصطلاح و جایی است که آدم تکلیف خودش را با کل کار و مخاطب احتمالی و اصلا عالم و آدم روشن می‌کند و لذا ارزش‌اش را دارد و الخ. هی می‌نشینم توجیه می‌آورم و هی این چهل صفحه‌ی کذا را برای چند صدمین‌بار می‌خوانم و هی ارجاعات جزئی ضمیمه‌اش می‌کنم و ...حالا نه این‌که فکر کنید آش دهان‌سوزی شده است، نخیر، خیلی هم معمولی و پیش‌پاافتاده از آب درآمده است، چه بسا پراشکال، بعد هم که طبیعتا یاد عقب‌افتادگی و زمان نداشته و متعلقاتش می‌افتم، خودم را دلداری می‌دهم که خب حالا تو هم، آن فصل‌های دیگر آماده است، یعنی مواد خام‌اش آماده است، فقط نگارش‌اش مانده، تنظیم تنهایی، فوق‌اش یکی دو هفته طول بکشد، باقی هم که هی رفت و آمد میان استاد‌هاست و...تمام می‌شود در مهلت مقرر لابد! امروز شنبه هم مثلا آخرین مهلت خودتعیین کرده‌ام برای پایان این فصل و دادن‌اش به استاد راهنما بوده است، آخرش هم که نشد، چهارشنبه‌ که این متن را نوشتم ارجاعات ده صفحه‌ی پایانی مانده بود که قرار بود دو سه روز آخر هفته سر و ته‌اش را هم بیاورم، منتهی این آخر هفته هم شد مثل آخر هفته‌ی قبل، باز ریز و درشت خانواده ریختند خانه‌ی ما و هرکس یک گوشه‌ی کارتن کتاب‌ها را گرفت و پدر هی دلر گرفت دست‌اش و در و دیوار را سوراخ کرد و حتی باورتان بشود یا نه، نیمی از کابینت‌های آشپزخانه را خودش باز کرد و خودش بست چون جای گاز و ماشین لباس‌شویی استاندارد نبود و جفت‌شان در اقلیم چهاروجبی‌شان نمی‌گنجیدند کنار هم و یخچال هم که افتاده بود یک گوشه بدنما، این شد که پدر برداشت زیر و بالای آشپزخانه را عوض کرد و به قول خودش عمری درست‌اش کرد که حالا پس فردا ما رفتیم یک بنده خدای دیگر آمد، مشکلی نداشته باشد یک وقت، بله، یک همچین پدر به فکر آیندگانی دارم من:) خلاصه این‌که مثل هفته‌ی قبل پدر و مادر و خاله‌ها بسیج شدند و خانه‌ را خانه کردند واقعا، از اول‌اش هم حتی بهتر بی‌اغراق.

پی‌نوشت: خیلی خب، قبول، می‌پذیرم که دست‌کم بخشی از پست قبل را تحت‌تاثیر هورمون‌ها نوشته‌ام گرچه همچنان معتقدم بصیرت‌هایی که در باب بازتولید طبقاتی حتی در همان هنگامه‌ی بالا و پایین شدن هورمون‌ها هم نصیبم شده است، همچنان مایه‌های زیادی از حقیقت دارد آن‌قدر که شاید این طرز حرف‌زدن شاکیانه و تحقیرآمیز نسبت به هورمون‌ها ناسپاسی و نمک‌نشناسی هم تلقی شود بس‌که برخی از عمیق‌ترین بینش‌هایم در باب حقیقت کم‌مایه‌ی زندگی را مدیون‌شان هستم بی‌تعارف:)

No comments:

Post a Comment