اسبابکشی (اثاثکشی؟) کردیم، همین یکی دو روز تعطیلی آخر هفته، وسط بدبختی تمامنشدنی پایاننامه و همهچیز، پدر و مادر و خالهها آمدند کمک و اسبابها هی رفت توی کارتون و دوباره آمد بیرون و خلاصه حالا خانه یک سر و شکل حداقلی دارد برای زندگی، مانده اتاق کتابها، گریهام درآمد بسکه هی چیدمشان تو کارتن و هی تمام نشدند و حالا هم همانتور کارتنپیچ از گوشهی دیوار رفتهاند بالا، خانههایشان هم که سنگینتر از خودشان،خانههای چوبی بلند و سنگین که من و امیر دوتایی زورمان به تکان دادن یک دانهاش هم نمیرسد، دیگر چهارتا که جای خود دارد، همین است که دیشب هی فکر میکردم باید ردشان کنم بروند، بروند یکجایی که بتوانند جاگیر بشوند برای همیشه، دستکم برای چند سال، نه اینکه اینجور روی کول من باشند و هی سال به سال آلاخون والاخون شوند، فکر کردم آگهی بدهم توی گودر مثلا که چند صد جلد کتاب در موضوعات جامعهشناسی، فلسفه، اندیشه و علوم سیاسی، تاریخ، دین، نقد ادبی و روانشناسی اجتماعی به فروش میرسد به قیمت شصت درصد قیمت پشت جلد، بازدید 5 تا 8 سهشنبهها مثلا، یک همچو چیزی بنویسم توی گودر و ظرف چند ماه خودم و آنها را از شر همدیگر خلاص کنم، بعد یادم افتاد من تکتک اینها را با چه شور و شوقی خریدهام، با چه ذوقی، یادم افتاد چقدر یک قران دوزار کردهام برایشان آن سالهای اول دانشجویی، چقدر کیسههای سنگین را هن و هنکنان خرکش کردهام و صدایم که درنیامده هیچ، کلی هم از خستگیاش کیفور شدهام، شب که رسیدهام خانه، هی چیدهامشان دور اتاق و گرفتهام همانجا بینشان خوابیدهام، مثل مرده البته از فرط خستگی و کوفتگی، با اینحال فردایش هم رفتهام و پس فردایش و روزهای بعدش و سالهای بعد، هی رفتهام و هی خریدهام و هی مادرم شاکی شده که اینهمه پول میدهی بالای اینها که چه و هی من خندیده ام از ته دل و...دیروز نشسته بودم کف اتاق و گریه میکردم همینطور بیاختیار، فکر کردم به بدبختی اجارهنشینی، به اینکه آدم کتابهایی را که به جانش بسته باید بدهد دست کس و ناکس چون جایش را ندارد، جانش را، جای ثابت برای نگهداریشان، جانِ همیشگی برای بلند کردن و اینطرف و آن طرف بردنشان، احساس بدبختی کردم زیاد، فکر کردم دارد سی سالم میشود و یک گله جا از خودم ندارم چند صد جلد کتاب را بریزم تویاش، هی نشستم گریه کردم و وسط بدبختی و اشک به بازتولید طبقاتی هم فکر کردم حتی.
پینوشت1: نمیدانم چرا دلم با خانهی جدید صاف نمیشود، اولاش که دیدم عاشقاش شدم، حتی از خانهی قبلی هم بزرگتر بود، دلبازتر، حیاطاش باصفاتر، ایواناش فوقالعادهتر، گیرم حالا قدیمیتر، همین شد که با اینکه دو ماهی وقت داشتیم هنوز تا زمان تخیله، برداشتیم هول هول اسبابها را جابجا کردیم، هم برای اینکه خانه از دستمان نرود و هم محض فلاکت پایاننامه و آدم یکجانشین و استرسیای که من باشم و هی لابد میخواستم این دو ماه فکر و خیال کنم که اگر آن دم آخر خانه پیدا نشود چه و ...بلند شدیم هول هول آمدیم خانهی جدید و من حالا از همان شب اول افسردگی گرفتهام، شاید چون خانه بهم ریخته است هنوز و هیچ چیزش سر جای خودش نیست و کو حالا تا خانه بشود واقعا و...شاید به خاطر اینهاست، شاید هم واقعا به دلم نچسبیده است، عجالتا که فقط به چشم خوابگاه نگاهش میکنم، یک جای سردستی موقتی که هی دارم روز به روز بابتش چرتکه میاندازم ببینم چقدر دیگر از یک سالاش مانده است.
پینوشت2: سنتشکنی کردم انگار، امسال نمایشگاه نرفتم، بروم هی یاد بدبختیهایم بیفتم و زار بزنم؟ بیمارم؟
پینوشت3: تماموقت گرفتار تزم، شبانهروز، گفته بودم ممکن است ولاش کنم کلا؟ بیخیال دفاع و مدرک و متعلقاتش؟ گفتهام چقدر وسوسه شدهام این چند وقت؟
No comments:
Post a Comment