Sunday, June 26, 2011

خوشالی:))))

نمی‌توانم بگویم، نمی‌توانم نشان دهم که چقدر خوشحالم، نمی‌توانم بگویم بعد از چه همه وقت است که این‌همه خوشحالم، دیده‌اید آدم مریض که می‌شود هی به خودش یا خدا می‌گوید همین یک‌بار، همین یک‌بار اگر خوب شوم دیگر بابت هیچ مشکل کوچک و پیش‌پاافتاده‌ای خودخوری الکی نمی‌کنم؟ دیده‌اید آدم با خودش قرار می‌گذارد که اگر این‌بار هم دوباره سالم شوم، یک‌جور حسابی قدرش را می‌دانم؟ دیده‌اید درد که ساکت می‌شود آدم یک‌هو به خودش می‌آید و دلش می‌خواهد بابت بازگشت اوضاع به حال و روز عادیِ همیشگی‌اش قر بدهد حتی و هی گل از گل‌اش شکفته سر به سر دیگران می‌گذارد و تا یک مدت خودش را که نگاه می‌کند و اثری از درد نمی‌بیند، خوش‌ خوشان‌اش می‌شود که هورا، خوبِ خوب شدم؟ توی یک چنین وضعیتی هستم کم‌وبیش، توی چنین وضعیتی که دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس مهم نیست، مهم این است که اعتصاب را شکسته‌اند و من از این وضعیت مچاله‌ی این روزها درآمده‌ام، با تمام وجود خوشحالم، دقیقا از همین که روز از نو، روزی از نو است که خوشحالم، حالا دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌چیز جز این‌که اعتصاب را شکسته‌اند مهم نیست، دیگر نه موضع آدم‌ها مهم است، نه حرف‌هایی که این مدت زده شد، نه دعواهایی که به راه افتاد، هیچ‌ کدام‌اش مهم نیست، مهم این است که آدم‌ها به هر دلیل بالاخره پذیرفتند که تمام‌اش کنند، که بالاخره به این بازیِ از نظر من باخت باخت پایان دهند، من چه کار دارم چرا، خدا به دل‌شان انداخته است اصلا، بله، بنده، همین خودِ خودم با این‌همه ادعای خونسردی و عقلانیت و چه و چه، شب به شب سرم را می‌کردم توی متکا فشار می‌دادم و هی ته دلم خدا خدا می‌کردم که خودش به دل‌شان بیندازد که تمام‌اش کنند، می‌فهمید چه می‌گویم؟ "به دل‌شان بیندازد"، نهایت عجز و استیصال و ساده‌لوحی کودکانه، گفتم که ببینید به کجا رسیده بودم، همین است که حالا می‌گویم چه فرقی می‌کند چرا و به چه دلیل، مهم این است که تمام شد، تمام شد این وضعیت نفس‌گیری که تنها می‌توانستم شاهدِ ناتوان و مستاصل رنج‌های کشنده‌ی دیگران باشم، تمام شد و من صد صفحه‌ی دیگر هم بنویسم باز نمی‌توانم بگویم چقدر و تا چه حد عمیق خوشحالم.

No comments:

Post a Comment