Tuesday, June 14, 2011

بهترم؟ آرام‌تر؟

«عالیجناب، اندوه گونه‌ای بطالت است»۱

گیر دادم به خودم، فکر کردم یعنی چه که بهتر شدم؟ آرام‌تر؟ رفتم قبرستان چند شیشه آبغوره گرفتم و برگشتم و بهتر شدم؟ آرام‌تر؟ همین؟ خب این بدحالی و ناآرامی‌ای که مایه‌ی رفع‌اش گریه و زاری چند ساعته در میان قبرهای سنگی مردگان است، چنین احساساتِ زودگذری اصلا چه اهمیتی دارد؟ احساساتی که ته ته خرج‌اش چند قطره اشک بی‌خاصیت باشد، همان بهتر که آدم محل‌شان نگذارد اصلا.

بعدتر که فکر کردم دیدم احتمالا این حس همه آدم‌ها پس از فاجعه است، این‌که فکر می‌کنند اگر خیلی زود و کم‌هزینه برگردند سر کار و زندگی‌شان، انگار فاجعه را کم‌اهمیت تلقی کرده‌اند و پیش‌پاافتاده، بهترش را الهام نامی توی گودر گفته بود که چون دسترسی به ریدرش محدود بود، من گذاشتم‌اش انتهای همین پست۲، این‌که آدم روی‌اش نمی‌شود بخندد، احساس گناه می‌کند در واقع، از خودش خجالت می‌کشد بردارد همان کارهای قبلی را بکند انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده است، این است که آدم‌ها کش می‌دهند، آن حالت به تعلیق در آمدن زندگی روزمره را کش می‌دهند برای آن‌که اهمیت فاجعه را به خودشان و دیگران یادآوری کنند، انگار بخواهند به خودشان و بقیه ثابت کنند، ببین، ببین چطور از کار و زندگی افتاده‌ام، دلیل‌اش این است که نمی‌توانم، نمی‌توانم فراموش کنم، نمی‌توانم فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز مثل قبل است.

می‌پذیرم که بخشی از این تعلیق واقعی است، یعنی آدمیزاد واقعا نمی‌تواند، از شدت ضربه کرخت شده و توانایی تکان خوردن، حرف زدن و راه رفتن و در یک کلام، توانایی پیش‌برد زندگی روزمره را ندارد چراکه فی‌الواقع جهان هم مثل گذشته نیست، یک جزء بزرگ یا کوچک‌اش کم شده یا تغییر کرده، این است که دست‌پاچگی و استیصال آدمیزاد در مواجهه با این نقص، کمبود، تغییر، طبیعی است، تطبیق با این جهان جدید و ناآشنا زمان می‌خواهد طبعا، اما این دوره‌، این زمانی که آدم‌ها به خودشان می‌دهند به ناچار تا جای خودشان را پیدا کنند در این جهان بیگانه‌ی جدید که آشناترین آدم‌ها و اجزایش دیگر حضور ندارند، این زمان البته زمان خوشایندی نیست قاعدتا، آدم تکلیف‌اش را با خودش نمی‌داند، تکلیف‌اش را با لحظه‌ها و ثانیه‌ها و ساعت‌ها و روزها نمی‌داند، نمی‌داند «چه کار کند» باهاشان، رویه‌ی قبلی را که نمی‌تواند پیش بگیرد، نه فقط به این دلیل که این‌ جهان واقعا دیگر آن جهان قبلی نیست، دست‌کم برای کسی که فاجعه‌ی از دست دادن عزیزی را از سر گذرانده است، دیگر آن جهان قبلی نیست، بلکه هم به این دلیل که تظاهر به ادامه‌ی روند گذشته، به صورت ناگزیری به شبیه‌سازی جهان، به نادیده گرفتن آن رخداد فاجعه‌بار از سوی فرد فاجعه دیده رسمیت می‌بخشد و همین است که ابا دارد زندگی روزمره را از سر بگیرد و این در حالی است که زندگی روزمره تنها کاری است که بلد است، می‌تواند انجام‌اش دهد با صرف کمترین هزینه‌ و انرژی روانی، یعنی دقیقا همان صرفه‌جویی‌ای در انرژی روانی که در زمان‌های بحران‌های روحی ناشی از مواجهه با فاجعه بدان نیازمندیم، همین تناقض است که بغرنج است و فرسوده‌کننده، همین که از یک طرف می‌داند پناه بردن به روزمرگی، بی‌اعتنایی توهین‌آمیز به شدت و اهمیت فاجعه است و هم از طرف دیگر، دقیقا همین حالاست که به آرامش و یک‌نواختی زندگی روزمره نیازمند است، دقیقا همین حالا که با تکان‌های ویرانگر فاجعه مواجه شده است و زمین و زمان در هم ریخته جلوه می‌کند، دقیقا همین حالاست که به آن ثباتِ پیش از این کسالت‌بارِ روزمرگی نیازمند است و عدل در همین زمان است که مجبور است این آرامش مورد نیاز را از خودش دریغ کند.

آیین‌های سوگواری قاعدتا برای یاری افراد در چنین شرایط ناآشنا و بغرنجی است که طراحی شده‌اند، دیگران به کمک فرد می‌آیند، می‌آیند که آدمی با لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزهایی که هرگز تا به این‌حد خالی و بیگانه و کشدار نبوده‌اند، تنها نماند، آدم‌ها برمی‌دارند دور و بر فرد فاجعه‌دیده را شلوغ می‌کنند، هی برنامه برایش تدارک می‌بینند، روزمرگی‌های بی‌پایان حول برگزاری مراسم‌های پرشمار ختم و فلان و بهمان، طرف را مشغول نگه می‌دارند به چیزهایی معمولی و پیش‌پاافتاده و تکراری اما نه از جنس روزمرگی آشنای پیشین، روزمرگی‌ای که نه فقط مانند روزمرگی پیشین فاجعه‌ی رخداده را نادیده نمی‌گیرد، بلکه اتفاقا فاجعه در تار و پودش، در ریزترین جزئیات مراسم‌اش تنیده شده است و همین است احتمالا مایه‌ی فرسودگی فزاینده‌ی فرد فاجعه دیده، این‌که، حالا عدل توی این زمانی که به آرامش نیازمند است و به این‌که ته مانده‌ی انرژی‌اش را صرف زنده ماندن کند، باید حواسش به هزار و یک‌جور جزئیات بی‌اهمیت مراسم هم باشد چون هر نوع کوتاهی و سرسری گرفتن ماجرا ممکن است باز از سوی دیگران تعبیر به ‌کم‌اهمیتی و بی‌اعتنایی توهین‌آمیز به رخداد کذا تلقی شود. این تنش میان خواست فردی و اراده‌ی جمعی دیگران که از قضا هر یک در جهت یاری و احترام به دیگری است که شکل می‌گیرند و در نهایت به صورت ناخواسته و تراژیکی تنها به علم شدن بند و بساطی دست‌وپاگیر می‌انجامند، البته موضوع جالب و قابل تاملی است اما عجالتا محل بحث من نیست، فعلا بحثم آیین‌های سوگواری و چند و چون این تنش بغرنج و فرسوده‌کننده‌ی میان من و دیگران و تصورات هر یک نیست.

تمرکز روی خود این مرحله‌ی به تعلیق درآمدن روزمرگی و شیوه‌‌های فردی و جمعی سامان دادنِ این تعلیق و تنش‌ها و پیامدهای ناخواسته‌اش بماند برای یک وقت دیگر، عجالتا می‌خواهم از این مرحله بگذرم و به بعدش برسم. به همین زمانی که دیروز رسیدم، به "بهترم، آرام‌ترم"، می‌خواهم بدانم دقیقا چه تفاوتی به لحاظ روانی میان آن مرحله‌ی تعلیق و این مرحله‌ی آرامش پس از آن وجود دارد. می‌خواهم تجربه‌ی احساسی‌ و مبهم وجودی‌ام را به ضرب و زور کلام در بیاورم و ببینم دقیقا چه اتفاقی می‌افتد که آدم "حس می‌کند" بهتر است، آرام‌تر؛ که چه بشود؟ به کجا می‌خواهم برسم ته‌اش؟ به این‌که بتوانم در موقعیت‌های مشابه فعالانه عمل کنم و مدت آن دوره‌ی تعلیق و کرختی را کوتاه‌تر کنم، شدت‌اش را کم کنم، همه‌ی ما می‌دانیم که پوست کلفت‌تر از آن چیزی هستیم که فکر می‌کنیم، بلاهای زیادی سرمان آمده است که اگر یک روزی فکر رخ‌دادن‌شان را می‌کردیم، مطمئن بودیم که نمی‌توانیم، دوام نمی‌آوریم، فکر می‌کردیم محال است تاب یک چنین فاجعه‌ای را بیاوریم، اما فجایع رخ می‌دهند، عزیزان‌مان از دست می‌روند و ما همچنان تحمل می‌کنیم، تاب می‌آوریم و زنده می‌مانیم، در این میان شاید بتوانیم این فرآیند تعلیق و از سر گرفتن زندگی معمولی را بدون آن‌که از کنار فاجعه بی‌اعتنا گذشته باشیم و رخداد آن را به هیچ انگاشته باشیم و خودمان را بابت این بی‌اعتنایی و کم‌اهمیتی سرزنش کنیم، شاید بتوانیم این فرآیند را با درک آگاهانه‌ی چگونگی رخداد آن، مدیریت کنیم در روزگاری که انگار فاجعه به جزئی تکراری و جدایی‌ناپذیر از زندگی‌ هر روزه‌مان بدل شده است.

چرا بهترم؟ یا دقیق‌تر بپرسم، یعنی چه که بهترم؟ کدام حسی از بین رفته بود و جایش را دقیقا به کدام حس دیگری داده بود کم‌وبیش که من احساس بهتر بودگی می‌کردم؟ آیا آن پاراگراف ابتدای نوشته بی‌ربط است؟ این بهتر شدن خیلی ساده از سطحی بودن احساساتی حکایت نمی‌کند که با درگذشت آدم غریبه‌ای ایجاد شده که آدم تنها اسم و رسم‌اش را شنیده است. این‌هم البته یک تبیین است که بالطبع خیلی به دلم نمی‌چسبد، دلیل‌اش هم واضح است، من چه روز قبل‌اش که از بی‌قراری و کلافگی و عجز و استیصال دیوانه شده بودم و چه روز بعد که آرامشی اندوهناک و عمیقا ته‌نشین شده را تجربه می‌کردم، در هر دو حال‌اش، به عمق و شدت احساساتم، به واقعی بودن‌شان باور داشتم، بارها در هنگامه‌ی همان بی‌قراری جنون‌آمیز به خودم نهیب زدم خیلی خب حالا، جوگیر نشو و روز بعدش هی چپ‌چپ نگاه می‌کردم به خودم و آرامش غمگینانه‌ام که یعنی این واقعی است؟ ادا نیست؟ ناشی از رخوت و خواب‌آلودگی گریه‌های فرو خورده‌ی یک ظهر گرم نیست؟ می‌خواهم بگویم حواسم بود، به این‌که چقدر لحظه‌ای و ناشی از شرایط است و چقدر عمیق و ریشه‌دار و رسوب کرده، حواسم بود که این‌همه جدی گرفتم ماجرا را، فکر کردم یک اتفاقی افتاده است، این تغییر حالت ناشی از یک چیز واقعی است، یک چیزی که در پس آگاهی‌ام رخ داده و من هنوز فقط حس‌اش می‌کنم، برای این‌که از مرحله‌ی حس بگذرانم‌اش و به بیان و اگاهی درآورم‌اش، همه‌ی این تک‌گویی پرگویانه با خودم را نیاز داشتم. از قضا به نظرم رسید چون دورترم، چون در مرکز فاجعه قرار ندارم و در عین‌حال چنین گذاری را تجربه کردم، مجموعه‌ی این شرایط اتفاقا کمک می‌کند تا بتوانم آن تغییر احساس را به سطح آگاهی بیاورم چون نه آن‌قدر نزدیکم که وجودم یک‌پارچه احساس باشد و نه آن‌قدر دورم که عملا هیچ تجربه‌‌ای از واقعه نداشته باشم، جایی در میانه‌ی دو سر طیف ایستاده‌ام و فکر می‌کنم چنین جایگاهی مستعدترین حالت برای به نتیجه رساندن تلاشی طاقت‌فرساست در جهت به بیان در آوردن آن‌چه در نظر اول به بیان در نیامدنی جلوه می‌کند.

اما آن‌چه ما را در گذر از مرحله‌ی سوگ که در آن روزمرگی به حالت تعلیق در می‌آید به حالتی که وقوع واقعی فاجعه‌ را کم وبیش می‌پذیریم و به اصطلاح هضم می‌کنیم و لاجرم به زندگی عادی بازمی‌گردیم، فارغ از این که این گذار چقدر طول می‌کشد و اصلا تحقق یابد یا نه، آن‌چه این دو مرحله را از یکدیگر متمایز می‌کند، چیزی است که گویا به لحاظ روان‌شناسی قدم اول گذر از هر بحرانی است: "پذیرش"، پذیرش چه چیز؟ پذیرش این‌که زندگی "علی‌رغم" رخ‌داد فاجعه ادامه می‌یابد، ما ادامه‌اش می‌دهیم چون چاره‌ی دیگری نداریم و نمی‌توانیم تا ابد در تعلیق زندگی کنیم، مجبوریم به همان روال عادی امور بازگردیم، اما آدم‌ها چگونه موفق به "پذیرش" می‌شوند؟ کی دست از سرزنش کردن خودشان برمی‌دارند بابت این‌که از سر گرفتن زندگی عادی یعنی بی‌توجهی و بی‌اعتنایی به رخداد فاجعه‌بار، کی تمام‌اش می‌کنند به قول خودمان؟ به نظرم وقتی که بتوانند یک جایی برای حضور فاجعه در زندگی‌شان در نظر بگیرند، مثل یک قاب عکس خاطره‌انگیز که آدم به دیوار اتاق آویزان می‌کند و مدام جلوی چشم‌اش است، آن‌قدر جلوی چشم که بعد از مدتی نمی‌بیندش اصلا، شده است جزئی همیشگی از زندگی، آدم‌ها این‌طور با درگذشت عزیزانی کنار می‌آیند که یک روزی مطمئن بودند یک لحظه زیستن بدون آن‌ها برای‌شان ناممکن است و یک‌وقتی که دست بر قضا قاب عکس را دست‌شان می‌گیرند تا خاک‌اش را بتکانند تازه یادشان می‌افتد اوه، این‌همه سال چطور گذشت؟ این روند جا کردن فاجعه در خلال روزمرگی، فرآیندی آرام، تدریجی و مهم‌تر از همه ناخودآگاه است، حالا اگر بخواهیم این فرآیند را بنابر نیازمان سریع‌تر و دم‌دست‌تر محقق کنیم، نیاز داریم تا آگاهانه برای فاجعه جایی در زندگی‌مان در نظر بگیریم، یعنی چه؟ یعنی مجبوریم بگردیم ببینیم چه چیز ممکن است فاجعه را مدام درسطح اگاهی‌مان نگه دارد جوری که اصلا جزئی از فعالیت‌های هر روزه‌ی‌مان معطوف به آن باشد حتی اگر متوجه‌اش نباشیم، یعنی حواس‌مان نباشد که این فعالیت معطوف به چنان رخدادی بوده است، اما باید آن‌جا باشد، سر جایش، قاب عکس را می‌گویم، باید سرجایش باشد، جلوی چشم‌مان، حتی اگر ما روزی صد فعه از کنارش رد شویم و نگاه‌مان بهش نیفتد اما باید آن‌جا باشد، سرجایش، جزئی ثابت و همیشگی از زندگی هر روزه.

یک مثال شخصی بزنم احتمالا روشن‌تر می‌شود این احساس و تجربه‌ی گنگ و الکنی که به هزار زور و زحمت به کلام درآورده‌ام‌اش مثلا. من مدت‌هاست به پدرم فکر می‌کنم، به نبودن‌اش، فوبیا گرفته باشم انگار، پدرم هیچ بیماری حادی ندارد خوشبختانه، اعضای خانواده‌اش همه عمرهای طولانی داشته‌اند و این است که من هر جور حساب کنم نباید یک همچین نگرانی اضطراب‌آوری داشته باشم، با این‌حال بی‌جهت از جا می‌پرم و فکر می‌کنم الان کجاست؟ چه می‌کند، نگران می‌شوم الکی و حتی جرات نمی‌کنم زنگ بزنم، می‌ترسم خودم به استقبال فاجعه بروم، فکر می‌کنم اگر به این دلشوره‌ی بی‌دلیل اهمیت ندهم بهتر است، خرافه‌گرایانه فکر می‌کنم اگر دلشوره‌ام را جدی بگیرم، امکان وقوع‌اش را افزایش داده‌ام، امکان وقوع همان شهود ترس‌آوری که من ناتوان و نومید سعی می‌کنم به پسِ ذهنم برانم‌اش، همان کابوس پیش‌گویانه‌ی ته ذهنم که کافی است تنها اندکی ذهنم ساکت و خلوت شود تا آوای آهسته‌ی شوم‌اش را بشنوم که مدام می‌گوید به زودی، به زودی اتفاق می‌افتد. شاید هم همه‌چیز از سر همین فوبیاست، از این‌که فکر می‌کنم بالاخره که یک روز اتفاق می‌افتد، "بعد" من چه کنم و یکه می‌خورم از این‌که هیچ تصوری از بعدش نمی‌توانم داشته باشم، نمی‌توانم خودم را ببینم، نمی‌توانم ببینم چه کار می‌کنم، شکل صورتم را نمی‌توانم تصور کنم و همین خلاء تاریک و بی‌انتهاست که این‌جور می‌ترساندم و در اضطراب مدام نگهم می‌دارد که نکند همین حالا...همین است که مدت‌هاست فکر می‌کنم باید به فکر چاره باشم، به نظرم می‌رسد بی‌معناست این‌طور مواجهه‌ی احمقانه و بی‌مایه، فکر می‌کنم چنین مواجهه‌‌‌ی دست و پاچلفتی‌ گونه‌ای با یک رخداد رایج و اجتناب‌ناپذیر بیش از هر چیز نشانه‌ی کم‌مایگی است و عجز و کودک صفتی، از دید همان پدری که این‌همه دوستش دارم چنین است، همین‌قدر تحقرآمیز و ناپذیرفتنی، این است که فکر کردم چه می‌توانم بکنم با این خلاء، با این فاجعه‌ای که می‌دانم دیر یا زود رخ می‌دهد، بعد دیدم راهش همین است، همین که فکر کنم پدرم کجای زندگیم قرار دارد، حضورش در کدام تار و پور فعالیت‌های روزانه‌ام تنیده شده است و بعد هی به خودم نشان دهم که نگران نباش، ببین پدر همین جاست، لابلای همین خطوطی که می‌نویسی، در میانه‌ی تک‌تک کلماتی که کنار هم می‌گذاری،نفس می‌کشد دقیقا همین‌جا، لابلای همه‌ی آن نوشتن‌های پر شور و شری که فکر می‌کنم شاید سر سوزنی به بودن‌ام معنا دهد و زندگی، و این‌ها که می‌گویم استعاره نیست، پدرم واقعا این‌جاست، منطق‌اش این‌جاست، خشم مهارناشدنی‌اش این‌جاست، دقت‌ و ریزبینی و کمال‌گرایی ویرانگرش این‌جاست، آرزوها و استعدادهای بربادرفته‌اش این‌جاست، تحقیرش نسبت به هر نوع یخلی‌گری و سرهم‌بندی این‌جاست، همه‌اش هست، حس‌اش می‌کنم، لمس حتی، می‌بینم واقعا، پدرم را می‌بینم زنده و واقعی و همین است که به گمانم کمکم می‌کند آن روز کذا کنار بیایم با فاجعه، مطمئن باشم که پدرم هست، تا وقتی من هستم هست، سرزنده‌تر و واقعی‌تر از همیشه هست، این‌طور نیست که اگر یک روزی حضور فیزیکی‌اش نباشد که بودن‌اش را به من یادآوری کند، من سرگرم روزمرگی‌ام شوم و فراموش‌ کنم که دیگر نیست و این باشد که مجبور شوم روزی صد دفعه به خودم تلنگر بزنم که ببین، ببین بدبخت دیگر پدرت نیست، این‌طور نیست، پدرم جایی دارد ثابت و همیشگی در مرکز لذت‌بخش‌ترین و معنابخش‌ترین فعالیت‌های روزمره‌ام و همین است که همیشه حضور دارد حتی اگر من در لحظه حواسم بهش نباشد.

یک مثال خیلی خیلی شخصی زدم چون چنین تجربه‌ی عمیق فردی‌ای بهتر از دیگر تجربه‌های دست دوم و چندم می‌توانست مصداق ایده‌ای باشد که به گمان خودم کشف‌اش کرده‌ام. با این‌حال خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم دیروز هم اتفاق مشابهی افتاد، اول‌اش من نگاه کردم دیدم آدم‌ها دارند یک‌به یک از دست می‌روند و من هم هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم، دستم از همه‌جا کوتاه، فقط می‌توانم نظاره‌گر از دست رفتنِ تاسف‌بار آدم‌های نازنینِ روزگار باشم. بی‌قراری‌ام از سر همین عجز بود، از سر استیصال و بلاتکلیفیِ «چه کنم»، بعدتر اما پذیرفتم، پذیرفتم که این آدم‌ها حضور داشته باشند، جایی داشته باشند برای خودشان در زندگی‌ام، در روزمرگی‌ام، بدون این‌که فراموش شوند، جایی دارند برای خودشان در میانه‌ی زندگی‌ام و چرایی کارهایی که می‌کنم، متن‌هایی که می‌نویسم، حضور دارند، می‌توانم به خودم نشان بدهم که ایناها، این‌جا هستند دقیقا، جلوی چشم‌ام، برای همیشه، حتی اگر من در لحظه حواسم پی خندیدن و حرف زدن و شور و شرهای بیهوده باشد، کافی است فقط نگاه کنم تا ببینم‌شان، همین‌جا، درست جلوی چشم‌ام.

پی‌نوشت: پستی است بیش از حد شخصی و خوشبختانه بلند، استقبال می‌کنم از خوانده نشدن‌اش.


1. گفته‌ای از ساموئل جانسون، نویسنده‌ی انگلیسی 1709-1784، به نقل از هرتزوگ، نوشته‌ی سال بلو، ترجمه‌ی فرشته داوران

2. این جور که الان یادم می‌آد آن شرلی بود. بعد از مردن متیو یه روز داشت می‌خندید، یهو ساکت شد و گفت از خندیدن احساس گناه می‌کنه. چند سال بعدش هم وقتی مامان سنا تازه مرده بود، یه روز داشتیم تو اون اتاق رو به حیاط، چرت و پرت می‌گفتیم و می‌خندیدیم. بعد سنا زد زیر گریه. این که باز می‌تونه بخنده، اذیتش می‌کرد. من؟ من دلم می‌خواد بخندم. هر قدرم که مصیبت رو سرمون آوار شده باشه، دلم می‌خواد باز برم آهنگای خوش‌خوشان پیدا کنم و صندلی‌مو با ریتمشون بچرخونم. دلم می‌خواد برم تو سایتای آش‌پزی، بگردم دنبال دستور پخت غذاهای جدید. دلم می‌خواد عکس خونه‌هایی رو ببینم که آفتاب از پنجره‌شون می‌تابه به دیوار و زمین. دلم می‌خواد هی تند تند کتاب بخونم. دلم می‌خواد صبح بیدار شم، صبحانه‌ی هیجان‌انگیز درست کنم. دلم می‌خواد موهامو قلمبه کنم پشت سرم و اون‌جوری که تازه یاد گرفتم با یه مداد محکمش کنم و فک کنم خیلی خوش‌گل ام. دلم می‌خواد هر بار یکی از این دامن چین‌چینیامو می‌پوشم، ذوق‌مرگ بشم. دلم می‌خواد مصیبت از من قوی‌تر نباشه. دلم اینا رو می‌خواد. دارم چرت می‌گم؟ نم‌دونم. بلند بلند فکر می‌کنم.

No comments:

Post a Comment