شور و شر
خودنگاریهای بهاره آروین
Monday, July 11, 2011
Saturday, July 2, 2011
ضمیمه
1. وقتی میگویم این دو جملهی کذا مطلقا ارتباطی به ماجراهای اخیر اعتصاب غذا ندارد یعنی مطلقا ارتباطی ندارد. من خرده برده ندارم از کسی که بخواهم در بیان نیت و انگیزهام از نوشتن یک متن دو دوزه بازی در بیاورم. وقتی به عنوان نویسنده میگویم مطلقا ارتباطی ندارد یعنی همین، یعنی از نظر من شخصا مطلقا ارتباطی ندارد، معنای دیگری ندارد. نه از جهت پاسخ به بیمایههای بیاخلاقی که از سر قیاس به نفسهای نابجا، این اعلام صریح نیت و انگیزه را به پای ریاکاری و چه میدانم لابد فرار از پیامدهای احتمالی ابراز عقیده گذاشتهاند، بلکه تنها برای احترام به تعداد انگشتشمار دوستانی که برای خودشان و نظرشان احترام قائلم تصمیم گرفتم این بیارتباطی را روشنتر نشان دهم. بگذارید اول بگویم آن دو جملهی کذا از نظر من، شخصا به چه چیز ربط داشت تا پایینتر نشان دهم که چرا به اعتصاب غذا ربط نداشت باز هم از نظر من، شخصا.
من وقتی آن دو خط را مینوشتم، دقیقا مبارزهی مسلحانهی گروههای چریکی (تروریستی؟) توی ذهنم بود، کموبیش کنشها و اعمال چریکهای فدایی خلق یا مجاهدین خلق اوایل دههی 60 و اخیرتر و دمدستتر از همه همین گروهک جندالله. به نظرم اعضای این گروهها صادقانه و وفادارانه حاضر به کشته شدن در راه آرمانها و عقایدی هستند که خودشان و دیگر اعضای گروهشان بدان معتقدند، میخواهم بگویم اینها آدمهای عافیتطلبی نیستند قاعدتا و واقعا پای جان دادن در راه آرمان و عقیدهشان هستند حتی اگر فرصتاش دست ندهد؛ آن دو جمله معطوف به چنین آدمهایی بود، خواستم درکی بدست داده باشم از منطق عمل کسانی که عمیقا و صادقانه شیفتهی عدالت و ازادی و چه و چهاند تا آنجا که هیچ ابایی از جان دادن در راه این آرمانها و ارزشهای والا ندارند و البته در همان حال میتوانند گروه گروه آدمهای از نظر خودشان گناهکار و چهبسا بیگناه را به مسلخ ببرند چون به نظرشان جان انسانی در برابر چنین ایدهها و آرمانهای ارزشمند و والامرتبهای چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ صدها تن از این جانها فدای تحقق/پاسداشت/ زنده نگهداشتن چنین آرمانها و ایدهها و عقایدی، حالا چه جان من باشد چه دیگری.
2. از دیدگاه من ارتباطی بین کشتن و کشته شدن در جنگ و آن دو جملهی کذا وجود ندارد. من فکر میکنم منطق جنگ بیش از آنکه منطق قهرمانبازیهای آرمانگرایانه باشد، منطق واقعیتگرایانهی دفاع از خود است؛ دفاعی که لزوما هم موفقیتآمیز نخواهد بود. میپذیرم که دفاع سیستماتیک در جنگ نیازمند رواج ایدئولوژیهای آرمانگرایانه است چراکه آن منطق واقعیتگرایانه اگر جنبهی فردی به خود بگیرد (یعنی هر فردی به خودش بگوید خب، عجالتا که بلایی سر من نیامده، پس فعلا مواظب جان خودم و خانوادهام باشم)، شکست جمعیاش حتمی خواهد بود؛ این است ضرورت آن آرمانگراییهای پر رنگ و لعاب در جنگ که از قضا سینماگران و نویسندگان و که و که به هزار سخن نشان دادهاند که این آرمانگراییها چرا در روزگار صلح هیچ آن جلوهی چشمگیر زمان جنگ را ندارد، خیلی ساده چون آن منطق واقعی و نهچندان خوشایندِ دفاع از خود که این رویهی خوشایند و برانگیزانندهی ایدئولوژیک پنهاناش کرده بود، دیگر از اساس وجود ندارد، این است که رویه هم خود پوشش و زیوری از مد افتاده جلوه میکند.
3. اما چرا اعتصابکنندگانِ اخیر مصداق آن دو جملهی کذا محسوب نمیشوند؟ من قبل از شکسته شدن اعتصاب غذا، شروع به نوشتن مطلبی کرده بودم که با اعلام پایان اعتصاب، سالبه به انتفای موضوع شد به اصطلاح و لذا همینطور نصفه کاره مانده است اینجا؛ توی آن مطلب قصد کرده بودم که قبل از هر کار دیگری، چنین کنشی را فهم کنم، یعنی سعی کنم بفهمام چرا نه یک نفر، دو نفر، بلکه هجده نفر آدم، آنهم نه از جنس جوانهای پرشور و سودازده در عرصهی سیاست بلکه از جنس آدمهای عاقل و بالغ و کارکشته در میدان سیاست، دست به چنین کنشی یا بازی سیاسی از نظر من باخت- باختی زدهاند. سعی کردم خودم را بگذارم جای آنها و انگیزهی عملشان را درک کنم. نتیجه یک چیز بود: ناچاری؛ به تعبیر خودم استیصال، ناتوانی از انجام هرگونه کنش اگر نه موثر، دستکم تسکیندهنده. یعنی فکر کردم به خودم وقتی خبر هاله را شنیدم، وقتی هی دور خودم میگشتم و یک چیز وسط ذهنم زنگ میزد: چه کنم؟ فکر کردم اگر من پشت آن درهای بسته بودم و یک چنین حال و هوایی داشتم، وقتی دوستم، کسی که سالها میشناختماش، همین همبندیام اصلا که تا همین چند روز پیش کنارم بود و راه میرفت و حرف میزد و میخندید و بعد یکهو رفت و دیگر نیامد، وقتی فکرش را میکنم میبینم استیصالش کشنده است، آدم از دست رفتن مظلومانه و دردآورِ نزدیکترین و نازنینتر آدمها را ببیند و بعد هم هیچ کاری ازش برنیاید؟ هیچِ هیچ؟ وقتی خودم را توی چنین شرایطی تصور میکنم میفهمام چرا اعتصاب غذا میتواند تنها چارهی اگر نه موثر، دستکم تسکیندهنده باشد، یکجور انتخاب بینهایت شخصی، بدون هیچ نوع مطالبهی مشخص و جدی از آن بیرون، از دیگران؛ حالا ممکن است خیلیها بخواهند از این اعتصاب معناها و تفاسیر موید عقاید و کنشهای خودشان را بیرون بکشند، حرفی نیست، هرکس تفسیر خودش را دارد؛ این هم تعبیر و تفسیر من از اعتصاب غذاست، برایش شواهدی هم دارم مثل نامهی دلیرثانی راجع به ریز جزئیات اعتصاب غذای خودش و مرحوم هدی صابر و اینکه مرحوم صابر چقدر تاکید داشته که قصدش خودکشی و حتی آسیب جدی رساندن به خودش نیست و بارها تکرار کرده که اگر دچار مشکل جدی شود اعتصاب را میشکند (شهید صابر تاکید خاصی روی این مسئله داشت که قصد ما چپ روی و ضربه زدن به جسم خود نیست و در برابر ابراز نگرانیهایی که سایر هم بندیان از وضعیت ما داشتند، مکرر در پاسخ تاکید میکرد که در تصمیمات خود دربارهی چگونگی تداوم اعتصاب، مسئله سلامت جسمی را نیز مد نظر قرار خواهیم داد). علیرغم این شواهد، ممکن است تعبیر و تفسیر من از ماجرای اعتصاب غذا بالکل بیربط باشد، ممکن است همان آرمانگراییهای قهرمانانه تعبیر و تفسیر درستتری محسوب شود. قصدم این نبود که بگویم تعبیر من درست است و لاغیر، فقط خواستم نشان دهم که با این تفسیر شخصی از ماجرای اعتصاب غذا، چرا آن دو جملهی کذا مطلقا ارتباطی به این رخدادهای اخیر پیدا نمیکند.
Wednesday, June 29, 2011
منطق عمل
چرا نشود؟ اگر ایدهای/ عقیدهای آنچنان ارزشمند و والاست که میشود من و جان نهچندان ارزشمندم فدای تحقق/پاسداشت/ زنده نگه داشتناش شوم، خون دیگری که رنگینتر نیست، نوبت او هم میرسد قاعدتا.
Sunday, June 26, 2011
خوشالی:))))
نمیتوانم بگویم، نمیتوانم نشان دهم که چقدر خوشحالم، نمیتوانم بگویم بعد از چه همه وقت است که اینهمه خوشحالم، دیدهاید آدم مریض که میشود هی به خودش یا خدا میگوید همین یکبار، همین یکبار اگر خوب شوم دیگر بابت هیچ مشکل کوچک و پیشپاافتادهای خودخوری الکی نمیکنم؟ دیدهاید آدم با خودش قرار میگذارد که اگر اینبار هم دوباره سالم شوم، یکجور حسابی قدرش را میدانم؟ دیدهاید درد که ساکت میشود آدم یکهو به خودش میآید و دلش میخواهد بابت بازگشت اوضاع به حال و روز عادیِ همیشگیاش قر بدهد حتی و هی گل از گلاش شکفته سر به سر دیگران میگذارد و تا یک مدت خودش را که نگاه میکند و اثری از درد نمیبیند، خوش خوشاناش میشود که هورا، خوبِ خوب شدم؟ توی یک چنین وضعیتی هستم کموبیش، توی چنین وضعیتی که دیگر هیچچیز و هیچکس مهم نیست، مهم این است که اعتصاب را شکستهاند و من از این وضعیت مچالهی این روزها درآمدهام، با تمام وجود خوشحالم، دقیقا از همین که روز از نو، روزی از نو است که خوشحالم، حالا دیگر هیچچیز، هیچچیز جز اینکه اعتصاب را شکستهاند مهم نیست، دیگر نه موضع آدمها مهم است، نه حرفهایی که این مدت زده شد، نه دعواهایی که به راه افتاد، هیچ کداماش مهم نیست، مهم این است که آدمها به هر دلیل بالاخره پذیرفتند که تماماش کنند، که بالاخره به این بازیِ از نظر من باخت باخت پایان دهند، من چه کار دارم چرا، خدا به دلشان انداخته است اصلا، بله، بنده، همین خودِ خودم با اینهمه ادعای خونسردی و عقلانیت و چه و چه، شب به شب سرم را میکردم توی متکا فشار میدادم و هی ته دلم خدا خدا میکردم که خودش به دلشان بیندازد که تماماش کنند، میفهمید چه میگویم؟ "به دلشان بیندازد"، نهایت عجز و استیصال و سادهلوحی کودکانه، گفتم که ببینید به کجا رسیده بودم، همین است که حالا میگویم چه فرقی میکند چرا و به چه دلیل، مهم این است که تمام شد، تمام شد این وضعیت نفسگیری که تنها میتوانستم شاهدِ ناتوان و مستاصل رنجهای کشندهی دیگران باشم، تمام شد و من صد صفحهی دیگر هم بنویسم باز نمیتوانم بگویم چقدر و تا چه حد عمیق خوشحالم.
چه کنم؟
معقولتر و متواضعانهترش میشود چه میتوانم بکنم. همینطور مدام وسط ذهنم زنگ زده است این چند روز: چه میتوانم بکنم؟ جوابی نداشتم، هی فکر کردم ببینم چه مرگم است، چرا لال شدهام، چرا ذهنم مثل یک چاه ویلِ سیاه خالی است و فقط پژواک مستاصل و یاسآلود همین چه کنم کذاست که در خالی بیانتهای ذهنم تکرار میشود، فکر کردم ببینم چرا نمیتوانم ذهنم را جمع کنم؟ چرا نمیتوانم مقدمه بچینم و نتیجهگیری کنم؟ چرا نمیتوانم با ضرب و زور هم که شده چند لحظهای آرام بگیرم و صورت مساله را درست و دقیق طرح کنم؛ چرا اینقدر دستپاچه و نابلدم؟ جواب این یکی سوال را پیدا کردم به گمانم کموبیش، دلیلاش این است که نمیفهمام، درکی از چیستی ماجرا ندارم، نمیفهمام آن آدمی که اعتصاب غذا کرده بر پایهی چه دلایلی، از سر تجربهی کدام شرایط چنین تصمیمی گرفته است. راه را عوضی رفته بودم فیالواقع؛ فکر میکردم اعتصاب غذا یک تصمیم سراسر شخصی است و من باید فارغ از آنکه طرف اعتصابکننده بر چه اساسی چنین تصمیمی گرفته است، نحوهی مواجههی خودم را با این تصمیم مشخص کنیم، شیوهای پرت و یکسر بیفایده، من برای اینکه بتوانم در مقابل چنین واقعیت بغرنج و به استیصال رسانندهای واکنش نشان دهم، باید قبل از همه آن را فهم کنم، باید بتوانم خودم را جای طرف اعتصاب کننده بگذارم و منطق عمل او را فهم کنم تا بعد احیانا بتوانم واکنش خودم را به عنوان ناظر غایب معین کنم. پس عجالتا صورت سوال تغییر کرد: چرا اعتصاب غذا؟
به نظرم روشن است که اعتصاب غذا در یک بازی سیاسی یک بازی باخت – باخت است. یعنی حتی اگر بر فرض زیادی خوشبینانه اعتصابکنندگان بتوانند به اهداف و مطالباتشان دست پیدا کنند، این دستیابی به اهداف کمتر میتواند برد و پیروزی دانسته شود چون هزینهی دستیابی به اهداف در بالاترین حد ممکن بوده است و قاعدتا کمتر هدفی است که تحققاش با این هزینهی گزاف برابری کند. به نظرم نامعقول میآید اگر کسی فکر کند وارد کردن هزینه به طرف مقابل از طریق فشار افکار عمومی در باب اعتصاب غذا میتواند دلیل کافی برای دست زدن به چنین عمل پر هزینهای باشد، در واقع چنین رویکردی خیلی سادهلوحانه دارد هزینههایی را که طرف اعتصاب کننده میپردازد کموبیش نادیده میگیرد و تنها به هزینههای وارد بر طرف مقابل تمرکز میکند. درحالتی که اعتصاب غذا عملا هیچ دستاورد قابل توجهی نداشته باشد (چنانکه در اعتصاب غذای هفده نفره چنین نتیجهی پوچ و مایوسکنندهای بدست آمد) در چنین حالتی که اعتصاب غذا چه برای طرفی که اعتصاب کرده و چه برای طرف مقابل، برای هر دو طرف تنها هزینه در بر داشته است، باخت – باخت بودن این بازی سیاسی بیش از همیشه نمودار خواهد شد. بنابراین گزینهی اعتصاب غذا، به خصوص وقتی به صورت دستجمعی و با مطالباتی نه چندان مشخص برگزیده میشود، احتمالا چندان در چهارچوب عقلانی سود و هزینه قابل درک و ارزیابی نیست و برای فهم آن باید الگوی دیگری برگزید.
بعد التحریر: چنانکه ملاحظه میفرمایید این پست نصفه کاره است، نشسته بودم هیاهوهای سردرگم کنندهی توی سرم را به نوبت و با نظم و ترتیب ساختگی بیرون کشیدن که ماجرا دستکم عجالتا سالبه به انتفای موضوع شد خوشبختانه:))) گرچه یکوقتی باید این پست را کامل کنمٰ، موضوع مهم و احتمالا تکرار شوندهای است، باز هم دیر یا زود بیخ گلویمان را خواهد چسبید یحتمل.
Saturday, June 25, 2011
به مبارکی
این عنوان آخرین پست وبلاگ قبلی است که فیلتر شد و مرا اینطور آلاخون والاخون کرد، توی آن پست فقط به ملت آدرس دادم، حتی میشود گفتم رد گم کردم، بهشان گفتم فید وبلاگ جدید را مشترک نشوند به دلیل اینکه دارم آرشیو را دستی منتقل میکنم و هی پستهای تکراری جلویشان ظاهر میشود و الخ؛ حالا که فکرش را میکنم میبینم این هدایت کردنشان به سمت صفحهی شر آیتمزم در ریدر چقدر اینجا را خلوت کرده است، اصلا به گمانم جز خودم کسی اینجا رفت و آمد نکند، وبلاگی فیلتر شده، بدون اینکه کسی مشترک فیدش باشد، فکرش را بکن، انگار برگشته باشم به روزهای اول وبلاگنویسی، همان هفت سال پیش که ماه میرفت سال میآمد، کسی سر نمیزد مگر از سر رفت و آمدهای تعارفگونهی وبلاگی، خیلی هم خوب، خوبیاش همین است که من الان اینجا نشستهام و دارم پست الکی مینویسم، مثل وقتی که آدم بعد از مدتها مهمانداریهای ریز و درشت، یکدفعه توی خانهی خودش تنها بشود، بردارد لباس راحتیهای رنگ و رفتهاش را بپوشد، چهبسا سر و وضع خودش را همانطور ژولیده و نامرتب رها کند و بنشیند برای خودش کارهای الکی بکند، وقت بگذراند به اصطلاح، بدون اینکه هی فکر کند وا، مردم چه فکر میکنند، وقتشان را که از سر راه نیاوردهاند و...ههههه، چقدر خوب است، دارم رسما دری وری میگویم و همین حالم را خوب میکند کمی.
بله، داشتم میگفتم اسم آن پست کذا «به مبارکی» بود اما هیچ جایش نگفتم چرا به مبارکی، ملت فکر میکنند لابد افه آمدهام که بله، به هیچ جایم نیست و این حرفها، ولی واقعیتاش اینطور نیست، دمغ شدم واقعا، به خصوص امروز که رفتم وارد وبلاگ شوم و دیدم بلاگفا دسترسیام را به مدیریت وبلاگ مسدود کرده است. یکجور بدی بود، انگار مثلا یکی آمده باشد بیخودی و با زور اسباببازی دست آدم را گرفته باشد، همینطور بدون دلیل، بدون توضیح، فقط چون زورش میرسد، دمغ شدم خلاصه؛ ولی راستش خوب که فکر میکنم میبینم فایدههای این فیلتر شدن کذا احتمالا بیش از ناخوشایندیهایش باشد. اولیناش همینکه خلوت میشود این دور و بر، چهبسا بیش از حد خلوت، و این خلوتی باعث میشود صادقتر شوم، راحتتر بتوانم به خطاهایم، به حقارتهایم، اعتراف کنم، یعنی وبلاگ را برمیگرداند به همان کارکرد اصلیاش، به شرح مکتوب و با جزئیات خوددرگیریهای شخصی، داشتم به مطهر میگفتم راست است که این در میان گذاشتن خود درگیریهای شخصی با دیگران وجی نارسیستی دارد، انگار که آدم به خودش بگوید چرا فکر میکنی تو و این کلنجارهای درونیات برای دیگران مهم است آنقدر که بیایی در حوزهی عمومی طرحشان کنی؟ این فرض اهمیت داشتن، گونهای خود را مهم فرض کردنِ خودشیفتهوار نیست؟ البته، اعتراف میکنم که وبلاگنویسی، آنهم از این نوع شخصینوسیاش وجهی خودشیفتهوار از شخصیت نویسنده را نمایان میکند اما باز هم فکر میکنم فواید این بازنمایی بیش از وجوه نه چندان خوشایند نارسیستیاش باشد، عجالتا نمیخواهم فواید ثبت تحلیلی این خوددرگیریهای شخصی را شرح دهم، فقط خواستم بگویم که این انزوای غارگونه چقدر برای شرح صادقانهی این واکاویهای درونی ضروری است، برای بیرون ریختن جیک و پوک روح آدمیزاد، برای سرک کشیدن ترس خورده در دالانهای تاریک و پر از تار عنکبوت رواناش، خواستم بگویم این آرامش در نبود دیگران چقدر ضروری است.
پینوشت: این را توی ریدر منتشر نمیکنم، باشد اینجا برای خودم، آن بیرون باید راجع به اعتصاب غذا بنویسم، همان چیزی که عین بختکی نفسبر افتاده است روی لحظه به لحظهی این روزهایم و هی خودش را میکشد بالاتر، سنگینتر و نفسگیرتر، چنگ انداخته است بیخ گلویم و محکمتر از هر زمان دیگری فشار میدهد و من توی این هیر و ویر هی قرار است فکر کنم مثلا، فکر کنم که چه کنم، چه میتوانم بکنم، ریدر باشد برای همان آشفتگیگوییهای نفس بریده، این کش و قوس آمدنهای دزدکی در خلوت یک خانهی خالی نوساز هم باشد برای همینجا.
Tuesday, June 21, 2011
گفتوگوهای بیمخاطب 1
ب: چه اشکالی دارد خب؟ ما وسعمان به بیش از این نمیرسد، به عوض کردن عکس فیسبوک به قهرمانان حمایتتان میکنیم مثلا، شرایط اعتصاب غذا نداریم خودمان اما میتوانیم در حد توانمان از این عمل شجاعانه و ارزشمند حمایت کنیم، انگار کسی که خوب درس میخواند یا خوب فوتبال بازی میکند را تشویق کرده باشیم. چرا چنین عملی باید مصداق عمل غیراخلاقی باشد؟
الف: چون اصل اساسی اخلاق را نقض میکند.
ب: کدام اصل؟
الف: اینکه چنان عمل کن که قاعدهی عمل تو قاعدهی عام عمل همگان باشد، یا نسخهی علیوار و به گوش آشناترش آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمیپسندی برای دیگران هم مپسند.
ب: خب تو هم با این اصل اساسیات، حالا اصلا کی گفته این اصل جوابگوی همهی مسائل اخلاقی است و در هر موقعیتی باید بهش رجوع کرد؟
الف: البته که این اصل به خصوص در این شکل ابتداییاش نمیتواند پاسخگوی همهی تعارضات اخلاقی ممکن باشد اما این اصل، اصل بنیادی است بدینمعناکه قبل از هر اصل دیگری باید بهش رجوع کرد و اگر جواب نداد بعد به فکر چاره بود. اما من معتقدم موقعیت فعلی سادهتر از آن است که این اصل جوابگوی آن نباشد.
ب: حالا اصلا فرض که این اصل بنیادی و موقعیت فعلی هم ساده و به دور از پیچیدگی اخلاقی، عوض کردن عکس فیسبوک من چطور به نقض چنین اصلی منجر میشود؟
الف: خیلی ساده است، "همگان" نمیتوانند عکس فیسبوکشان را عوض کنند یا در واقع "همگان" نمیتوانند حمایت کنند، یک عدهای هر چند معدود باید کاری غیر از حمایت انجام دهند، چه کاری؟ همان کار مورد حمایت یعنی اعتصاب غذا، یک عده باید گرسنگی بکشند تا یک عده بتوانند برای گرسنگی هورا بکشند. این تعارض و دوگانگی است که نشاندهندهی نقض آن قاعدهی کذا است و رخداد عملی غیراخلاقی. بدیهی است که این تعارض و دوگانگی رخ داده اساسا از جنس آن دوگانگی تشویق و حمایت از درس خواندن و فوتبال نیست چون در اینجا مشخصا پای جان انسانی در میان است، یعنی پیامد این حمایت و تشویق میتواند به نقض اصل اولیهی حقوق بشر یعنی حفظ جان انسانها منجر شود لذا در این مورد خاص، تحقق دو گانگی و تعارض پیشگفته نه یک ذره دو ذره، بلکه "کاملا" غیر اخلاقی است.
ب: ای بابا، چه حرف زوری میزنی، من در شرایط زندان نیستم، بودم هم احتمالا جربزهی دست زدن به اعتصاب غذا را نداشتم، حالا چون از خودم و ضعفهای اخلاقیام برنمیآید دست زدن به چنین عمل شجاعانهای، حمایت از کار ارزشمند دیگران را هم دریغ کنم که یکی دیگر علاوه بشود بر آن ضعف و بزدلی پیشگفته که یعنی حتی نمیخواهم در حد همین حمایت خشک و خالی کلامی هم در این عمل ارزشمند و شجاعانه سهیم شوم؟ من تعارضی که گفتی و حتی غیراخلاقی بودناش را میفهمام اما فکر نمیکنم خودم مصداقش باشم چون نیت من خیر است، من واقعا نمیخواهم برای مرگ هورا بکشم، من فقط میخواهم آدمهای شجاع و استوار را تحسین کنم، هیچ نمیفهمام مشکلاش کجاست؟
الف: آدمهای شجاع و استوار را تحسین کنی برای انجام کاری که منتهی به مرگشان میشود؟ فکر نمیکنی توطئهای هولناک و موذیانه در کار است برای خالی کردن جهان از همهی این آدمهای شجاع و استوار و چه و چه با هورا کشیدن برای مرگ تدریجیشان؟ برای اینکه در جهان فقط آدمهای به قول خودت میانمایه و ضعیف و چه و چهای بمانند که ماندهاند چون فقط هورا کشیدهاند برای گرسنگی دیگران؟ تقسیمکار در ظاهر نیکخواهانه و در باطن رذیلانهای نیست؟ گو اینکه آن تعارض اولیه و دوگانگی آدمها که بالاتر گفتم، در این شکل اخیرش بیش از پیش آشکار میشود با این تفاوت که انگار فقط ظاهرش نیکخواهانه شود کفایت میکند، اینکه آن طرف اعتصاب کننده را به انواع فضایل اخلاقی متصف کنی و خودت و طرف هورا کشنده را به انواع ضعفهای اخلاقی، انگار در این حالت اصل دو گانگی کمرنگ و کمتاثیر میشود، یکجور سر بریدن با پنبه اصطلاحا، خلاصهاش اینکه نیت خیر ضامن هیچ چیز نیست، نیت شما میتواند کاملا خیرخواهانه باشد و در عمل به رذیلانهترین کنشها منجر شود، لابد شنیدهای این قول معروف را که سنگفرشهای دوزخ را نیات خیر پوشانده است.
ب: خب حالا، پیاز داغش را زیاد نکن دیگر، گیریم که این تعارض و دو گانگی غیراخلاقی، میگویی چه کار کنیم؟ شما پیشنهاد بهتری داری؟ سکوت کنیم و دست به سینه بنشینیم کنار، خیلی کنشمان اخلاقیتر است؟
الف: اگر قرار باشد ما به گونهای عمل کنیم که قاعدهی پیشگفته نقض نشود یعنی به گونهای که قاعدهی عملمان بتواند قاعدهی عام عمل همگان قرار گیرد، دو راه بیشتر نداریم قاعدتا: یا خودمان هم اعتصاب غذا کنیم یعنی نشان دهیم که به قاعدهی عام برای عملمان پایبندیم و اینطور نیست که مرگ خوب باشد اما فقط برای همسایه؛
ب: خب اینکه خیلی ممکن و معقول به نظر نمیرسد، راه دوم چیست؟
الف: سکوت کنیم، یعنی نه حمایت کنیم نه نکوهش.
ب: بیخیال، خب یک چیزی بگو بگنجد، در شرایط کنونی سکوت با چه استدلالی عملی اخلاقی است؟
الف: چون اعتصاب غذا تصمیمی شخصی است، نه میتوان کسی را بابت آن نکوهش کرد و نه میتوان کسی را به انجام آن توصیه کرد، تصمیم کاملا شخصی است، ممکن است یک فرد به این نتیجه برسد که در شرایطی خاص اعتصاب غذا کند و دیگری در شرایط مشابه انتخاب متفاوتی داشته باشد. از قرار هر دوی این انتخابها محترماند، سکوت در واقع نشانهی احترام به این تصمیم شخصی دیگران است، آن را نکوهش نمیکند اما نشان میدهد که در شرایط مشابه احتمالا انتخاب متفاوتی خواهد داشت.
ب: یعنی چه؟ یعنی واقعا تو معتقدی هیچکس هیچ اطلاعرسانیای نکند و آن بنده خداها گوشهی زندان از گرسنگی بمیرند چیست که ما نه میخواهیم به قول شما دچار تقسیمکار رذیلانه و غیراخلاقی اعتصابکنندگان و هوراکشان شویم و نه میتوانیم، شرایطش را داریم که خودمان هم به صف اعتصابکنندگان بپیوندیم، واقعا به نظرت بیاعتنایی و نادیده گرفتن این آدمهای از جان گذشته اخلاقیتر از دو گزینهی دیگر است؟ به عقل جور در نمیآید که.
الف: من جایی گفتم هر نوع اطلاعرسانی به معنای حمایت است؟
ب: نه، اما خب مصداق هم ذکر نکردی، نگفتی دقیقا چه کاری مصداق حمایت است و چه کاری مصداق اطلاعرسانی و اصلا مگر مرزی هم میان اینها وجود دارد؟
الف: البته که وجود دارد. به نظرم هر عمل کلامی- نمایشی- تصویریای که اعتصابکنندگان را به ادامهی روند اعتصاب "تشویق کند"، هر نوع هورا کشیدن و زنده باد و درود قهرمان و حمایتات میکنیم و امثالهم آشکارا مصداق تحقق آن دوگانگی غیراخلاقی پیش گفته است اما برسیم به مرز میان سکوت بیاعتنا به ماجرا و اطلاعرسانیای که نه فقط ادامهی اعتصاب غذا را تشویق نمیکند بلکه تمام تلاشاش را برای تحقق شرایطی که این اعتصاب پایان یابد انجام میدهد.
ب: منظورت این عجز و لابههایی است که هی التماس میکنند افراد اعتصابشان را پایان دهند؟ اسم این را میگذاری سکوت اخلاقی؟
الف: نه، من بالاتر گفتم که اعتصاب غذا تصمیمی سراسر شخصی است و لذا شایستهی احترام، نه میتوان این تصمیم را نکوهش کرد نه میتوان بدان توصیه کرد، تنها میتوان آنرا محترم شمرد، لذا اگر آن درخواستهای پایان دادن به اعتصاب غذا هم از حد یک درخواست شخصی بدون هیچ الزام اخلاقی برای طرف مقابل در پذیرش آن فراتر رود، اگر درخواست پایان اعتصاب غذا پذیرش خود را به شکل تکلیفی اخلاقی برای اعتصابکننده بازنمایی کند، چنین درخواستی ناقض آن احترام به تصمیم شخصی و لذا غیراخلاقی است. پس اگر هم کسی درخواست پایان اعتصاب غذا میکند باید خیلی حواسش باشد که درخواستش برای اعتصابکننده تعیین تکلیف اخلاقی نکند.
ب: ای بابا، حمایت کلامی که نکنیم، درخواست پایان اعتصاب غذا هم که اینهمه اما و اگر و شرط و شروط دارد، پس منظورت از اینکه سکوت کنیم اما نه در شکل بیاعتنا و نادیده گرفتن ماجرا چیست؟ اطلاعرسانی کنیم فقط؟ این یکی اما و اگر و شرط و شروط ندارد احیانا؟
الف: البته که دارد، هرکس باید عمل خودش را صادقانه مورد ارزیابی قرار دهد که اطلاعرسانیاش آیا جنبهی تشویق به ادامهی اعتصاب هم دارد یا نه؟ آیا عمل او اعتصابکنندگان را قدمی به مرگ نزدیکتر میکند یا از آن دورتر، من نمیتوانم همانطور که در مورد آدمهایی که صراحتا دم از تایید و حمایت تشویقی اعتصاب میزنند، قضاوت اخلاقی کردم، همانطور در مورد آدمهایی که دست به اطلاعرسانی هم میزنند قضاوت کنم، نمیتوانم بگویم بزرگنماییها لزوما جنبهی تشویق اعتصابکنندگان به ادامهی روند را دارد یا نه، هرکس باید خودش در مورد خودش قضاوت کند و بدیهی است که کاملا صادقانه، به خصوص باید حواسش باشد که شاید ایجاد جوی که فقط به بزرگنمایی رسانهای اعتصاب منجر میشود بدون آنکه لزوما به راهحلی برای پایان یا دستکم تلاشی هرچند مذبوحانه برای تحقق شرایط منجر به پایان اعتصاب منجر شود، باید حواسش باشد که چهبسا پیامد ناخواستهی چنین جوی رودربایستی آدمها باشد در ادامهی اعتصاب برای آنکه نمیخواهند فردی کم آورده و مذبذب تلقی شود که عملاش صرفا نمایشی پوچ و بیمعنا بوده است. مهم است که آدمها حواسشان به جو احساسی- هیجانیای که ایجاد میشود باشد.
ب: یعنی چه که حواسشان باشد؟ کمی واقعیتر حرف بزن، مثال و مصداق بگو ببینم دقیقا از چه حرف میزنی.
الف: زمان اعترافات نمایشی در تلویزیون را یادت هست؟ آن موقع یک استدلال اخلاقی قدرتمند وجود داشت در جهت اینکه چرا نه فقط نباید اعترافکنندگان را مورد سرزنش قرار داد، بلکه بیش از آن، حتی نباید کسانی را در برابر اعتراف مقاومت کردهاند مورد ستایش قهرمانانه قرار داد، چرا نه؟ چون این ستایش به طور ناخواسته به دیگران فشار وارد میکند برای مقاومت و پذیرفتن رنج و آسیب بیشتر، غیراخلاقی بودن چنین فشار اجتماعیای به خصوص وقتی از سوی آدمها سیر و لمیده بر پشت صفحهی مانیتورها اعمال شود کاملا آشکار است حتی اگر به صورت ناخواسته و غیرمستقیم باشد. گذشته از آن، این ستایش قهرمانانه یک پیامد سیستماتیک هولناکتر و غیراخلاقیتر هم دارد و ان اینکه اعترافات را به ابزاری جدی در دست نیروی سرکوب برای تحت فشار قرار دادن زندانی در بند بدل میکند، در حالیکه اگر این ماجرای قهرمانبازی برچیده شود و هیچ فشار اجتماعی برای مقاومت در برابر اعتراف وجود نداشته باشد و کلا تفاوت میان اعترافکنندگان و مقاومتکنندگان بسیار کمرنگ و چهبسا بالکل برداشته شود، اساسا این ابزار بیوجه و آسیبزننده از دست نیروی سرکوب هم گرفته شود چون اساسا اعتراف کردن یا نکردن کوچکترین اهمیتی در اثبات عزت و شرف و چه و چهی زندانی نخواهد داشت. متوجهی؟ متوجهی آن ستایشهای قهرمانانه چطور میتوانست به صورت تناقضآمیزی دست در دست نیروی سرکوب و در جهت فشار جدی به متهمان عمل کند؟ پس مهم است که آدمها صادقانه حواسشان به پیامد اعمال در نظر اول نیکخواهانهشان باشد، باید مواظب باشند سکوت احترامآمیزشان به بیاعتنایی بدل نشود و اطلاعرسانی موکدشان به جوی برای تشویق اعتصابکنندگان به ادامهی اعتصاب و لاجرم گام به گام به مرگ نزدیک شدن. مهم است که آدمها حواسشان به پیامد ناخواستهی اعمالشان باشد و نیت خیرشان را سرپوشی برای پنهان نگه داشتن پیامدهای متناقض و غیراخلاقی عملشان قرار ندهند.
ب: تو فقط نقد کردی، هی گفتی حمایت کلامی نکنید ال است، درخواست پایان اعتصاب غذا هم ممکن است بل باشد، سکوت بیاعتنا هم نداشته باشید، اطلاعرسانی هم که باید با توجه به فلان و بهمان انجام شود، به جز آن گزینهی حمایت در شکل دست زدن به عملی مشابه یعنی دست زدن به اعتصاب غذا که گویا شک و شبههی غیراخلاقی بهش وارد نبود، تو عملا هیچ پیشنهاد ایجابی دیگری طرح نکردهای، یعنی خلاصهاش دستآخر نگفتی آدمها دقیقا چه بکنند دست ار سرشان و این تعیین تکلیفهای اخلاقی برایشان برمیداری.
الف: فکر نمیکنی "صحبت" دربارهی چه باید کرد و پیشنهاد ایجابی پوچ و چهبسا ریاکارانه است؟ فکر نمیکنی قاعدتا هر آدمی باید تجسم عملی همان ایدهای باشد که بدان معتقد است؟ اگر من فکر میکنم کنشی غیر از همراهی از طریق دست زدن به عمل مشابه هم وجود دارد که غیراخلاقی نباشد، قاعدتا خودم باید اولین دستزننده به آن کنش باشم نه اینکه بیایم فقط تزش را بدهم که دیگران عمل کنند. بله، من معتقدم میتوان مواجههای کلامی داشت با اعتصاب غذای 12 زندانی اعتصابکننده که قواعد اخلاقی را نقض نکند، نمیگویم این مواجهه موثر است و خیلی فلان و بهمان، اصلا، دارم میگویم حداقل شرط را دارد و آنهم اینکه غیراخلاقی نیست، مصداقش میتواند چنین چیزی باشد، البته نه عینا و بیکم و کاست، اما کلیتاش یک همچو چیزی است، مواجههای کلامی که دیگران را به مرگ تشویق نمیکند، نکوهش و تعیین تکلیف برای پایان نمیکند و درعینحال بالکل ماجرا را نادیده نمیگیرد. حالا سعی میکنم، سعی میکنم خودم بشوم تجسم عملی آنچه فکر میکنم در چنین شرایط بغرنج و به استیصال رسانندهای میتوان از طریق گفتار و نوشتار انجام داد و مرتکب عمل غیراخلاقی هم نشد، سعیام را میکنم گرچه بدیهی است که تضمینی برای موفقیتم وجود ندارد.
ب: هه، ببینیم و تعریف کنیم!