«یونانیها برای اشکال مختلف ادارهی حکومت اسامی مختلفی بکار میبردند: دلیل این امر به وضوح آن بود که میخواستند مشخص کنند کدامیک از اشکال حکومت بهتر یا بدتر، بهترین یا بدترین است. آنها پنج نوع تشکیلات را بر مبنای خصوصیات اخلاقی حاکم مشخص ساختند. این اندیشه عمدتاً بهوسیلهی افلاطون مورد استفاده قرار گرفت. او طرح ذیل را در مورد حکومتها ارائه کرد:
۱ و ۲) حکومت سلطنتی: به وسیلهی یک فرد خوب اداره میشود، و شکل تحریفشدهی آن –استبداد- به وسیلهی یک فرد بد تمشیت میگردد.
۳ و ۴) حکومت اشراف (آریستوکراسی): به وسیلهی چند فرد خوب اداره میشود، و شکل تحریفشدهی آن – الیگارشی- به وسیلهی چند فرد بد گردانده میشود.
۵) دموکراسی: حکومت به وسیلهی مردم، انبوه افراد، توده.
افلاطون در این مورد تنها یک شکل را تشخیص داده است، که شکل بد آن است، زیرا در میان انبوه مردم همواره بسیاری افراد بد یافت میشوند. افلاطون از پرسشی آغاز میکند که به یک اعتبار خام است: چهکسی باید در راس حکومت باشد؟ چهکسی باید زمام قدرت حکومت را بهدست گیرد؟
این پرسش خام را یقیناً میتوان در یک دولتشهر کوچک نظیر آتن که در آن همهی افراد مهم یکدیگر را میشناسند، مطرح ساخت. و شکی نیست که امروزه نیز این پرسش هنوز به صورتی ناخودآگاه در بطن بحثهای سیاسی جای دارد. مارکس و لنین، موسولینی و هیتلر، و نیز سیاستمداران دموکرات، به نحوی خستگیناپذیر، اغلب بیآنکه متوجه باشند، بر سر این مسالهی بسیار شخصی به تامل پرداختهاند. و هنگامی که قاعدهی کلی را صورتبندی کردند اغلب در پاسخ به این پرسش بود که «چهکسی باید حکومت بکند؟» پاسخ افلاطون این بود: «بهترین [فرد] میباید حکومت کند»؛ این پاسخ به وضوح یک پاسخ اخلاقی بود. مارکس و انگلس پاسخ دادند: «پرولتاریا باید حکومت کند» (و نه، مثل حالا، سرمایهداران)؛ آنان (یعنی پرولتاریا) باید زمام امور حکومت را در دست داشته باشند؛ و آنان باید قدرت دیکتاتوری را اعمال کنند! در اینجا عنصر اخلاقی تا حدودی پنهان است، اما طبیعتاً پرولترهای خوب باید حکومت کنند نه سرمایهداران بد.
از هیتلر لازم نیست سخن بگویم. خیلی ساده پاسخ او این بود: «من». روشن است که او نیز، نظیر اسلافش، میپنداشت که این پرسش که «چه کسی باید حکومت کند؟» پرسشی بنیادی است.
حدود پنجاه سال قبل من عزم خود را جزم کردم که این پرسش را برای همیشه به خاک بسپارم. زیرا این یک مسالهی نادرست است که به راهحلهای قلابی و نهایتاً احمقانه در ارتباط با ضرورتهای اخلاقی منجر میشود. از یک دیدگاه اخلاقی، این رهیافت بهغایت غیراخلاقی است که شخص مخالفان سیاسی خود را اخلاقاً خبیث و شریر تلقی کند (و حزب خود را شریف و صالح). این امر به نفرت میانجامد که همواره بد است، و به نوعی رهیافت که در آن به عوض مشارکت در محدود ساختن قدرت، بر تقویت آن تاکید میشود.
چنین به نظر میرسد که آنچه ما بدواً بدان توجه داشتیم مقایسهی اشکال حکومت بوده است، نه اشخاص، طبقات، نژادها و یا حتی مذاهبی که علیالادعا خوبند یا بد.
من بر این اساس پیشنهاد میکنم که ما پرسش افلاطونی را دایر بر اینکه «چهکسی باید حکومت کند؟» با پرسش به کلی متفاوتی تعویض کنیم: «آیا اشکالی از حکومت وجود دارند که اخلاقاً مذموم باشند؟» و متضاد آن: «آیا اشکالی از حکومت وجود دارند که به ما اجازه دهند که خود را از یک حکومت شریر، یا حتی یک حکومت ناتوان و زیانبار، رها سازیم؟»
به نقل از: «درس این قرن همراه با دوگفتار دربارهی آزادی و حکومت دموکراتیک»، مصاحبهی جیانکارلو بوزتی با کارل پوپر، ترجمهی علی پایا، انتشارات طرحنو.
پینوشت: گوش شیطان کر، میخواهم همت کنم و بالاخره دربارهی انتخابات ریاستجمهوری دهم و استراتژی بهینه برای دستیابی به مطالبات دموکراتیک در این انتخابات بنویسم. میخواستم از سر وبلاگینوشتن و مخاطبان کمحوصلهاش هم که شده، قید نظریه و تعریف مفاهیم را بزنم و یکراست بروم سر اصل مطلب اما بعد دیدم نمیشود، کموبیش ناممکن است. من مجبورم برای به حداقل رساندن سوءفهمها از بحثم، قبل از هر چیز دموکراسی را به شکل تئوریک تعریف کنم و بعد تمام بحث عملیاتی و به قولی استراتژیک را بر روی این مبنای نظری محکم بنا کنم. این اولین بخش از دو قسمت مقدمهی نظری بحث است. از من میشنوید، این بخش را چندین و چندبار بخوانید چراکه فارغ از محتوای روشنگر آن، شیوهی طرح بحث پوپر و ایجاز و انسجام فوقالعادهاش، یکی از الگوهای کمیاب بحث کوتاه اما همزمان مستدل و منسجم است.
No comments:
Post a Comment