Tuesday, February 15, 2011

پس از 25 بهمن

پیش‌درآمد: اشتباهم این بود که پست را تمام نکردم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان عدل آن روزها درگیر تحویل کاری بودم که هیچ جای چانه‌زنی بر سر زمان بیشتر هم نداشت و این شد که فقط سرفصل‌های پست را نوشتم و ثبت موقت‌اش کردم و جزئیاتش را گذاشتم برای بعد و همین "بعد" بود که کار دستم داد اصلا، این‌که هی آمدم و رفتم و یک پاراگراف اضافه کردم و شرح شواهد دادم و غیره، انگار مثلا بافتنی باشد که هی آدم هر شب بیاید دو میل بزند و چهار رج ببافد و دست آخر نگاه کند ببیند هیچ به دلش نمی‌چسبد بس‌که رج‌ها یک دست نیست و یک جایش را حال نداشته شل بافته و یک شب روی فرم بوده و تند و سفت بافته و...بعد آدم فکر کند خب این‌که نشد و شروع کند به شکافتن، در هم ریختن ساختار کل متن به اصطلاح، بعد نخ‌های شکافته درهم گره بخورد و بشود کلاف سردرگم و آدم هی خسته‌تر شود و بی‌حوصله‌تر و دست آخر فکر کند ای بابا زمستان که دارد تمام می‌شود، فرض که بافته شد خیلی هم یک‌دست و دل‌نشین، دیگر به چه دردی می‌خورد؟ این است که برمی‌دارد پست را همین‌طور شکافته و نشکافته، بافته و نبافته می‌گذارد روی وبلاگ و برای بستن دهان خودش هم که شده وعده‌ی سر خرمن می‌دهد به خودش و بقیه که بله، با پست‌های دیگری حول و حوش همین موضوع جبران مافات می‌کنم و... می‌خواهم بگویم تجربه‌ی خوبی نبود در کل، تکرارش نمی‌کنم.

حالا ملت وقت که سهل است، این روزها دیگر اعصاب و حوصله‌ی درست و حسابی هم نمانده است برای‌شان احتمالا، معلوم هم که نمی‌کند، یک‌هو دیدی دل‌شان از جای دیگری پر بود برداشتند این بلندنویسی مورد انتقاد همیشگی را چماق کردند و کوبیدند بر ملاج ما:) این است که بنده یک چکیده‌ی کوتاه هم بدهم ضرر نمی‌کنم لابد.

هدف اصلی این متن یک‌جور پیش‌بینی محدود بوده است در باب پیامدها و واکنش‌ها نسبت به تجمع 25 بهمن و به یک معنا، تحلیل و پیش‌بینی ادامه حیات جنبش سبز پس از این واقعه؛ من برای انجام این تحلیل و پیش‌بینی اول به توصیف شرایط پرداخته‌ام و محور اصلی توصیف را هم شبیه‌سازی تجمع 25 بهمن با عاشورای 88 قرار داده‌ام، دو شباهت اصلی برشمرده‌ام که عبارتند از غافلگیری نسبت به قدرت و نفوذ جنبش سبز در جامعه بیش‌تر در نظر و درک و توصیف خود سبزها و دیگری اعمال خشونت متقابل باز هم با تاکید بر پذیرشِ اعمال خشونت احتمالی از سوی سبزها. بعد تفاوت‌های این دو واقعه را علی‌رغم شباهت‌های‌شان مرور کرده‌ام که عبارتند از: تشدید و افزایش گستره‌ی دو شباهت یاد شده در 25 بهمن، درک و تصور عمومی نسبت به نقش رهبری جنبش در شکل‌گیری تجمع 25 بهمن و در نهایت نقش پررنگ ایرانیان حامی جنبش سبز درخارج از کشور در این تجمع و وقایع بعد از آن؛ در نهایت و از مجموع این توصیف ناظر بر شباهت‌ها و تفاوت‌های 25 بهمن با عاشورای 88، دو سناریو از پیامدها و ادامه‌ی حیات جنبش را ترسیم کرده‌ام، یکی سناریوی بدبینانه اما متاسفانه محتمل که محور‌ اصلی‌اش فاز برخورد جدی‌تر و عمیق‌تر با جنبش سبز و حامیان‌اش با محوریت برخورد با آقایان موسوی و کروبی است به علاوه‌ی تشدید فضای رادیکالیزه و کند شدن تیغ نیروهای میانه‌رو در هر دو طرف که بر این مبنا و با توجه به دیگر ویژگی‌های برشمرده شده به خصوص پررنگ شدن نقش حامیان ساکن در خارج‌ از کشور، به گمانم خیلی سخت بشود به سرنوشت جنبش سبز در آینده خوش‌بین بود، جزئیات این سناریوی بدبینانه به علاوه‌ی آن سناریوی خوش‌بینانه اما نامحتمل در خود پست آمده است. حالا دوستان نیایند این‌جا بساط «چشم‌بسته غیب گفتی؟» راه بیندازند احیانا، بنده دیگر یادآوری نکنم که تاریخ این پست 26 بهمن است و از شما چه پنهان بعد از دو هفته، آن سرفصل‌ها و رئوس اولیه‌ی پیش‌بینی آن‌چنان بدیهی و بی‌نیاز از بیان مجدد به نظر می‌رسید که بنده رسما "مجبور شدم" خودم به ابتکار خودم کمی ملات اضافه هم قاطی‌اش کنم بلکه محتوای متن از آن حالت انزجارانگیز «نگفتم؟» بدر آید.

«والا آقا، دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ، ما که به چشم خودمان ندیدیم اما آن‌طور که از همشهری‌های حاضر در میدان شنیده‌ایم»، به نظر می‌رسد 25 بهمن در مقایسه با تجمعات اعتراضی سال 88، بیش از همه شبیه عاشورای 88 بوده باشد. این ادعا محور اصلی این پست است، بر این مبنا ادامه‌ی بحث را سه قسمت می‌کنم، اول شباهت‌های اساسی میان تجمع 25 بهمن و عاشورای 88 را نشان می‌دهم، شباهت‌هایی که باعث می‌شود پیامدها و واکنش‌های احتمالی طرف مقابل به 25 بهمن بیشتر شبیه پیامدها و واکنش‌هایش به قائله‌ی عاشورای 88 باشد. علی‌رغم شباهت‌های این دو واقعه اما تفاوت‌هایی هم میان‌شان وجود دارد که از نظر من باعث می‌شود شدت و گستره‌ی واکنش‌ها به تجمع 25 بهمن افزایش یابد. در نهایت هم سناریوهای مختلف پیامدهای احتمالی این واقعه و به یک معنا ادامه‌ی حیات جنبش سبز را پس از 25 بهمن، با توجه به شباهت‌ها و تفاوت‌های پیش‌گفته مرور خواهم کرد.

اول شباهت‌ها؛ به نظرم 25 بهمن با عاشورای 88 دو شباهت اساسی دارد. اول درک و تصوری است که آدم‌ها از میزان و گستره‌ی افراد شرکت‌کننده داشته‌اند. احتمال زیادی دارد که این سوال برای دوستان ایجاد شود که آیا منظور من درک و تصور واقعی افراد است یا احیانا توهمی که هر کدام از طرفین در باب اکثریت و اقلیت بودن دیگری بدان دچارند؟ راستش به گمانم پاسخ بدین سوال نه ممکن است و نه اصلا مهم و حیاتی، یعنی اولا بعید است اساسا کسی بتواند ادعا کند که درک و تصورش از واقعیتی این‌چنین متکثر و پراکنده و بعضا متناقض در نظر دیگران، واقعی‌ترین درک و تصور است، یعنی البته هرکس ممکن است مدعی چنین درک و تصور واقعی‌ای شود ولی خب شما وقتی تعداد زیادی از روایت‌های مستقیم شاهدان به اصطلاح عینی را کنار هم می‌گذارید، چنان‌که گفتم با روایتی متکثر و پراکنده و مغشوش و متناقض روبرو می‌شوید که به همان اندازه که شاهدی برای تایید یک روایت وجود دارد، روایت‌های ناقض و رد کننده هم وجود دارد. به خصوص برای منی که از هیچ‌کدام از این دو واقعه تجربه‌ی مستقیم نداشتم (یکی را تصادفی و ناخواسته، یکی را عامدانه و خودخواسته) اتفاقا موقعیتی فراهم می‌شود که فارغ از تجربه و درک شخصی‌ نداشته‌ام، صرفا بر روی درک و تصور عمومی افراد از این دو متمرکز شوم، درک و تصوری که نه فقط یک‌دست و مورد توافق جمعی نیست بلکه اتفاقا خیلی هم مغشوش و پراکنده و تاحد زیادی متناقض است. گذشته از این‌ها، به نظرم اصلا لزومی ندارد ما در پاسخ به این سوال که "حالا خداوکیلی واقعیت چه بود؟" به نتیجه‌ی مشخص و مورد تایید و توافقی برسیم. چرا مهم نیست؟ چون فارغ از آن‌که واقعیت چه بوده باشد، افراد درک و تصور خودشان از واقعیت را مبنای عمل قرار می‌دهند و چون برای ما تحلیل و پیش‌بینی اعمال و کنش‌های افراد مهم است، لذا بیش از آن‌که واقعیت در اصل و اساس خودش اهمیت داشته باشد، "درک و تصور افراد" از آن مهم است. بنابراین، فارغ از آن‌که واقعیتِ میزان گستردگی و مشارکت در تجمعات 25 بهمن و عاشورای 88 چه بوده باشد، به نظرم درک و تصور افراد از این دو واقعه است که مشابه است، از چه جهت؟ از دیدگاه کدام دسته از افراد؟ حالا دوست و دشمن آن‌طرفی به کنار، عجالتا بپردازیم به درک و تصور دوستان این طرفی یا به اصطلاح سبزها؛ به نظرم وجه تشابه هر دو این تجمعات، غافلگیری افراد حاضر در صحنه بوده است. در مورد عاشورای 88 گویا افراد با ناباوری برای یکدیگر نقل می‌کردند که چطور کنترل بخش‌هایی از شهر از دست نیروهای نظامی خارج شده و چه می‌دانم از ساعت فلان، بهمان نیروی نظامی وارد عمل شده چون نیروهای انتظامی دیگر قادر به کنترل ماجرا نبوده‌اند و نمی‌دانم اگر آن وضعیت چند ساعت دیگر در تهران دوام می‌داشت، خیلی چیزها عوض شده بود و در روایت‌های افراطی‌تر افراد جوری به ماجرا آب و تاب می‌دهند گویی تا سقوط شهر یک یا حسین باقی مانده بوده است و الخ (در این حد که بنده آدم‌های معقول و متفکری را دیده‌ام که افتاده بودند دنبال مقاله‌ی تحلیلی نوشتن در باب این‌که چگونه شهری که می‌توانست با اندکی هزینه‌ی بیشتر سقوط کند، همچنان سقوط نکرد و پابرجا ماند و باعث شد در بر همان پاشنه‌ی قبلی بچرخد لابد) باز هم می‌گویم فارغ از این‌که سبزها توهم زده باشند یا نه، این تصور غالب از سوی افراد که ما بدون آن‌که قصد جدی داشته باشیم یا حتی تصور و پیش‌بینی آن‌را کرده باشیم توانستیم در این حد و اندازه‌ها ظاهر شویم، وجه تشابه‌ تصور افراد از از عاشورای 88 با تجمع 25 بهمن است. بدین‌معنا گویا "تصور" غالب در میان سبزها این بود که والا ما خودمان هم فکر نمی‌کردیم مردم با یک نامه‌ی دو خطی درخواست مجوز، این‌چنین دعوت تلویحی رهبران جنبش را لبیک گویند و به خیابان‌ها بیایند و با حضور چه و چه‌شان نیروهای طرف مقابل را دست‌پاچه و سردرگم کنند (مشابه "تصور"ی که از مواجهه‌ی غافلگیرانه و توام با دست‌پاچگی و سردرگمی طرف مقابل با وضعیت ظهر عاشورای 88 داشتند). این از رویکرد سبزها و وجه تشابه این رویکرد در غافلگیری‌ خودشان نسبت به میزان قدرت و نفوذ جنبش سبز در جامعه (به نظرم در هیچ‌ کدام از دیگر تجمعات، سبزها این وجه غافلگیری را تجربه نکردند، حتی در مورد تجمع معروف 25 خرداد، اتفاقا اگر افراد با جمعیت کمی مواجه می‌شدند غافلگیر می‌شدند چون بالاخره تصور در آن روزهای داغ اول بر این بود که کل مملکت سبز است به جز عده‌ی قلیلی که در کار دوز و کلک و تقلب بوده‌اند و لذا بر پایه‌ی‌ این تصور لابد خیلی قابل‌پیش‌بینی بود آن حضور چندصد هزار نفری، یا بلکه هم میلیونی طرفداران موسوی در خیابان آزادی).

اما تصور طرف مقابل چه؟ آیا آن‌ها هم در این غافلگیری نسبت به قدرت و نفوذ جنبش سبز در عاشورای 88 و 25 بهمن 89 با سبزها هم‌نظرند؟ به سبزها باشد می‌گویند یعنی شک داری شما؟ خودت کلاهت را قاضی کن ببین اگر هیچ چیز نبود که پشت سرش این‌همه جوش و خروش 9 دی و چه می‌دانم 29 بهمن و بساط اعدام حرمت‌شکنان و سران فتنه پهن نمی‌شد، خب لابد آن‌ها هم یک چیزی دیده‌اند، بوی یک چیزهایی به مشام‌شان خورده‌ است که این‌چنین برآشفته‌اند. اما به خود طرف مقابل باشد مدعی می‌شود که از قضا ما چون سر و ته جنبش‌تان را با این‌همه زور زدن و خط‌شکنی و چه می‌دانم هل من مبارز طلبیدن دیده‌ایم و کلا سر جمع پُرِ پُرِ چند هزار نفر بیشتر تخمین‌تان نمی‌زنیم، شیر شده‌ایم که یک یا علی بگوییم و کل بساط‌تان را برچینیم، خودتان به عقل‌تان رجوع کنید اصلا، اگر شما واقعا عددی بودید، گیرم حتی نه در آن حد که ما کلا غلاف کنیم، حتی اگر در یک حد متوسط معقولی بودید قاعدتا ما باید کمی کوتاه می‌آمدیم، به جای مسابقه گذاشتن با یکدیگر در محکومیت و مبارزه با فتنه، زیر زیرکی به هم سقلمه می‌زدیم که خب تو هم حالا، نمی‌بینی چقدرند؟ یکی دو تا نیستند که، فکرش را بکنید حالا که ما این‌جور با هم دست به یکی کرده‌ایم برای از ریشه برکندن فتنه‌ی 88، شما دست گرفته‌اید برای‌مان که بله، از ترس‌شان است و الخ، وای به حال این‌که می‌خواستیم از در به قول خودتان تساهل و مدارا وارد شویم که خب بله، این‌ها هم آدم‌اند، گیرم معترض‌اند حالا، خب ببینیم حرف حساب‌شان چیست، خدا را بنده نبودید لابد که دیدی؟ دیدی بالاخره از "فتنه‌گر" و دیگر القاب مشابه کوتاه آمدند و چه می‌دانم از در «صدای انقلاب‌تان را شنیدم» وارد شدند و غیره، این است که ما همت کنیم و بساط‌تان را با یک یا علی جمع کنیم، برای خودتان هم خوب است اصلا بس‌که اگر همین‌طور به حال خودتان بگذاریم‌تان، هی روز به روز پرروتر و متوهم‌تر می‌شوید و خیال برتان می‌دارد که خبری است و الخ. ‌

کدام‌شان راست می‌گویند؟ رویکرد کدام‌شان قرین واقعیت است؟ راستش پاسخ بدین سوال هم نه ممکن است و نه اساسا مهم و حیاتی؛ این‌جور شاهد و دلیل و مدرک رو کردن بابت بیشتر بودن ما و کمتر بودن شما، بیش از آن‌که به کار تحلیل و پیش‌بینی عملکرد بیاید، مناسب کل‌کل‌هایی مشابه طرفداران دو تیم فوتبال است که هی برای هم شعار هم‌وزن جور کنند و «اگه راس می‌گید» و «مردید» و فلان راه بیندازند و حرص و هیجان‌شان را بر سر همدیگر خالی کنند. به نظرم فارغ از این‌که در مورد رویکرد طرف مقابل، سبزها برحق باشند یا خود طرف مقابل، هر دو طرف توافق دارند که پیامد و عملکرد هر دو رویکرد یکی بوده است گویا: رادیکالیزه شدن فضا و فاز برخورد جدی‌تر و عمیق‌تر با جنبش سبز و حامیان و بلکه هم سرانش. حالا به این بیشتر می‌پردازم در قسمت سوم همین بحث.

اما شباهت دوم به خشونت پراکنده اما شدید طرفین برمی‌گردد. بگذارید اول برگردم به عاشورا، من عاشورا تهران نبودم، تصادفی و ناخواسته، اما قبل‌اش 16 آذر را بودم داخل دانشگاه و به شهادت پست‌های آن روزها که حالا رد زیادی ازشان باقی نمانده است، کلی شاکی شدم از خشونت کلامی سبزها در مواجهه با مخالفین‌شان. بعد هم عاشورا رفتم سفر و برگشتم و بهت‌زده برجا ماندم از آن‌چه آن روزها مورد بازاندیشی و انتقاد گسترده از سوی خود سبزها قرار گرفته بود: خشونت سبزها در عاشورا؛ راستش هیچ باورم نمی‌شد آن خشونت کلامی‌ و نمادینی که من 16 آذر دیدم ظرف چند هفته تبدیل به این خشونت فیزیکی و واقعی شده باشد، تجربه‌ی تئوری‌های روان‌شناسی اجتماعی در واقعیت آن‌هم با این وضوح و دقت تکان دهنده است، این‌که چگونه میزان خشونت ذهنی و کلامی ارتباط مستقیمی با ظرفیت بالقوه‌ی بروز خشونت فیزیکی و واقعی دارد و به قول معروف، سبزها هم آب ندیده‌اند وگرنه در عاشورای پارسال کم‌وبیش نشان دادند که شاید آن‌قدرها ‌دست کمی از رقیب‌شان ندارند، فقط چوب و چماق و چه بسا اسلحه دم دست‌شان نبوده است، گرچه گویا با همان قلوه سنگ هم مهارت‌شان در شنا را به رخ خودشان و بقیه کشیده بودند. حالا درستی و غلطی و حق و ناحقی ظهور و بروز این خشونت در عاشورای پارسال که تا روزها محل بحث‌های زیادی در وبلاگستان فارسی بود به کنار، بخش هولناک و تکان‌دهنده‌ی ماجرا این‌جاست که 25 بهمن مشابه این خشونت متقابل را تجربه کرده است اما این‌بار در قامتی توجیه شده و در تصور عمومی پذیرفته شده. این‌جا هم به نحو دیگری به این خشونت و پذیرفته‌شدگی و توجیه‌شدگی آن نزد سبزها اشاره شده است، این‌جا هم و خیلی جاهای دیگر البته، این دوتا از نمونه‌های تحلیلی و بازاندیشانه‌اش بود، نمونه‌های پرشمار ابراز واقعی حرص و نفرت و انزجار که دیگر لینک دادن ندارد لابد. مهم این است که به نظر می‌رسد آدم‌ها دیگر اساسا ابایی ندارند از گفتن این‌که تمایلی به گفت‌‌وگو با مخالفین‌شان ندارند. می‌خواهم بگویم به نظر می‌رسد میزان بروز خشونت از طرفین دعوا، در 25 بهمن هم به همان اندازه‌ی عاشورا شدید بوده است گویا اما آن چیزی که باعث می‌شود این خشونت سبزها خیلی به چشم‌شان نیاید و یا حتی احیانا آن‌را با خشونت سبزها در عاشورا قابل مقایسه ندانند، تغییر موضع آدم‌ها نسبت به پذیرش ابراز خشونت از طرف سبزهاست.

بگذارید از همین‌ تفاوت موضع آدم‌ها در برابر مشروعیت بکارگیری خشونت از سوی سبزها در عاشورا و 25 بهمن، نقبی بزنم به بخش دوم بحث یعنی تفاوت‌های میان این دو تجمع، راستش به نظر من تفاوت این‌دو بیشتر در میزان شدت شباهت‌هاست، درواقع به نظر من، 25 بهمن نوعی عاشورای تشدید شده است از هر لحاظ، به ویژه از نظر این دو شباهتی که گفتم، یعنی از جهت میزان غافلگیری و خشونت پذیرفته شده به خصوص از سوی سبزها، شدت و گستره‌ی بیشتری نسبت به عاشورای 88 دارد. در عین‌حال شعارهای طرح شده در 25 بهمن نیز اگر نگوییم افراطی‌تر، لااقل به همان اندازه تندروانه است. همچنین 25 بهمن یک تفاوت عمده با دیگر تجمعات سبزها دارد که البته این چند روز مورد اشاره‌ی مکرر دوستان هم قرار گرفته است و آن هم این‌که این تجمع مشخصا از سوی رهبران جنبش سبز درخواست شده بود و لذا همه‌ی آن مشخصه‌های قبلی با این ویژگی‌ خاص اخیر در همبستگی و کنش و واکنش متقابل قرار می‌گیرد و لااقل در نظر طرف مقابل یک کلیت نسبتا منسجم را تشکیل می‌دهد. یک نکته‌ی دیگر را هم اضافه کنم که البته اعتراف می‌کنم نه صبح 26 بهمن بلکه حالا که چند روز از این واقعه گذشته است و شاید از سر واکنش ها به این پست باشد که به چشم‌ام آمده است، آن‌هم وجه پررنگ خارجی این تجمع بود، از مصاحبه‌ی مفصل امیرارجمند و حمزه غالبی در شب 25 بهمن با بی‌بی‌سی فارسی تا همه‌ی واکنش‌های بعدی که با بسته شدن فضا و در تنگنا قرار گرفتن نیروهای داخلی در روزهای پس از 25 بهمن، عمدتا حامیان خارج‌نشین جنبش سبز بودند که دست به کار معنا و مفهوم بخشیدن به این تجمع و حتی برگزاری تجمع بعدی یکم اسفند شدند. این نکات را که شاید آشکارتر از آن بود که نیاز به بیان مجدد داشته باشد، به این جهت صریحا مورد اشاره قرار دادم چون به نظرم دانه دانه‌اش ما را در تحلیل و پیش‌بینی واکنش طرف مقابل یاری خواهد داد.

خب گیریم که این شبیه‌سازی‌ها و برشمردن‌ها درست و منطبق با واقع، نتیجه؟ همه‌ی این صغری کبری‌ها را چیدم که ته‌اش به کجا برسم؟ من دو سناریو برای پیامدهای تجمع 25 بهمن برمی‌شمارم، یکی سناریوی بدبینانه اما متاسفانه محتمل و دیگری سناریوی خوش‌بینانه و متاسفانه نامتحتمل؛ احتمالا واقعیت نه طابق النعل بالنعل یکی از این دو سناریو، بلکه احتمالا در جایی میانه‌ی این دو طیف قرار خواهد گرفت اما خب ادعای من این است که واقعیت چگونگی ادامه حیات جنبش اعتراضی موسوم به جنبش سبز متاسفانه به سر بدبینانه‌ی طیف نزدیک‌تر خواهد بود. حالا دیگر بیش از این آیه‌ی یاس نخوانم و بروم سر اصل سناریوها و چند و چونِ احتمال وقوع‌شان و غیره.

اول سناریوی بدبینانه اما محتمل: به نظرم اولین پیامد جدی تجمع 25 بهمن، مشابه عاشورا این است که برخورد با این جنبش وارد فاز جدی‌تر و عمیق‌تری خواهد شد و البته این‌بار با توجه به آن تصور عمومی رهبری جنبش از سوی موسوی و کروبی، این برخورد عمدتا متوجه‌ی این رهبران خواهد بود. دومین پیامد این تجمع استفاده (سوءاستفاده‌؟) حامیان حکومت از فضای خشونت ذهنی – کلامی توجیه شده در میان سبزهاست، شاید استفاده از کشته شدن مرحوم صانع ژاله یکی از شتاب‌زده‌ترین واکنش‌ها و استفاده‌های حامیان حکومت از این فضا باشد، اما بعد سناریوی بی‌سند و مدرک و احتمالا جعلی فارس در این رابطه برای یکم اسفند و حتی شایعه‌ی نسبتا فراگیر میان عامه‌ی مردم که «می‌گن طرفدارای موسوی قراره امروز (یکم اسفند) مسلح بیان بیرون» نشان داد که حامیان حاکمیت چه عطشی برای استفاده از این فضا دارند. این است که تاکید بر روی وجه کاملا مسالمت‌آمیز اعتراض‌های جنبش سبز، بیش از آن‌که لازمه‌ی نایس بودن و اطوار گاندی‌وار باشد، استراتژی‌ای است سیاسی برای بقا. می‌خواهم بگویم سبزها باید موضع‌شان در قبال خشونت، هر نوع خشونتی اعم از خشونت ذهنی و کلامی تا خشونت‌های فیزیکی محدود و چه‌بسا پیش‌پاافتاده، کمثل موضع اروپا در مقابل هر نوع مرام و مسلکی باشد که صراحتا یا تلویحا خودش و رگ و ریشه‌اش را به فاشیسم منتسب کند، به همان اندازه جدی و غیرقابل گذشت، این موضع جدی ضدخشونت بیش از آن‌که توجیه اخلاقی داشته باشد (یعنی عرضه‌ی توجیهات مفصل اخلاقی‌اش بماند برای متولیان امر و اصولا کسانی که اولین مواجهه‌شان با جهان و هر پدیده‌ای مواجهه‌ای اخلاقی است) توجیه سیاسی دارد در شرایط موجود. سبزها باید در قبال هر نوع اعمال خشونتی از طرف معترضان یا حتی توجیهات بی‌معنی و من‌درآوردی که خب «چطور اونا بزن‌ان» و «با چماق‌دار نباید گفت‌وگو کرد» و امثالهم، مخالفتی سخت و جدی و صریح را ابراز کنند نه چون «وای نگو تو رو خدا چه خشن» برای این‌که حامیان حاکمیت هیچ بدشان نمی‌آید سبزها را بکنند منافقین دوم و اصلا چرا کار خودشان را زیاد کنند و دو دستگی ایجاد کنند، به ضرب و زور و سند و مدرک هم که شده پیوندشان می‌دهند به همان منافقین همیشگی، یک کاسه‌ می‌شوند مقابله باهاشان هم یک‌ جبهه می‌خواهد نه دو جبهه لابد. این است که همه تن چشم شده‌اند بلکه یک گزک بگیرند و کلهم اجمعین را هل بدهند به سمت یک اقلیت معترض تندرو که هیچ ابایی از اسلحه بدست گرفتن ندارد به شرط آن‌که البته گیرش بیاید و فرصت استفاده‌اش را پیدا کند و الخ. تازه این همان منافقین هستند که به گمانم قبل از همه خودشان شاهد و ناظر تشییع پر لعن و نفرین تابوت‌شان بر روی شانه‌های پرشمار افکار عمومی بوده‌اند، اما شما نگاه کنید ببینید همین مردار پوسیده چه برکتی که نداشته‌ است این سی سال، یعنی به وقتش که شده، همین مرده‌ی هفت کفن پوسانده بلند شده و از صدتا آدم زنده سرحال‌تر و قبراق‌تر عمل کرده و هی این‌جا بمب گذاشته و قصد جان آن یکی را کرده و اخیرا هم که راست راست می‌گردد و در روز روشن وسط خیابان‌های پایتخت بسیجی کرد سنی مذهب ترور می‌کند. می‌خواهم بگویم خیلی جوگیر بشکن و بالا بنداز «چی شد پس؟ فتنه مرده بود که؟ ما جنازه‌ بودیم که؟» نشوید، دم مسیحایی را هم دست‌کم نگیرید اصلا، زنده شدن مرده و جنازه در این مملکت گویا مسبوق به سابقه است کلا، جنازه‌ها به وقتش مرده‌اند و به وقتش از صد تا آدم زنده سرزنده‌تر عمل کرده‌اند. خلاصه‌اش این‌که به نظر من فضای توجیه اعمال خشونت در میان سبزها آن‌چنان فراگیر و مستعد است که انگار منتظر جرقه‌ی حاکمیت هستند در باب یک‌جور نمایش و این‌که بشوند مصداق آش نخورده و دهان سوخته و به این نتیجه برسند خب چرا که نه؟ ما هنوز کاری نکرده‌ایم شده‌ایم خود منافقین، بگذار لااقل یک حرکت درست و حسابی کرده باشیم و تاوان برچسب اقلیت تندروی خشونت‌طلب را بدهیم و آن وقت است که دیگر کار به معنای دقیق و واقعی کلمه تمام خواهد شد و ... این البته به نظرم بدبینانه‌ترین سناریو و بازی باخت- باخت است به اصطلاح، یعنی می‌خواهم بگویم درون حامیان حاکمیت هم یک اقلیت تندرو وجود دارد که بدش نمی‌آید به این بهانه وضعیت فوق‌العاده اعلام کند و فضای سیاسی را کاملا ببندد جوری که هر ندای مخالفی حمل بر آب ریختن به آسیاب معترضان خشونت‌طلب شود و ...اما در میان حامیان حاکمیت هم برای تن دادن و اجرای این سناریو توافق و اجماع‌نظر وجود ندارد، همان‌طور که در میان سبزها هم اعمال خشونت واقعی گرچه ممکن است کم‌وبیش توجیه شده باشد، اما هنوز به عنوان یک راه‌حل ایجابی پذیرفته شده، هیچ طرفدار جدی‌ای ندارد. می‌خواهم بگویم من آش را کمی شورتر از حد معمول پختم برای این‌که نسبت به آخر و عاقبت این فضای توجیه خشونت در میان سبزها هشدار دهم، این‌که حالا فکر می‌کنید این «بلاک کردن» و «دیگر گفت‌وگو در این شرایط معنا ندارد» و »زدیم که زدیم خوب کردیم که زدیم ناز شصت‌مان» و غیره را تا به انتها پیش ببرید به کجا می‌رسید احیانا؟ طبعا منظورم آخر و عاقبت‌تان بر سر پل صراط و چه می‌دانم کدر شدن روح‌تان به لحاظ اخلاقی نیست، منظورم مقصد و هدف سیاسی است که از اعمال خشونت احتمالی مد نظر دارید، آن مقصد و انتهای خط سیاسی است که به نظرم هیچ توجیه و مطلوبیتی برایش وجود ندارد.

رادیکالیزه شدن فضا و کند شدن تیغ نیروهای میانه‌رو در هر دو طرف، به محاق رفتن رهبران داخلی جنبش به علاوه‌ی توجیه شدگی اعمال خشونت در میان سبزها را اگر بگذارید کنار جدی‌تری شدن نقش ایرانیان حامی جنبش سبز در خارج از ایران در هدایت و به قول خودشان هماهنگی تجمعات اعتراضی، آن‌وقت متوجه می‌شوید چرا این سناریو، سناریویی بدبینانه است. به این دلیل که به نظر من مجموعه‌ی این ویژگی‌ها، به معنای پایان جنبش سبز به عنوان یک جنبش مسالمت‌آمیز معترض به وضع موجود و خواهان تغییرات سیاسی – اجتماعی - اقتصادی در چهارچوب حفظ نظام موجود به معنای پایبندی به قانون اساسی فعلی است. حالا آدم‌ها ممکن است با این تغییر وضعیت و نقش جنبش سبز در حوزه‌ی سیاست داخلی ایران موافق باشند اما آن‌را بدبینانه که ندانند به کنار، خیلی هم از موضع استقبال و خوش‌بینی وارد شوند که خب چه اشکالی دارد؟ ما یک سیب ابطال انتخابات را می‌خواستیم و حالا طلب‌مان کل باغ سیب است، غم‌ ندارد که این، بد است که حالا به کمتر از تغییر اساسی قانون اساسی راضی نمی‌شویم؟ بله، به نظر من بد است، خیلی هم بد است، چون بر اساس تحلیل من این مطالبه نه ممکن است و نه مطلوب، همان‌طور که کم‌وبیش در مورد مطالبه‌ی «ابطال انتخابات» نظر مشابهی داشتم و معتقد بودم این‌جور مرغ یک پا دارد و طرح تنها یک‌ مطالبه‌ی حداکثری و به هیچ چیز کمتر از آن راضی نشدن و باب مذاکره و گفت‌وگو و چانه‌زنی بر سر مطالبات را بسته دیدن، نه فقط باعث می‌شود عدم دست‌یابی به آن مطالبه‌ی حداکثری یاس و سرخوردگی فراگیر ایجاد کند، بلکه بیش از آن باعث می‌شود دیگر ظرفیت‌های این جنبش اعتراضی نیز هرز برود و این‌همه تلاش و هزینه عملا حتی به کوچکترین دستاوردی منتهی نشود. همان‌طور که مثلا در مورد هرز رفتن ظرفیت تمام تجمعات اعتراضی سبزها در سال 88 اتفاق افتاد و ببین دوستان به چه مرگی افتاده بودند که به صرف یک تب زودگذر حضور در خیابان و ابراز نشانه‌های حیات در 25 بهمن راضی شده بودند. حالا امکان تحقق این مطالبه‌ی بی‌وجه و بی‌معنی اصلاح اساسی قانون اساسی به کنار، من در مطلوبیت‌اش هم تردیدهای جدی دارم که البته بحث مفصل می‌طلبد و بماند برای یک وقت دیگر.

حالا البته پس از دو هفته از آن 25 بهمنِ در نظر دوستان غافلگیر کننده و امیدوارکننده و چه و چه، همه‌چیز چون حلقه‌های یک زنجیر به نظر می‌رسد، محتمل‌ترین سوال و انتقاد دوستان احتمالا این است که چه چیزی جز این ممکن بود رخ دهد؟ آیا آن‌چه اتفاق افتاده است، اعم از این‌که بدبینانه باشد یا خوشبینانه، قابل اجتناب بوده است؟ آیا می‌شد سناریویی جز این را تصور کرد؟ به نظر من می‌شد، به نظرم کم‌وبیش مانند رخدادهای هفته‌ی پس از انتخابات، وقایع روزهای پس از 25 بهمن، همبستگی زیادی با رفتار رهبران جنبش سبز داشت، به خصوص که حامیان و مخالفان سران جنبش سبز، هر دو، 25 بهمن را نقطه‌ی عطفی در به رسمیت شناختن نقش رهبری برای آن‌ها می‌دانستند. به نظرم آن‌ها می‌بایست حالا که خواسته و ناخواسته در چنین نقشی بازنمایی شدند، کل ماجرای 25 بهمن را از آن خود کرده و راسا معنا و مفهوم مشخصی بدان می‌دادند. منظورم این است که نمی‌شود ملت فکر کنند به دعوت شما به خیابان آمده‌اند اما شما هیچ موضعی در قبال شعارهای سر داده شده از سوی آن‌ها نگیرید. سکوت و انفعال در برابر چنین رخدادی که هر دو طرف ماجرا، ارزش و اهمیت خاصی برای آن قائلند باعث می‌شود تا گروه‌های مختلف معنا و مفهوم خود را بدان بدهند و البته در این میان کسی برنده‌ی میدان خواهد بود که صدای بلندتری برای رساندن حرف‌اش به گوش‌های مخاطبین مختلف دارد. می‌خواهم بگویم معلوم است که وقتی شما در برابر جزئیات آن‌چه روی داده است موضع مشخص و ایجابی‌ای نگیرید، دیگرانی که زورشان می‌رسد برای شما موضع مشخص می‌کنند و منتظر رد و تایید شما هم نمی‌مانند طبعا، چه بسا مانند آن‌چه اتفاق افتاده است، شما را از هر نوع تاثیرگذاری بر روند وقایع آتی محروم کنند. همین است که می‌گویم می‌شد روند اتفاقات بنابر واکنش رهبران جنبش سبز متفاوت از آن‌چه رخ داده است باشد نه به این دلیل که "واقعا" این افراد آدم‌های اثرگذاری در کل ماجرا بوده‌اند، صرفا بدین دلیل که لااقل در این یک مورد خاص، "نقشی" که برای آن‌ها تعریف شده بود نقشی بود که بالقوه‌ دامنه‌ی تاثیرگذاری بیشتری نسبت به قبل داشت. به نظرم موسوی و کروبی می‌توانستند 25 بهمن را از یک تهدید جدی برای آینده‌ی جنبش سبز به یک فرصت طلایی برای مناسبات آینده‌‌شان با حکومت بدل کنند نه این‌که مثل همیشه با کلی‌گویی و موضع‌گیری نامشخص در قالب بیانیه‌ای که رسما ممکن بود منتسب به هر تجمع دیگری از سبزها هم باشد، میدان را یک‌سره به حکومت و مخالفین خارج‌نشین‌اش واگذارند. به نطرم سران جنبش سبز حتی اگر می‌دانستند که نقش رهبری‌شان تا چه حد لحظه‌ای و ناشی از شرایط است و ممکن است هر نوع موضع‌گیری مشخصی در باب مطالبات و خواسته‌های جنبش سبز و شعارهای سر داده شده، احتمالا بخشی کم یا زیاد از هواداران را از آن‌ها رویگردان کند، آن‌ها حتی اگر به چنین واقعیتی نیز آگاهی داشتند می‌بایست برای جلوگیری از بهره‌برداری یک جانبه‌ی حکومت و مخالفین خارج‌نشین‌اش از 25 بهمن، آن را به نفع خود و مطالباتی مشخص مصادره‌ی به مطلوب می‌کردند تا این‌طور نشود که تجمع 25 بهمن تبدیل به یک جور گوشت قربانی شود که هر گروه و دسته‌ای از یک سو به سمتش حمله‌ور شود و برای خودش کلاهی از این نمد بسازد؛ حامیان حاکمیت بساط مفصل ارتباط با منافقین و ضد انقلاب پهن کنند و متوهمان جوگیر و دور از فضای ساکن در خارج کشور، تخیلات بی‌وجه‌شان در باب تغییر اساسی قانون اساسی را پروارتر کنند. نمی‌شد؟ موسوی و کروبی چطور این‌کار را می‌کردند؟ فرصت‌اش را نداشتند اصلا؟ انتظاری است زیادی ایده‌آلیستی و غیرواقع‌بینانه؟ گفتم که خوش‌بینانه است و نامحتمل.

پی‌نوشت1: حالا احتمالا دوستانِ کم‌دقت شاکی می‌شوند و چه می‌دانم دوباره بساط صبح به خیرگویی راه می‌اندازند که چشم بسته غیب گفتی الان؟ بعد از دو هفته اسم این‌ها را می‌گذاری پیش بینی و تحویل ما می‌دهی؟ حاجت به قسم و آیه نیست لابد که این یک پست تاریخ گذشته است، بخش عمده‌ای از آن دو هفته پیش نوشته شده است و همین است که بوی نا می‌دهد، بوی ماندگی، بوی بیهودگی آن‌قدر که چه بسا خودم هم به صرافت افتاده بودم از خیر انتشارش بگذرم اگر تصمیم به عدم انتشار، شبهه‌های عجیب و غریب پیش نمی‌آورد که ببین چه تحلیل و پیش‌بینی ضایعی داشته که خودش روی‌اش نشده منتشر کند و گزک دست دوست و دشمن عصبانی نمی‌داد که ببین چه مسخره‌‌بازی‌ای راه انداخته است و خودش و ما را یک‌جا سر کار گذاشته است و الخ.

پی‌نوشت2: علی‌رغم بی‌فایدگی و بیهودگی و چه بسا کسالت‌بار بودن انتشار این پست، اما متن دو تم حاشیه‌ای دارد که بنده عزم جزم دارم در آینده به پست‌هایی مستقل و مفصل تبدیل‌شان کنم، عجالتا وعده‌اش را بدهم بلکه مثل این‌بار توی رودربایستی با خودم و شما هم که شده، حتما بنویسم و منتشرشان کنم. یکی پستی است با عنوان «شکست مضاعف» یا چیزی در همین مایه‌ها که به پذیرش ناخواسته و ناآگاهانه اما عجالتا همراه با افتخار و گردن‌فرازی نقش‌ها و برچسب‌های ریز و درشتی می‌پردازد که حامیان حکومت یک سال و اندی معترضان را بدان‌ها منتسب کردند و دست‌آخر گویا در کمال تاسف موفق شدند در این انتساب‌شان و دیگری بحث بر سر همان مطالبه‌ی بی‌معنی و ناموجه «اصلاح (تغییر؟) اساسی قانون اساسی» که اگر یکی هی از درون نیشگونم نمی‌گرفت که مطلق‌گرایانه حرف نزن،ابایی نداشتم از این‌که بگویم مزخرف محض است، شعر مطلق، یعنی بنده ذره‌ای با این مطالبه همدلی ندارم، عجالتا و در وضعیت مواجه نشده با شواهد و فرضیه‌ها و استدلال‌های رقیب هم قصد ندارم سر سوزنی از این موضع مخالفت تام و تمام کوتاه بیایم. این را نه از سر ترس و تقیه می‌گویم، نه از روی ریا و شترسواری دولا دولا و نه چون چه می‌دانم بزنگاه مرزکشی فرا رسیده است و امثالهم، این را می‌گویم چون فکر می‌کنم مخالفت جدی و صریح و البته مستدل با چنین مطالبه‌ای به لحاظ اخلاقی واجب است بر هر شهروندی که دغدغه‌ی دموکراسی و مطالبات دموکراتیک دارد. حالا در آن پست کذا لابد بیشتر حرف می‌زنیم در باب این‌که «چرا» من این مطالبه را نه فقط ناممکن، بلکه بیش و پیش از آن، اساسا "نامطلوب" می‌دانم.

پی‌نوشت3: کامنت‌ها را ببندم؟

No comments:

Post a Comment